بعضی وقت ها خیلی یهویی وسط مکالمات یکسری چرندهایی میگم که در آن واحد پشیمون میشم.
آخه فاطمه میمیری حرف نزنی؟ چه ربطی داره آخه؟
امروز سهشنبست و طبق برنامه من باید هشت تا درس خونده باشم ولی بهجاش نزدیک هشت قسمت سریال دیدم و هشتهزارصفحه رمان خوندم.
یکجورایی دارم از کمبود خواب میمیرم و جدی کم آوردم. هردفعه به خودم میگم فقط امتحان بعدی رو طاقت بیار و بعدش دوباره یک هیولای دیگه ظاهر میشه و درواقع غول اصلی برای هفته بعده، کمترین فرجه و چرتترین درس ها، اگه بتونم فقط دووم بیارم واقعا خودم رو چندساعتی آهنگ گوش دادن مهمون میکنم یا شاید هم چندتا پیام ریسکی نصفهشبی بدم، نمیدونم درهرصورت امیدوارم زنده بمونم تا حداقل بتونم راجبش گریه کنم.
آه فاطمه کاش انقدر توی ذهنت آدم هارو نندازی آشغالی چون خودت حتی بیشتر هم لایقش هستی.
داشتم توی اینستا میچرخیدم و خیلی یهویی متوجه شدم که دارم محتوای یه ریلز رندم و چرت و پرت رو به صورت موردی و کلمه های کلیدی حفظ و تکرار میکنم جدی لعنت بهت تاریخ.
در نهایت شاید یکروزی درآغوش گرفتمت و بهت گفتم چقدر تو و لبخندهات رو دوست دارم عزیز من.