هدایت شده از کاروان انقلاب
🔴 سردار حاجی زاده
🔹برادرانه به برخی کشورهای منطقه توصیه میکنیم، اگر اتفاقی رخ دهد و جنگی صورت بگیرد، برای ما پایگاه آمریکا با کشور میزبانش تفاوتی ندارد.
#مرد_ميدان
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
خاطره ای شنیدنی از استاد ادب پارسی "شفیعی کدکنی" :
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد ...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:
«استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!».
استاد هم دستی به سر خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله با آن کت قهوهای سوخته که به تن داشت، گفت:
«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:
من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:
نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: آخه شنیدم که خدا 10 برابر عمل نیک رو پاداش میده.
(مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها – قرآن کریم، سوره انعام، آیه160)
رفتار ما با پدر و مادرمان سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود.
شادی پدران و مادرانی که در کنارمان نیستند و با خاطراتشان زندگی میکنیم یک فاتحه نثار کنید.
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
#خاطرات 🌱
#حاجقاسم سرزده آمد به جلسهی قرآن روستا.
مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن ؛ از حفظ.
با تعجب پرسیدم: شما با این همه مشغله
چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟
گفت: در ماموریتها ، فاصلهی بین شهرها را
عقب ماشین مینشینم و قرآن میخوانم.
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
هدایت شده از کاروان انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥سفر یکروزهی دکتر جلیلی به کرمان
🔸از زیارت مزار حاج قاسم تا بازدید از شهرک صنعتی سدید و گفتگو با تولیدکنندگان جوان
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
🔹حضرت امام صادق علیهالسلام به زُراره فرمودند:
⬅️ اگر زمان غیبت را درک کردی، این دعا را همیشه داشته باش:
«اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى»
⬅️خدايا! خود را به من بشناسان، زيرا اگر خود را به من نشناسانى، فرستادهات را نشناختهام.
⬅️خدايا! فرستادهات را به من بشناسان، زيرا اگر فرستادهات را به من نشناسانى، حجّتت را نشناختهام.
⬅️ خدايا! حجّتت را به من بشناسان، زيرا اگر حجّتت را به من نشناسانى، از دين خود گمراه میشوم.
📚بحارالانوار، جلد ۵۲، صفحه ۱۴۶.
#امام_زمان
کانون مهدویت دانشگاه خدیجه کبری دزفول. 👇
https://ble.ir/mahdaviat1399
هدایت شده از کاروان انقلاب
May 11
هدایت شده از کاروان انقلاب
کاخ سفید در تسخیر معترضان
#افول_امریکا و نظام سلطه جهانی نزدیک است . ان شاء الله
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
هدایت شده از کاروان انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه رهبر انقلاب به وقایع چند روز اخیر آمریکا:
آنچه آمریکاییها میخواستند در سال88 بر سر ایران بیاورند، در سال 99 بر سر خودشان آمد
وضعیت امروز آمریکا چندان عجیب نیست، عجیبتر کسانی هستند که هنوز قبله آمال و امید و آرزوشان آمریکاست...
#افول_امریکا
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
هدایت شده از کاروان انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت دیدگاه لیبرالی
با دیدگاه انقلابی رهبری
و دکتر جلیلی
۱۴۰۰ #درست_انتخاب_کنیم
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
هدایت شده از کاروان انقلاب
🔺طبق نظرسنجی صداوسیما ۷۲ درصد مردم به خروج فوری از برجام رأی داده اند!
قابل توجه مسئولین دولت و سیاست نداران غربزده
#شهيد_محسن_فخري_زاده #انتقام_سخت
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
هدایت شده از کاروان انقلاب
#دکتر_سعید_جلیلی :
فقط با توسعه ی بندر چابهار در سیستان و بلوچستان ، جلوی بیش از 14 میلیارد دلار واردات گرفته شده و در ارز صرفه جویی میشود!
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥 کلام فاطمی(س):همبستگی در جامعه زمانی پدید میآید که مبنا بر عدالت باشد
◾️فرا رسیدن ایام شهادت ام الائمه(س)، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد
👇👇متن خطبه فدکیه حضرت زهرا(س)
✅ @saeedjalily
🌠☫﷽☫🌠
⚠️توجه توجه⚠️
❗️ کمپین درخواست نامگذاری 13 دی (شهادت حاج قاسم و ابومهدی) به روز سرباز در سامانه"فارس من"تأیید شد❗️
لطفا این متن روبرای تمام دوستانتون و ارادتمندان حاج قاسم بفرستید تابه حداکثرامضا برسه
اگربتونیم به بالای 50 هزارامضا برسونیم درصحن علنی مجلس پیگیری میشه
این هم لینک حمایت ازکمپین :👇
https://www.farsnews.ir/my/c/49193
🔸این پویش به دنبال اعتلا واحیای مفهوم سربازی برای اسلام وایران بر اساس وصیت و تفکراین دوشهید بزرگوار است و مطمئنیم همین تمایل قلبی آنان به این تفکر، ارزش واژه سرباز رودگرگون می کنه.
🔸روزسرباز روز تکریم تمام کساییه که به نحوی می شه ازشون به عنوان سربازان خدمتگذار ایران واسلام نام برد مانند: شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس،شهدای مدافع حرم،هستهای ومدافع سلامت،کادر درمان، آتش نشانان وهر شخص ایثارگر دیگری از هر صنف وبا هر جایگاهی تواین کشور
🔸فراگیرشدن این مطالبه ونهضت مردمی میتواند سالگرد شهادت این شهید مردم دار و والامقام رابه معنای واقعی کلمه به «روز سرباز» تبدیل کند. روزی که درتقویم ایران جایی ندارد.👌👌👌
یادمان باشد که این کمترین کاریست که میتوان برای قهرمان قلبهایمان انجام دهیم تا حداقل ذره ای از خیانتها ، بی غیرتیهاو قدرنشناسی های دولت نفوذی و نمک نشناسمان جبران شود!
#مرد_میدان #سردار_دلها
🔷پویش مردمی " #برای_سرباز
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
حجت الاسلام سید محمد صدری، فرزند مرحوم آیت الله سید یدالله صدری(ره) ، امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) ، قائم مقام نماینده ولی فقیه در بنیاد مسکن انقلاب اسلامی لرستان و مدیر حوزه علمیه امیرالمؤمنین(ع) خرم آباد بود که صبح روز سوم بهمن 1397 بعد از تحمل یک دوره بیماری ، چشم از جهان فرو بست و به لقاءالله پیوست .
شادی روح آن روحانی زاهد و متقی و پدر گرامیش ، فاتحه ای با صلوات هدیه کنیم. 🌻
Sadri97.blog.ir
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوم بهمن ، دومین سالگرد درگذشت حجت الاسلام سیدمحمد صدری امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) خرم آباد
Sadri97.blog.ir
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
هدایت شده از کاروان انقلاب
ششم بهمن ، سالروز حماسه مردم آمل گرامی باد 🌹
روایت دختر ۱۴سالهای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹
شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت...
مطلب بیشتر در اینجا ⬇️
Sokhann.blog.ir
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
ششم بهمن ، سالروز حماسه مردم آمل گرامی باد 🌹
روایت دختر ۱۴سالهای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹
شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت...⬇️⬇️⬇️
shahidd.blog.ir/post/1334
روایت دختر ۱۴سالهای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹
شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت...
مینا حسینی- دوست صمیمی و هم کلاس طاهره- درباره آن روز میگوید:
«از مهرماه سال ۶۰ من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز مینشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی میکردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینهی فعالیتهای اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیتهاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم.
یادم هست یکی از همکلاسیهای ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی میکرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کردههای سرشناس آمل بود. تلاشهای طاهره را برای روشنگری بچهها میدیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح میشد که تا آن روز به آنها فکر نکرده بودم.
روز ۶ بهمن ۶۰ رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانههایتان. شهر شلوغ بود و آنها هیچ مسوولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمیکردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمیتوانستم به خانوادهام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمیتوانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را میرسانم. اول میرویم خانه ما، بعد با هم به خانهی شما میرویم.
به خانهی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچههای سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانهی همسایه رفتیم و این چیزها را جمعآوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودیها نوبت ما نمیشود. به خانهی طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچهها نان تهیه کنید.
رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانهشان جنب و جوش زیادی دیده میشد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانوادهام نگران خواهند شد. طاهره گفت: باهم ناهار میخوریم و بعد به خانهی شما میرویم و به آنها خبر میدهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان میخریم و باهم برمیگردیم و شب را خانهی ما میمانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید.
باهم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی میآمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمیدانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیکتر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است.
آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم میآید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادهای و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانهتان. خیالم راحت شد.
آن آقا مرا رساند به خانهمان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمیداند او را کجا بردهاند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانهاش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پلههای درمانگاه آمل بالا میروم. طاهره بالای پلهها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانهی خداحافظی برایم تکان داد.
صبح که بیدار شدم، مادرم میخواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کردهاند، به خانهی طاهره رفت و از خانوادهاش سراغ او را گرفت. آنها فکر میکردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند.» (۱۰)
پیکر طاهره را در یک تشییع جنازهی باشکوه در باران اشک مردم انقلابی آمل و شهرهای اطراف در امام زاده ابراهیم این شهر به خاک سپردند. سالها از پرپر شدن گل نوشکفتهی مادر میگذرد. هرچند یاد و خاطرهی آن روز بغض در گلویش میفشارد؛ اما همیشه از جگر گوشهاش با غرور یاد میکند.
shahidd.blog.ir/post/1334
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان سوزناک با صدای پاسدار خالص و مهذب اسلام شهید مهدی باکری،دوستان حتما این اذان را در منزل پخش وبرای دوستان ارسال فرماید 🌷🌷🌷
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
در مکتب شهادت
در محضر خواهران شهدا
🌹حسین هر زمان به کرمان می آمد به من سر می زد و بر صله ارحام و دیدار با خانواده تاکید فراوان داشت و خودش نیز به این توصیه عمل می کرد.
🌹برادرم به اطاعت از ولی امر مسلمین، رعایت حجاب و اقامه نماز اول وقت تاکید فراوان داشت و خودش نیز این موارد را رعایت می کرد.
🌹حسین بسیار خاکی و خیلی مظلوم بود به حدی که حاضر بود حق خودش ضایع شود اما حاضر به ضایع شدن حق دیگری نبود.
حاج حسین حجب و حیای خاصی داشت و در مجالس همیشه شنونده بود و کم تر صحبت می کرد
🎤راوی: خواهرشهید
#سردارشهیدحسین_پورجعفری🌷
شهدا را یاد ڪنید ولو بایڪ #صلوات
اللهمصلعلےمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
🌷🕊#شهدایـے
╔━━━━━━━━━━╗
ↂ↳@ghoran_va_etrat◄▣
╚━━━━━━━━━━╝