*شهــیدغدیرے استان فارس*
*نـام :علی*
*تخصص: استــاد نهج البلاغه*
*تولــد: عیـــدغدیر*
*ازدواج: عیــدغدیر*🎊
*شهادت: عیــدغدیر*🌷
مراسم #عروسی مان را ظهر☀️ گرفتیم که به چشم نیاید و #حرمت داغداری خانواده شهداء حفظ شود👌. آمـدیم توےاتاق ڪہ #ناهـار بخوریـم؛ در را بسـت و پشـت آن ایسـتاد، رو به من کـرد و گفـت: مے دونی که تو این لحظه دعـاے ما #مستـجابه؟
گفتم: آره ولے الان بیا ناهـار بخوریم. گفت: روزه ام. گفتم: تو روز #عروسےروزه گرفتے؟؟
گفـت روزه ی نذره؟
گفتم: چه نذرے؟
گفت: اینکه همـون طـور که خدا منو تو عید #غدیر متولد کرد تو عید غدیر هم مزدوج کنه 😍حالا من دعا می کنم تو آمین بگو.
دستم را به #دعا بلند کردم.
گفت:خـدایا همـون طورڪہ منو درعـید غدیر متـولد کردےو در عیدغـدیر مزدوج کردے، در عیـدغدیـر هم به #شهـادت برسان...
غدیرهرسال ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ که می آمد منتظر خبرش بودم. *غدیر آخر که خبر شهادتش را در #سومار برایم آوردند گفتم: سال هاست منتظر شنیدن بودم*.😔
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصرکاوه
#شهید_حاجعلے_کسایے🕊️
#شهداےفارس
#ﻣﺤﻞ_ﺩﻓﻦ:ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
*برای سلامتی رهبر معظم انقلاب،ارواح طیبه امام، شهدا و والدینشان صلوات* 🪴
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
هدایت شده از کاروان انقلاب
روحانی خودش میره 👿
باید به فکر پایین کشیدن کسانی باشیم که در این سالها با حیله و تزویر ، پست های مدیریتی را غصب کرده اند . این مهم است. 🤔
#⃣ #محاکمه_روحانی ، #عدالت
#حلالت_نمیکنیم
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
🔰 رد پناهندگی به سفارت روس
🗓 به مناسبت سالروز #شهادت شیخ فضلالله نوری
🔶 ازجمله افرادی که نماد #عزت بودند، #شیخ_فضلالله_نوری بود. در همان موقعی که محمدعلیشاه به سفارت روس میرود، سفیر روس با غلام خود کالسکۀ سفارت را میفرستد که حاجشیخفضلالله را از خانهاش ببرند سفارتخانه؛ ولی شیخ حاضر نمیشود.
🔸مرحوم جلال آلاحمد در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران نوشته است: «من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار، همچون پرچمی میدانم که بهعلامت استیلای #غربزدگی پس از 200 سال کشمکش، بر بام سرای این مملکت افراشته شد».
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
هدایت شده از کاروان انقلاب
سلام بر سردار شهید 🌹
#حاج_قاسم_سلیمانی🌹
شادی روح مطهرش و رفتگان اعضای محترم کانال دولت انقلابی سه تا صلوات 🍀🍀🍀
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
🌹شهید داود معظمی گودرزی
شهید دفاع مقدس
نـام پـدر : حسین
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
🌹شهید داود معظمی گودرزی - شهید دفاع مقدس
نـام پـدر : حسین
تـاریخ تـولـد : ۱۳۴۱/۰۱/۲۲
مـحل تـولـد : تهران
سـن : ۲۰ سـال
دیـن و مـذهب : اسلام شیعه
تـاریخ شـهادت : ۱۳۶۱/۰۸/۰۲
مـحل شـهادت : سومار
بیست و دوم فروردین ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین، کارگر چیت سازی بود و مادرش، ملوک نام داشت. تا پایان متوسطه در رشته برق درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان داوطلب بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم آبان ۱۳۶۱، در منطقه سومار توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. تاکنون اثری از پیکرش بدست نیامده است.
pirenou.blogfa.com
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
هدایت شده از اشعار فاطمی
کربلا از شیعه ها دل می برد ⚫️
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
السلام علیک یا اباالفضل العباس
کربـلا از شیـعـه ها دل می برد
نام تو ما را به منـزل می برد
یا حسین و یا حسین و یا حسین
عاشقان را عشق کامل می برد
در عزایت هر کجا یک محفلی است
عشق تو ما را به محفل می برد
رأس تو بر نیزه پیشـاپیـش ما
جان و دل همراه محمل می برد
از زمیـن کربـلا تا ملک شـام
کاروان منـزل به منـزل می برد
روز عاشورا که غرق ماتم است
شیعـیان را پـای در گِل می برد
حـق تو ما را هدایـت می کند
دشمنان را سمت باطل می برد
مـا گرفتـاریم و امـواج بـلا
کشتی ات ما را به ساحل می برد
ما همه از عشق تو دیوانه ایم
مال دنیـا شخص عاقل می برد
گر شفاعت میکنی در روز حشر
خیر عقبی را به حاصل می برد
حمیدرضا فاطمی
#شعر_نوحه
#اشعار_فاطمی 🍃🍂🍃🍂🍃
@fatemi84
fatemi84.blog.ir
پیکر مطهر اولین شهید روحانی مدافع حرم کشف و شناسایی شد
نوید شاهد - " کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
به گزارش نوید شاهد، شهید مالامیری ۳۱ فروردین ماه سال ۱۳۹۴ در دفاع از حریم اهل بیت در شهر درعا ( سوریه ) همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار (کلنا عباسک یا زینب) در منطقه بصری الحریر استان درعای سوریه به آرزوی دیرینهاش رسید و جامه فاخر شهادت را بر تن کرد.
از این شهید والامقام دو فرزند دختر به نام های فاطمه و بشری به یادگار مانده است.
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
پیکر شهید مالامیری به وطن بازگشت
روایتی برگرفته از خاطره همسر شهید مالامیری:
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
مردان خدا 📿
پیکر شهید مالامیری به وطن بازگشت روایتی برگرفته از خاطره همسر شهید مالامیری: #مردان_خدا 📿 @mardane
پیکر شهید مالامیری به وطن بازگشت
روایتی برگرفته از خاطره همسر شهید مالامیری:
فاطمه نشسته بود گوشهی اتاق و با چشمانی قرمز یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به دامن مشکی توردارش. همان دامنی که مهدی قبل از شهادتش برایش خریده بود. دو ماه پیش که دامن را به تن فاطمه کردم، با شیرین زبانی دوید بغل مهدی و گفت: « بابایی بابایی خوشچل شدم؟ ها ... خوشچل شدم؟» چرخی زد و خودش را برای مهدی لوس کرد. مهدی بغلش کرد و نشاندش روی زانو. بشری را هم نشاند روی زانوی دیگرش. بشری از کلاس پیش دبستانیاش تعریف میکرد و فاطمه برای اینکه از قافله ناز آوردن برای بابا عقب نیفتد، حرفهای بشری را به شکل دیگری تکرار میکرد و به خودش نسبت میداد. خندهی تیزی سر میداد و سرش را به زیر قبای مهدی میچسباند.
صحنهها یکی پس از دیگری جلوی چشمم رژه میرفتند، هنوز گوشی همراه مهدی گاهی صدای لرزشش میآمد و دل مرا میلرزاند. توی فکر بودم که بشری هم بیحال نشست روی زمین و خم شد روی بالش. هنوز ظرفهای میوه و شیرینی مهمانهای ظهر را از توی هال جمع نکرده بودم. سه ، چهار نفر از مسئولین حوزه آمده بودند برای عرض تسلیت و یک عکس بزرگ قاب کرده از مهدی با لباس طلبگی را گوشهی دیوار نشانده بودند.
توی فکر بودم که با صدای ناله فاطمه به خود آمدم. دویدم سمتش ، دست گذاشتم روی سرش، داغ بود خیلی داغ. دلم آشوب شد. صدای ناله بشری هم بلند شد. دستش را گرفتم ، دست او هم داغ بود. هر دو تا دخترم تب کرده بودند. خیلی تنها بودم، اشک توی چشمم جمع شد. در این دو ماه بعد از شهادت مهدی خیلی حواسم بود که دخترها اشک و گریه و بیتابی مرا نبینند، اما مگر میشد. هر بار که دخترها بهانه بابا را میگرفتند، بیاختیار اشکم درمیآمد.
هر چه دار و دوای گیاهی بلد بودم تا شب به دخترها دادم. انواع جوشاندهها را امتحان کردم. شب شد و از ترس اینکه تشنج کنند ، شربت استامینوفن به خوردشان دادم، اما فایده نداشت. فاطمه در بغل، دست بشری را گرفتم و خودم را به درمانگاه سر کوچه رساندم. یک پاکت دارو عایدم شد و دیگر هیچ. تا دو روز هر چه کردم تب دخترها پایین نیامد. توی خانه میچرخیدم و هر بار که چشمم به چشمهای درشت مهدی میافتاد و لبخندش را میدیدم، دلم میشکست. از نگاه سنگین بچهها میترسیدم و بغضم را فرو میدادم.
بالای سر بچهها نشسته بودم و هی پارچه خیس میکردم و روی پیشانی داغ آنها میگذاشتم. دلم میجوشید و توی فکر بودم. ناگهان یادم آمد دو هفته بعد از شهادت مهدی ، وقتی که دخترها خیلی بیتابی میکردند. رفتم پیش یک مشاور و از او خواستم تا راهنماییام کند. او تأکید کرده بود هر چه که بچهها را به یاد بابا میاندازد ، به حداقل برسان. بیاختیار افکار ذهنیام را به زبان آوردم: « هر چه که به یاد بابا میاندازد! »
یک دفعه پیش خودم گفتم: « نکنه این عکسی که دو روز پیش آوردند ، باعث شده دخترها تب کنند!؟ »
کوبیدم به پیشانیام: « یعنی واقعا میشه به خاطر اون عکس باشه!؟ »
دخترها خواب رفته بودند اما هنوز تبشان بالا بود. هر از چند گاهی از خواب میپریدند و ناله میکردند. مجبور بودم بالای سرشان بنشینم و هی پاشورشان کنم. پارچه خیس روی پیشانی و دستان لاغرشان بگذارم. سریع رفتم و عکس مهدی را روزنامه پیچ کردم و گذاشتم بالای کمد لباسی. دخترها صبح که بیدار شدند، نگاهی به گوشهی هال کردند ، عکس مهدی را که ندیدند. چشم چرخاندند و دیوارها را نگاه کردند. بدون اینکه چیزی بگویند نشستند سر سفره صبحانه. دلم آشوب بود : « یعنی این تب شدید فقط به خاطر عکس بابای شهیدشان بوده؟ خدایا ! »
ظهر نشده، تب بچهها قطع شد و نشستند همپای عروسکهایشان ، مامان بازی. اشک توی چشمهایم جوشید نمیدانستم این اشک را از خوشحالی حساب کنم یا از ناراحتی . رفتم اتاق خواب و در را بستم. عکس مهدی را از توی روزنامه بیرون کشیدم. نگاهی به چشمان مهدی کردم، بغضم ترکید.
#شهید_مالامیری
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda