#تیکه_کتاب♡
پیرمرد ریش بلند در حالی که عمامه اش را بر روی سرش کمی بالا می داد، گفت:من همسایه ای دارم که از اساتید خارج حوزه است . و در درس او نزدیک به سیصد طلبه مینشینند، مدتی بود که همسرش مریض بود و روز به روز حالش رو به وخامت میگذاشت از آنجا که فرزندی نداشتند. و سی و هفت سال بود که این دو با هم زندگی میکردند به خاطر حق همسایگی گاهی از احوال همسرش می پرسیدم روزی از او احوال همسرش را پرسیدم و او گفت : همسرم به کلی خوب شده است. تعجب کردم! و باورم نمی شد که به شکل ناگهانی حالش خوب شده باشد از او پرسیدم ماجرا چه بوده؟ او که پیدا بود برای حرفی که می خواهد بزند رهانش را مزه مزه می کند گفت تو باور نمی کنی اگر بگویم .من کنجکاو !شده بودم گفتم :چرا باور می کنم بگو؟ پس از کمی تامل گفت: چند روز پیش ، مریضی زوجه ام عود کرد، و اوضاعش از همیشه بدتر شد تا جایی که از هوش رفت و من به استیصال افتادم که الان از دنیا میرود نمیدانستم چه کنم از آنجا که به سید علی قاضی ارادت داشتم ،دوان دوان به سمت منزل او رفتم در زدم و در مقابل او نشستم، بدون گفتن هیچ مقدمهای او خودش پرسید :حال خانم چطور است آقا ؟در حالیکه گریه می کردم با عجز و لابه گفتم آقا دارد از دست میرود و من در این شهر تنها همین زن را دارم.
قاضی سرش را پایین انداخت چشمانش را بست و با سرعتی زیرلب شروع کرد به دعا خواندن قطره های اشکی از گوشه چشمش روانه شد، دستش را بلند و اشکانش را پاک کرد و با آرامشی که در صدایش موج میزد گفت: شما بفرمایید، منزل خداوند ایشان را به شما برگرداند، من که از ته قلب به قاضی باور داشتم، باحیرت از جایم بلند شدم و دوان دوان به سمت خانه رفتم، منتظر بودم همسرم را که صبح رو به قبله خوابیده بود بی جان در بستر مشاهده کنم. اما در خانه را که باز کردم دیدم از جایش بلند شده و کتری را روی آتش گذاشته و به من لبخند میزند! داخل شدم از حیرت دهانم باز مانده بود. بلافاصله همسرم گفت :آقا خیلی ممنونم که پیش سید علی قاضی رفتی و به ایشان گفتی برای من دعا کند، من با تعجب به همسرم گفتم تو از کجا خبر داری؟
ادامه دارد
#کهکشان_نیستی
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#کهکشان_نیستی ♡
ادامه قسمت جذاب قبل
اول قسمت قبلو بخونید 👈 اینمطلب
در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت: «سلام علیکم، آقا رخصت میفرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟ ناگهان صدای ساز و آواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس که خنده اش گرفته بود، وقتی دید مشتی طلبه با پیرمردی که سرو وضعش نشان میدهد در عمرش حتی یک موسیقی گوش نکرده، وارد قهوه خانه شده اند، با حالتی که آخوند را دست انداخته باشد، گفت: «شیخ، مگر شما هم بلدی با این ماسماسک ها بازی بازی کنی؟ ملا حسینقلی لبخندی زد و گفت: «من بلدم شعر بخوانم، رخصت هست بخوانم؟ مرد دستی به سبیل کت وكلفتش کشید و با قهقه ای گفت: «آشیخ، تو بخوان ما سازش را می زنیم.» با قهقه ای که سر دادند، تا مغز استخوانم سوخت😢
درست بود، من بارها تأثير نفس استاد را دیده بودم. یادم نمی رود که در نجف شروری بود به نام «عبد فرار» یعنی بنده فراری، که نجفی ها از دست آزارش عاصی شده بودند و همه از او میترسیدند. روزی، آخوند در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بود که عبدفرّار از مقابلش گذشت. رسم بر این بود که چون همه از او میترسیدند، از ترس آزارش باید به او احترام میگذاشتند، اما ملا حسینقلی ابدأ به او محل نگذاشت. عبد فرار که متوجه این بی اعتنایی شد، برگشت و با طلبکاری گفت: «آهای شیخ! برای چه به من احترام نگذاشتی؟ مگر من را نمیشناسی؟!
لبهایم را گزیدم و با خود گفتم خدا به خیر کند، الآن شربه پا می شود. آخوند در پاسخش گفت: «مگر تو که هستی که باید به تو احترام بگذارم؟
عبد فرار با عصبانیت و تهاجم گفت: «من عبد فرار هستم، باید به من احترام بگذاری!» آخوند سرش را پایین انداخت و در کمال آرامش گفت: «عجیب است!»
- چه چیز عجیب است؟
آخوند با چشمهای نافذش به او نگاه کرد و گفت: «عجیب، نام توست؛ چرا به تو عبد فرّار می گویند؟ اَفررتَ مِن الله أم من رسول؟ (آیا از خدا فرار کردهای یا از رسول؟)
ما که باورمان نمی شد؛ گفتن این جمله از آخوند همان و خراب شدن عالم برسر عبد فرار، همان.
ساکت شد. خطوط صورتش در هم شکست و عرق شرم بر پیشانی اش نمایان شد. موعظه، آن چنان او را متحول کرد که صبح فردا خبر وفاتش را دادند. همسرش گفت: «دیشب برخلاف همیشه که وقتی به خانه میرسید و من را کتک می زد، انگار معجزه ای
شده باشد، از در مهر و محبت وارد شد. از من بسیار عذرخواهی و دل جویی کرد؛ سپس تا پاسی از شب، از این سوی حیاط به آن سو می رفت و زار میزد و مدام با خود میگفت: اَفررتَ مِن الله أم من رسول؟ تا اینکه دیدم سر سجاده رفت و آن قدر گریه کرد و نمازخواند تا بیهوش شد.
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#کهکشان_نیستی📚
این چند روزه که از کهکشان نیستی مطلب میزنم، خیلی پیام دریافت کردم برای روش تهیه کتاب. ظاهرا تو کتابفروشی ها خیلی پیدا نمیشه. از اونجایی که من خیلی آشنا نیستم، از پسرم حسین خواستم با دوستانی که میشناسه در فروش کتاب، راه تهیه کتاب رو معرفی کنه. که هماهنگ کرد
میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇
https://zarinp.al/452607
هرسوالی داشتید از پشتیبانیشون بپرسید @ketab_adm
#کهکشان_نیستی
براساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی
ادامه قسمت قبل 👇
#کهکشان_نیستی
حیران و سرگردان دکان ها را پشت سر میگذاشتم و نمی دانستم که پاهایم بی اختیار مرا به کجا میبرد .رفتم و رفتم و رفتم ،تا این که مردم آزار معروف نجف، قاسم فاسق را دیدم که با نوچههایش در حال چرخاندن تسبیح و آزار و اذیت کاسبان است .نظرم را از او برگرداندم و بی اختیار به سمت انتهای بازار حرکت کردم . نمی دانستم این نیروی درونی چیست که از من سلب اختیار کرده و مرا به آنجا می کشاند تا اینکه بالاخره به آخر بازار رسیدم و دیدم استادم سید علی قاضی لبخندزنان از آنجا به سمت حرم مطهر در حرکت است .همچون جوجه هایی که مادر خود را پس از تشنگی و آوارگی در بیابان یافته باشند، برای به زیر بال و پر او رفتن از تهاجم این افکار ،به سرعت برق خود را به او رساندم و خم شدم و دستش را بوسیدم و گفتم آقا خیر است، ان شاالله. استاد خنده ای کرد و گفت: البته که خیر است ؛ علویه از بنده تقاضای انگور کرده و من هم از خداوند طلب انگور کردم در حالی که نمیدانستم چرا این اتفاق میافتد، بی اختیار دستم رادر جیب قبایم کردم و تمام پولی را که داشتم درآوردم و در مقابل استاد گرفتم ،و گفتم: آقا این مبلغ خدمت شما. استاد نگاهی به دستم کرد و با حالتی نمکین، پول بسیار کمی برداشت و گفت :همین مقدار برای خرید انگور کافی است. در تمام سال هایی که با او آشنا بودم میدانستم ،برنج درسته نخورده بود و همیشه اگر مبلغی در دست داشت خرده برنج که قیمت آن ناچیز بود می خرید. در همین فکر بودم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: برو به دست خدا شیخ علی محمد.... از وقتی که به او رسیدم به کلی حال بی تابی ام را فراموش کرده بودم ؛ به محض اینکه او دست روی شانه ام گذاشت و گفت برو به دست خدا گویی انقلابی در وجودم به پا شده بود. تمام آن اضطراب ها و گرفتاری ها و ظلمت از وجودم رخت بر بسته بود؛ گویا از حرم مرا حواله نزد او کرده بودند تا به حال به نا بسامان بیرون بیایم. به ایشان رو کردم و گفتم : روی چشم آقا. اگر اوامری بود بفرمایید .اما همین موقع بود که صدای نعره و فریاد از همان نزدیکیها پرده های گوشم را به لرزه انداخت ....
🌺ادامه دارد
میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇
https://zarinp.al/452607
هرسوالی داشتید از پشتیبانیشون بپرسید @ketab_adm