زهرا میگفت تو مشکلت اینه که بقیه رو نمیبینی، چشماتو بستی روی همه و بعد انتظار دیده شدن داری، اول چشمات رو باز کن تا شاید بلاخره دیدی، شاید بلاخره از این قفسی که توش گیر افتادی رها بشی. چقدر زهرا راست میگفت و چقدر من عاجزم که حتی نمیتونم چشمام رو باز کنم، حتی الان که خیلی دیر شده.
امید همونطور که نجات دهندست مرگبار هم هست و فرصت جدایی از آخرین وصله پینه هام بهتو ازم میگیره.
از کدوم حسرتم بگم؟ اینکه هرکاری کردم نشد؟ اینکه سرآخر هیچوقت نتونستم اونجایی باشم که میخوام؟ اینکه بالاجبار همش خودمو راضی از چیزی که هست نشون دادم؟ بخوام نخوام باید قبول کنم که هیچوقت نمیشه، من نتنها نمیرسم بلکه ادای رسیدن هم نمیتونم دربیارم. بارها تلاش کردم و بارها زمین خوردم و هیچوقت نفهمیدم مشکل از کجاست، زمین تا آسمونو عوض کردم ولی افاقه نکرد، انگار مشکل خود منم، خود موجودیت من و حل بشو هم نیست، انگار بندناف فاطمه رو با نصفهنصفه بودن و به مقصد نرسیدن بریده باشن. انگار از همون اول منو وسط یه جاده تاریک ول کرده باشن. ناقص و ناقص. انقدر دست و پا نزن.
"درسته که من گفتم برو و خودتو نجات بده اما تو حتی دستت رو هم سمت من دراز نکرده بودی، درحالی که من برای نجات تو غرق شدم"
جدی به آدم هایی که کل زندگیشونو میزارن روی دایره و حتی اونقدری اهمیت نمیدن که نمیدونن نگرانی برای عواقب کارشون چیه حسودیم میشه. بارها تلاش کردم به این سبک زندگی کنم و یا حتی برونگراتر عمل کنم و کمتر محتاط باشم و حتی شد اما اونقدر بار روانی سنگینی داشت و من رو انقدر از خودم دور میکرد که در یک لحظه مجبور شدم همه چیز رو کنار بزارم. الان هم با اینکه بارها حسرت میخورم اما حداقل آرامش روانی بیشتری دارم( آره سهبار)