eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
776 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 جوراب بخرد، مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت، تماسم که تمام شد پرسیدم:《چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟》،شانه هایش را بالا انداخت و گفت:《حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود من جلو نرفتم،شما برو داخل خرید کن》. جوراب را که خریدم حمید گفت:《چون ایام فاطمیه تمام شده برای عید دوست دارم باقلوا اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین درست کنیم》،بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم، از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز پخت باقلوا به عطاری رفتیم، دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم، از بس با خمیر کار کرده بودم دست هایم درد می کرد ،هر سینی که می پختم همان جا حمید چند تایش را می خورد،عاشق شیرینی جات بود، اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت:《مگه نون پختی! این شیرین نیست! من نمی خوام》،بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد، وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم:《این طور که تو داری می خوری چیزی برای مهمون ها نمی مونه!سر جمع تا الان دو تا دیس باقلوا خوردی، این همه میخوری جوش می زنی آقا! به جای خوردن بیا کمک》، گفت :《باشه چشم》،بعد هم دستی رساند، وسط کمک کردن باز ناخنک می زد، روزهای بعد هم تا غافل می شدم می دیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. بر خلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود در خانه تکانی حسابی کمکم کرد، از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها، کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست، برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم:《حمید جان خیلی کمکم کردی،خسته نباشی 》،چشم هایش را کمی باز کرد و گفت :《به جای خسته نباشی بگو خداقوت》،وقتی گفتم خداقوت بلند شد روی مبل نشست و گفت:《یه همسر باید برای همسرش بهتری ها رو بخواد، به جای خداقوت بگو الهی شهید بشی!》،با کمی مکث در جوابش گفتم:《الهی که بعد از صد سال ‌شهید بشی!》. لحظه تحویل سال ۹۴ نصف شب بود، حمید آن لحظه خواب بود، عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود، خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ درآمده بود، اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید، اولین سالی هم بود که دنبال پول نو می گشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل آقا سعید به همراه خانمش و نرگس آمدند پیش ما تا با هم برای دید و بازدید به خانه اقوام برویم، برای ناهار آش رشته خوردیم، حمید کلی با نرگس برادرزاده اش بازی کرد، علاقه خاصی به او داشت، خیلی کم پیش می آمد حمید بچه نوزاد را بغل کند ، می گفت:《می ترسم از بس ریزه میزه و کوچکه چیزیش بشه》، ولی نرگس را بغل می کرد، این ارتباط دو طرفه بود، نرگس هم حمید را دوست داشت، با اینکه صورت حمید و بابای خودش کاملا شبیه هم بود اما احساس می کردم نرگس آنها را از هم تشخیص می دهد، بغل حمید که می رفت نمی خواست جدا بشود، نرگس را که بغل کرد ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313