هیچی سرجاش نیست و من هر راهی رو که میرم به سرجای اولم برمیگردم، خستم از لفافه گویی و خودسانسوری، هر کاری که میکنم خودم رو از باتلاق بکشم بیرون بیشتر فرو میرم، ارتباطم رو با همه دارم از دست میدم چون غم و تهی بودنم اجازه ارتباط رو نمیده، دلم میخواد کل زندگی رو بالا بیارم.
چجوری از دستش خلاص شم؟ نمیدونم. من کم آوردم واقعا هم کم آوردم. خودم هم از این همه وقت غمگین بودنم خستم. هر بار که میام تلاش کنم به بقیه بفهمونم که من برگشتم، دیگه غمگین نیستم، و دیواری که دور خودم کشیدم رو بشکنم متوجه شدم هنوز که هنوزه توی این لجنزار گیر افتادم و دوباره توی تهی بودن خودم غرق شدم. انگاری نمیتونم دیگه از دستش خلاص شم. وانمود به خوب بودن کمکی نمیکنه، هیچ چیزی کمک نمیکنه. همه چیز درهمه و هر ثانیه کل برنامه ها و امید هام به زمین میریزه. من هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم، حتی یه هدف.کاش میشد یه چندسالی غیب شم و فقط نباشم روی زمین. خستم از ترس از آینده، خستم از این روزهای خالی که حتی نمیتونم خودمو توش پیدا کنم.
"کاش یه نفر دستش رو سمتم دراز کنه و بیارتم بیرون."
دلم روضه مهدیه مشهدو میخواد. دلم میخواد انقدر برای خودم، برای خودمون، برای ایران و همه چیز گریه کنم تا تموم بشم.
"و حتی در بهترین لحظات هم یهو قلبم مچاله میشه، انقدر که هرلحظه از خودم میپرسم آیا اصلا میتونم به خودم برگردم؟"
"خدا منو دوس داره؟"
دلم برات تنگ شده گفتنم خیلی کار سختیه ها، الکی سختش نمیکردی پس.
انگاری این دوسه تا کلمه که کنار هم قرار میگیرن یه باری رو ایجاد میکنن که اصلا نمیشه سرش ریسک کرد.