در خانه آهنی بود. زنگ زده و پوسیده. دستم را مشت کردم و کوبیدم. چند دقیقه ای گذشت. اما خبری نشد. این بار محکمتر کوبیدم: «کسی نیست؟ کار خیر دارم.درو باز کنین.»
صدای دویدن کسی همراه با خش خش برگ درخت ها آمد: «عمو صبر کن الان باز می کنم.»
دختر بچه ای پنج شش ساله که لباس پسرانه ای پوشیده بود، ایستاد و نگاهم کرد. جلوی پایش زانو زدم: «سلام خوشگل خانوم. چه موهای قشنگی داری! بزرگترت هست؟»
به پلاستیک بزرگ و پر از هدیه تو دستم که نگاهش افتاد، دهان کوچکش باز شد و چشمانش برق زد. به سمت خانه دوید: «عمو بیا تو، رفته خرید. ما داریم بازی می کنیم»
چند قدم جلوتر رفتم. بوی کاهگل مشامم را پر کرد. چند بچه پایین پنجره ای نشسته بودند. یکنفر موبایل توی دستش بود و بقیه به صفحه اش خیره بودند. دخترک داخل خانه رفت و از پنجره بالا سر بچه ها سرش را بیرون آورد: «داداش! پاشو بیا ازون عمو مهربونا اومده. همون که می گفتی اگه بیاد میتونی ازش کفش بگیری بری مسابقه.»
می خواستم متوجه حضورم شوند. کیسه کفشهای نو را که توی دست هایم بود بالا آوردم و طوری که توجهشان را جلب کند، گفتم: «کی کفش خوشگل می خواد؟»
بچه ها سرشان را از روی گوشی بلند کردند. چند ثانیه بعد، مثل طفلی که مادرش را توی شلوغی بازار پیدا کرده، بی تاب و با شوق به سمتم دویدند.
#ماراتن_من
#خوب_باشیم
دوتا دوست بودیم. کار از یک دوستی عادی گذشته بود. شاید دو تا خواهر یا بهتر بگویم دو نفر با دغدغه های شبیه هم. خوب این آخری که گفتم بدجور آدم ها را بهم نزدیک می کند.
از همان اول او کتابخوان بود و من فقط کتاب میخریدم. من عاشق فلسفه بودم و کتاب درس های دانشگاه را از بر می کردم. او بیشتر داستان و رمان می خواند. می نوشت و وبلاگش همیشه به روز بود. همان وقت ها که گوشی هایمان یک جعبه موسیقی بیشتر نبود و پیامک و میس کال یک ارتباط به صرفه و دوست داشتنی، او چند دوست مجازی داشت.😄
با این ذره ذره تفاوت هایمان کاری نداشتیم. آن چه ارزش بیشتری داشت همان دغدغه های مشترک بود. همان دلسوزی برای فرهنگ. برای همین باهم کلاس رفتیم. باهم معلم شدیم.باهم دست و پا زدیم تا کاری کنیم...نشد که نشد...
گذشت و گذشت سن و سالمان بیشتر شد، خانه، زندگی، بچه رنگ دیگری به زندگی هایمان داده بود. دوست شفیقم سرش به کار خودش گرم شده بود. هر چه دید می انداختم زهرا دیگر دورو برم نبود. پیدایش نمیشد... دلخور شدم. 🫣
بعد فهمیدم،بله او یک بهشت جلوی خودش دیده و آنقدر محو آن شده که یادش رفته برگردد دست من را هم بگیرد. تاب نیاوردم. اخرهای کلاس نویسندگی پیشرفته اش بود که قلاب انداختم. لنگان لنگان خودم را چپاندم همانجایی که رنگ وبوی دغدغه هایمان را داشت. ناگفتهنماند که خودش شد راهنمای راهم. استادیارم، معلمم و هر چی شما اسمش را می گذارید. خوبی و رفاقت و مهربانی....
او خیل زودتر از من پروازش را شروع کرده. با قدرت بال می زند و من تازه دارم دو تا بال شکسته قرض می گیرم. نفس نفس می زنم تا به او برسم. حالا شما قضاوت کنید رسم رفاقت این وسط ها چه میشود؟🤭
لیست کتاب ها را برای خودم ردیف کرده ام میخواهم صفر سه را غرق توی کتاب ها بگذرانم.
@zaatar
@maratoneman
کتاب بندها را کنار گذاشتم و توی گوگل نام استارنونه را جستجو کردم. یک نویسنده معروف ایتالیایی. نویسنده ای که نه تنها زمانه خودش را درک کرده بلکه آدم ها را خوب دیده و شناخته. کسی که شاید روانشناس هم باشد و بداند که ادم های معمولی چطور می توانند خیانت کنند. داستان از خیانت الدو به زنش شروع می شود. واندا روایت می کند از رنجی که در طی سالها کشیده. طوری که دوست داری همراه واندا شوی و بر سر آلدو فریاد بکشی. چندان مهم نیست که این خیانت چرا صورت گرفته.رنج واندا آنقدر مهم وزیاد است که تحت هر شرایطی مرد را محکوم می دانی.
اما این همه ماجرا نیست. خلاقیت استارنونه با روایت آلدو خونمایی می کند. واندا و آلدو بعد از گذران روزهای سخت در کنار هم اند و به سفری می روند که به نظر عاشقانه می آید. انتهایسفر به یک معمای بزرگ میرسیم: چه کسی خانه را به هم ریخت؟
نشانه هایی از گذشته توی خانه و فلش بک هایی که گره های ذهنی مخاطب را میگشاید. اگر از قسمت های گزارشی شده داستان گذر کنیم، مردی را می بینیم که برآمده از فرهنگ جامعه است. فرهنگی که خانواده در آن کمتر دیده می شود. آسیب هایی که روابط ازاد بر خانواده می گذارد به همه اعضای خانواده سرایت می کند و این در بخش پایانی کتاب به جان خواننده می نشیند.
خلاقیت استارنونه من را سر ذوق آورد. یک جریان و سه زاویه دید. کتاب را که می بندم به روی جلد نگاه می کنم. بندها همان رابطه های ناگسستنی ادم ها هستند. این بندها وجود دارند حتی اگر میلی به وجودشان نداشته باشی.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_بندها
@maratoneman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی توی دستات، روشنی صفحه، لکه سمت چپ گوشه تصویر، بهم ریختگی خانه، ظرف های کثیف توی سینک، صدای سریالی که از شبکه سه داره پخش میشه و....
اینها واقعی اند؟ شاید داری همه اینها روخواب می بینی. شاید یک وقت از خواب بیدار بشی و حس کنی چقدر خوابت واقعی بود.
این جمله ها اولین مواجهه جدی من با فلسفه بود. رازی را در دل این جمله ها دیدم که باید برایم فاش می شد. واقعیت رازآلودی که چند سالی من را با سطر سطر کتاب های فلسفه رفیق کرد.
شاید دوست داشته باشید این راز برای شما هم فاش شود. خیلی پیچیده نیست. فیلسوف محبوبم، ابن سینا، خنجر را از رو می بندد. از شما میخواهد که با این ادم شکاک دست به یقه شوید و به قصد کشت بزنیدش تا واقعیت را باور کند.
پ.ن۱: حمله به خاک اسرائیل، همه خواب زده ها رو بیدار کرد. گاهی باید بزنی تا باورت کنن.
پ.ن۲: حقیقتا من بعد ۱۳اوریل ادم دیگه ای شدم. شما چی؟
@maratoneman
#ایران_قوی
#خوشحالی_واقعی
#کتکاری_فلسفی
ینی من به انتهای کتاب میرسم؟
هر قسمت رو چند بار گوش میدم.
انگار نادر خنجر برمی دارد و هر بار یک جای تنم را زخمی می کند.
افسوس که مدت ها گوشه کتابخانه مجازی ام مانده بود.
#نادر_ابراهیمی
@maratoneman
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
تو در کوههای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یه درمانگاه ندارد و همین ماه پیش یک زن جوان، قبل از اینکه به زایشگاه شهرستان برسد، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
| @mabnaschoole |
گم شده؟
مرد و رییس مملکت؟
سقوط از بالگرد؟
هه...
شوخی می کنی....!
مه غلیظ جلوی دیدتان را گرفته
نمی بیینید....!
روی یکی از همین ارتفاعات, لا به لای مه سحرگاهی، ایستاده به نماز...
تو هم بایست ایران!
مرد باش و روی زانوانت بایست
صبح روز کاری نزدیک است...
@rlahootian
Mohammad Hossein Pouyanfar - Ou Miayad.mp3
2.91M
کاش میدیدمت ، بهم نزدیکی ولی نمیبینمت 😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا رفتند، ما ماندیم و خاطره هایی که با این جمله برای ما زنده می شود:
«اللم انا لا نعلم منهم الا خیرا»
برشی از نماز دیروز بر پیکر شهدا، خلاصه همه آن چیزی است که در این سه روز گذشت. بارها نگاه می کنم و هر بار آه می کشم.
#حاج_قاسم_عزیز
#شهید_رییسی_عزیز
هدایت شده از حریر عادلی
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا