#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
است، غم از چشمانش می بارید، این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود، کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود، اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند!
یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است، از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! معمولا هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت،سعی می کرد آن ها را هم بی خبر نگذارد، آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم ،نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده، گوشی را که گرفتم گفت:《 چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمی تونم تمرکز کنم》.
گفتم:《 دلم برات تنگ شده، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم، زود برگرد حمید ؛ فقط پنج روز بود که رفته بود، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود، کلی داخل حیاط گریه کردم، عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد، بعد از برگست تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم ، چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد می شد》.
آن روز باز هم تماس گرفت، نگرانم شده بود، می دانستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است . صدای گریه من را که می شنید به هم می ریخت ، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت، خودم را عادی جلوه بدهم ، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم، شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد ، به من گفت:《خوبی عزیزم ؟ نگران نباش، حمید قسمت مخابراته، ان شاالله چیزی نمیشه، صحیح و سالم بر می گردن 》.
چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند، به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می آمد، اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت ، دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم ، همیشه می گفت همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست.
یادآوری کرد که حتما هشتاد هزارتومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم، به کل فراموش کرده بودم ، وقتی به حمید گفتم خندید و گفت:《ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم، چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید 》،من هم گفتم:《 چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی؟》، گفت:《نه هنوز ناهار نخوردم، بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم، رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ می زنی خونه ، بعضیا که زنگ میزنن دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!》،از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم، همه هم تقریبا تکراری، خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت:《فرزانه حمید برگشته میخواد تو رو سورپرایز کنه، من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود، شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است، با خوشحالی به من می گوید:《برویم تولد نرگس دختر سعید، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم!》
وقتی حمید تماس گرفت، خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت:《 نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود بر می گردم》، گفتم:《خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم》، زد به فاز شوخی و گفت:《تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی》،گفتم:《من چکار کنم، تو خودت با یه سناریو تکراری میای به خواب من، بشین یه برنامه جدید بریز، امشب متفاوت بیا به خوابم!》
این ها را می گفتم و می خندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم، برای همین به من
ادامه دارد ....
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313