#تیکه کتاب
بلند می شوم، او هم بلند می شود
دلم نمی خواهد پدر که نابیناست بیاید دم در..
و بچه های سرویس او را ببینند.😶
تند میروم کفش هایم را پایم می کنم.
مامان دم در اتاق می ایستد.
او توی حیاط جلوتر از من ایستاده است.
حتی دمپایی هایی را که مامان برایش خریده بود پایش کرده است.
میگوید: ببینم هم قد من شده ای یا نه؟ 🧐
میگویم: خداحافظ.
میگوید: صبر کن، بند یکی از کفش هایت باز است👟
فکر میکنم پای راستت است. 😳
از کتاب: فقط بابا میتواند من را از خواب بیدار کند
#نوشته مژگان بابامرندی🍃
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب 📚
با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم. در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه😭 کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا ♡نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا♡ سبعین کم، کربلا♡ هفتاد کیلومتر». نام کربلا♡ که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید.😭 گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه 😭اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه.😭 امشب به بهانه آقا امام حسین (ع) یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود گریه کردم😭.
#کتاب_پایی_که_جا_ماند
#نوشته: سید_ناصر_حسینی_پور
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب📚
دندان هایم را محکم به هم می چسبانم که دهانم باز نشود. توران خانم می گوید: مبارکتون باشه چادرش را از دور و برش جمع میکند.
حالا خود دانید اما یه کم زود نبود؟
امیریل لبهایش را می مکد و تلویزیون را روشن میکند. نیم ساعت تا اذان مونده
از شانه های افتاده اش میفهمم منتظر این واکنش مادرش نبود. صورت توران خانم سرخ است. کیف ورنی اش را برمی دارد و بلند می شود. میگویم: «تشریف
داشتین!»
اومدم ببینمتون که دیدم، زیر برنج رو خاموش نکرده م کاری داشتی
خبرم کن.
حضور سنگینش را می برد و روی امیریل آوار می شوم، با توپ پر، می پرسم: «براچی گفتی؟» می خندد
- عصبانی میشی خوشگل ترم میشی.
روی مبل می نشینم.
- گفتم برا چی گفتی؟
تا همه بدونن.
که چی؟ دسته گل برام میفرستن؟ بعد چند سال که تو عقد بودیم و عروسی کردیم، چی شنیدیم؟ زوده چرا؟ چون به پسرشون فشار می آد.
کوسن را زیر سر می گذارد.
عقد بمونيم تا...
- همه چی رو باهم قاتی نکن. خودمون خواستیم دانشگاهمون تموم بشه. حالا هم چیزی نشده دلت گل میخواد؟
خودم برات میخرم.
دستم را توی موهایم می برم
- تو چرا آن قدر خونسرد برخورد میکنی؟ هنوز نمیدونم نگهش دارم یا نه، بعد اعلام عمومی میکنی؟ میخوای توی عمل انجام شده بذاریم؟ به پهلو بر می گردد.
- اگه بچه به تو بره باهوش میشه هوشت خیلی رو مخه، ولی می ارزه.
تلویزیون را خاموش میکنم کنارش مینشینم سعی میکنم آرام باشم.
#کتاب_مثل_نهنگ_نفس_تازه_میکنم
#نوشته:معصومه_امیرزاده
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb