eitaa logo
مَرقومه
123 دنبال‌کننده
87 عکس
10 ویدیو
4 فایل
« وَالنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَهَا طَلْعٌ نَضِيدٌ » [قٓ_١۰] - در باب نوشتن و سرودن - صحبت‌ها : https://daigo.ir/secret/655313215 - چشم به قلّه؛ زنده به امّید !
مشاهده در ایتا
دانلود
بغض کف گلویم را خراش می‌دهد. چشم‌هایم می‌سوزد؛ دلم بیشتر. چقدر امروز زار و بی‌حال افتاده بود. هربار که او را می‌بینم از بار قبل لاغرتر و زردتر است. حاج‌محمود می‌خواند، من هم: «ای عَلَم افراشته در عالمین اکشف یا کاشف کرب الحسین ای یل حیدر ساقی لشکر الله‌اکبر الله‌اکبر» کَرب می‌دانی چیست؟ در لغت‌نامه نوشته: اضطراب، وحشت، اندوه کاشف کرب الحسین می‌دانی یعنی چه؟ حسین علیه‌السلام امام است. امامْ دلش دریاست. مثل ما نیست که از چیزهای کوچک و بی‌اهمیت می‌رنجیم و زود دلمان را غصه برمی‌دارد. نه! امام اگر دلش می‌گیرد، اگر مضطرب می‌شود، اگر دلش محزون و اندوه‌اندود می‌شود یعنی یک‌اتفاق مهمی افتاده. یعنی حادثه‌ی مهمی رخ داده که حسین‌بن‌علی مکروب است. حالا یک نفر این میان هست، یک‌نفر که امام هم نیست اما جانِ دل و پاره‌ی جگر دوازده امام است، که آن‌قدر والا مقام است، آن‌قدر محکم و استوار است، آن‌قدر خطش را ملائکه خوب می‌خوانند که بزرگ‌ترین کروب عالَم که مال بزرگ‌ترین انسان‌ها -حسین و زینب علیهماالسلام- است را می‌تواند برطرف کند! اندوه و گرفتاری‌های ما که دیگر بماند.. شما را به این شب، یک نگاه به آسمان کنید؛ ماه خیلی زیباست. برای دو نفر خیلی دعا کنید. از کاشف کرب الحسین بخواهید تا کروب ما و خودتان را هم با یک رگه‌ی نگاه برطرف کند. - ریحانه شناوری
..
مَرقومه
..
کاروان به راه افتاده. مقصد نه مدینه است و نه خانه‌ی خدا. از همان راهی که آمده‌ایم برنمی‌گردیم. از راهی برمی‌گردیم که هیچ‌گاه به آن پا نگذاشته بودیم. شترها خسته و هودج‌ها شکسته‌اند؛ بانو زینب خسته‌تر و شکسته‌تر. بچه‌ها آنقدر دویده‌اند و فریاد کرده‌اند که دیگر نفس ندارند؛ بانو زینب بیش دویده و بیش بی‌نفس. زنجیرهای بسته به پای کودکان چقدر سنگین و قطورند. چشم می‌چرخانم تا مرد ستبرشانه را ببینم که بیاید دخترکان بی‌رمق و نیلی‌رخ را بر زانو بنشاند. کجاست او؟! چرا نه حسین‌بن‌علی هست و نه عباس‌بن‌علی، نه علی‌اکبر و نه قاسم‌بن‌حسن؟! آه.. کوتاه بیا از مرثیه‌خواندن... آن‌ها همان‌جا هستند؛ خوب نگاه کن. گودالی به رفعت آسمان آن‌جاست، می‌بینی؟ تو اَبدان مردان قبیله را نمی‌شناسی؟ حق داری.. ابدان تغییر شکل داده را چه کسی می‌تواند بشناسد.. آه.. سخن کوتاه کن مَرد! زینب دیگر جان ندارد.. زینب جان ندارد؟! بگذار به شام برسیم تا به تو بگویم! آه.. نه.. نه.. کاش این کاروان هرگز به شام نمی‌رسید.. مَشک‌ها سوراخ و خالی به هر طرف افتاده‌اند.. این پیکر‌ها را چه کسی جمع خواهد کرد؟.. آه چه مصیبت عظمایی.. چه صبری.. برخیز.. برخیز..کار تمام نشده! برخیز تا ادامه‌ی مسیر را با زینب برویم. هنوز سایه‌ی حسین بالای سر کاروانیان هست.. این تازه شروع قصه است...
چهره‌ای آفتاب‌سوخته داشت. زیر چشمانش به قاعده‌ی دو بالشتِ کبودْ ورم داشت. صدایش کلفت و گرفته بود. هربار ما بچه‌ها را -من و برادر و پسرخاله‌ها را- می‌دید، بلا استثناء، چیزی کف دست‌هایمان می‌ریخت: از لواشک‌هایی که برای من کنار می‌گذاشت تا انواع خوردنی‌های دوست‌داشتنی. همسایه‌ی روبرویی خانه‌ی قدیمی مادربزرگ بود. می‌گفتند که روزگاری سرهنگ بوده. القصه، زن عجیبی بود. روضه‌های زنانه‌ی خانه‌ی مادربزرگ را خاطرم هست؛ صفای محرم و صفرهای روضه‌ی خانگی را. خانم رکوعی -همسایه‌ی مذکور- به موقع می‌آمد. پامنبری خوبی بود؛ جایی کنار سخنران و مداح می‌نشست. وقت روضه بلندبلند گریه می‌کرد و وقت سینه‌زنی، از جا بلند می‌شد و ایستاده سینه می‌زد. زن‌ها -خب همه می‌دانند- آهسته سینه می‌زنند اما خوب می‌توانند بلندبلند گریه کنند. خانم‌رکوعی می‌ایستاد و مردانه سینه می‌زد. صدای بلند سینه‌زنی‌هایش را فراموش نمی‌کنم؛ حالت ایستادنش را.. دست‌هایش را در هوا تاب می‌داد و من کودکانه به عزاداری کردنش خیره می‌شدم. مثل مادرهای فرزند از دست داده عزاداری می‌کرد. مثل مادران شهدا محکم می‌ایستاد.. باز هم ماه محرم رسیده بود. آن سال هم قرار بود روضه‌ی خانه‌ی مادربزرگ او را ببینم. تاسوعا خودش را رسانده بود مسجد محل. گفته بود ناخوشم. گفته بود نمی‌مانم.. ظهر عاشورا بود. خبر آوردند خانم‌رکوعی به رحمت خدا رفت. ماه محرم بود، ظهر عاشورا. همان روز تعطیل که هیچ‌کس را به‌خاک نمی‌سپردند، نمی‌دانم چگونه شد که او را دفن کردند. سال‌ها می‌گذرد از آن روزها؛ اما من هرسال عاشورا به یاد او می‌افتم. خاطرات عاشقان اباعبدالله، روزهای شیرین تکرارنشدنی، شب‌های غریبی که بوی باران می‌داد، شیرینی چای روضه و هرچه که بوی سیدالشهداء می‌دهد، روزهای سخت را برای ما قابل تحمل می‌کند. دهه‌‌ی اول که تمام می‌شود، یک غم عزیز و دل‌نگرانی شیرین پشت پلک آدم می‌نشیند که: آیا توانستم خود را به آنچه که امام از من می‌خواهد نزدیک کنم؟ آیا توانستم خود را از شمر شدن بیمه کنم و رسم حُر شدن بیاموزم؟ آیا آموختم که امام فقط برای رفع گرفتاری‌ها و بدحالی‌ها نیست و باید مرام امام را در هرلحظه‌ی زندگی با خود داشته باشم؟ آیا دلم پرنور و روحم پاک شد؟ و آیا مرا محرمی دیگر در سرنوشت هست...؟ - ریحانه شناوری
راه به نظر طولانی است. حتی فکر کردن به مسیر، آدم را خسته می‌کند.. «وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَة» فرمود تو از جا برخیز و از سرزمینِ مردگانِ معصیت پا فراتر بگذار؛ راه کوتاه می‌شود. مسیر آسان می‌شود. راهی نمانده؛ یک‌قدم بردار . .
اما من می‌گویم: مگر می‌شود این ناله‌های ما گم شوند..؟!
؛
مَرقومه
؛
زن میان‌سالی که چشم‌های بادامی‌اش نشانی از اصالت افغانستانی‌اش بود، با نگین کوچک روی بینی، کتاب دعا میان دو دست و تسبیحِ گِلی پیچیده‌شده دور دست راستش، پایین بیرق "یا اباعبدالله الحسین" نشسته بود. آن‌طرف‌ترَش زنی با همین چشم‌ها و دخترکی آن‌طرف‌تر با همین شمایل. هم‌چنان که در اندیشه، ذهن حساب‌گرِ دنیازده، برای برقراری ارتباط میان "بالای شهر" و "این‌چنین شمایل" تلاش می‌کرد؛ چشم دل چیزهای‌ دیگر می‌دید. میان روضه‌ها، صدای مداح که خانه را پر می‌کرد، زن بی‌تاب می‌شد و دهانش به تمنای چیزی می‌جنبید. انگار می‌کردی کسی این‌جاست -اگرچه نادیدنی- که حاجت به او می‌برَد و دست در دامنش می‌آویزد. میانه‌ی سینه‌زنی‌ها، دیده‌ای کسانی را که به حال خویش می‌روند و از ضرب‌آهنگ منظم سینه‌زنی خارج می‌شوند و بی‌قاعده می‌کوبند؟! چنین بود این زن. و درحالی که چشم‌های بادامی‌اش روی گل‌های قالی ساکن بود، لب‌هایش آرام به نجوا مشغول بود. شبِ قبل، کنار دخترک چشم‌بادامی روسری آبی بودم؛ دخترکی یازده، دوازده ساله که با روضه اشک می‌شد و روی جوراب شیشه‌ای زنانه‌اش می‌چکید. نمی‌دانم. شاید او دختر همین مادر بود که این‌چنین رسم عشق و آداب دل‌دادگی بلد بود. مادر، چنان به حال شیدای خویش بود و در حقیقتِ روضه‌ی خانه‌ی سادات، دلْ طواف می‌داد که چشم‌هایم را میلِ از او گرداندن نبود.. روضه تمام شد. ذهن را پس زدم و دل را پیش پای عشاق الحسین قربانی کردم. از خانه خارج شدم و در خیال، گُم: چه عاشقانی داری سیدي! چه "دلهم"‌هایی، چه "لیلا"هایی، چه چشم‌های گریانی، چه دل‌های پریشانی... تو را کسی سال‌ها پیش، قطعه‌قطعه کرد و خدا هر قطعه را جایی در این زمین به خاک کرد. خاکی که بعدها عشاق از آن به پا خاستند. تو را چه‌کسی مهجور می‌خواست؟ بگو بیاید به خفّت، و بیعت دل‌ها با تو را ببیند. بیعت چشم‌های گرد و مشکی، کوچک و بادامی، بور و آبی. وجه اشتراک چشم‌ها گریه بر توست... - ریحانه شناوری
من صدای شهدا را می‌شناسم. مادر همیشه می‌خندید که: «تو همه‌ی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهید است، آن صدای آن یکی، آن دیگری... من صدای خیلی از شهدا را می‌شناسم اما هنوز صدای تو را نه. به صدایت عادت دارم. وقتی از تلویزیون صدایت پخش می‌شود صدای رئیس‌جمهور را می‌شنوم که سخنرانی می‌کند؛ رئیس‌جمهور نماز می‌خوانَد؛ رئیس‌جمهور مصاحبه می‌کند؛ رئیس‌جمهور... و بعد خاطرم می‌آید که این صدای یک شهید است.. چرا هنوز غبار آن حادثه فروننشسته‌است؟ چرا هنوز میان گرد و خاکی که به‌پا شد، گردن می‌کشیم و چشم می‌چرخانیم تا تو را به سلامت بیابیم؟ آقای رئیس‌جمهور شهید ما.. حالا که به قصه‌ی تکراریِ فراق دچاریم و از آن گریزی و گزیری نیست؛ بیا و دستت را روی شانه‌ی رئیس‌جمهور جدیدمان بگذار. مثل همان چندثانیه‌ی فیلمی که می‌گویی:«شما بروید من هوایتان را دارم». تو آن روز‌ها، تا همین هفتاد روز پیش هم، می‌خواستی همه‌ی مشکلاتمان را حل کنی اما قالب تن و محدودیتِ ماده این اجازه را به روح بلندمرتبه و قله‌ی اراده‌ات نمی‌داد. حالا که دستت صحنه‌گردان است، حالا که دستت باز است بیا و کارهایت را تمام کن. ما روزهای انتخابات را پشت‌سر گذاشته‌ایم و حالا همه برای یک جبهه می‌جنگیم. ما پشت سر شهدا قامت به تکبیرة‌الاحرام مقاومت بسته‌ایم. - ریحانه شناوری
عمربن‌سعد میانه‌ی لشکر می‌چرخید و شمشیر می‌رقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري" چندصدسال بعد، جایی به وسعت سوریه و لبنان و یمن، افغانستان و پاکستان و هندوستان و دیگران، انسانیت هرروز در فاصله‌ی طلوع تا غروب خورشیدْ هزارباره سر بریده می‌شد. درحالی‌که داعشیان از سردم‌داران وعده‌ی سفره‌ای در بهشت با رسول‌الله می‌گرفتند. و چندین و چند سال است که سرزمینی روزهایی را می‌گذرانَد که از سر و روی هر لحظه‌اش خون می‌چکد و غبار انفجارها و سیاهی گلوله‌ها ‌از خردترین اطفال تا پیران را بی‌نصیب نگذاشته است. درحالی‌که عده‌ای حق به جانب نشسته و اهل فلسطین را به باطل می‌دانند. و این یعنی تاریخ، پر است از آدم‌هایی که باطل را به جای حق عوضی گرفته‌اند. رهبرانِ باطل را نمی‌گویم؛ که آگاه‌ترینند. خیل غافلان را سرگذشت و سرنوشتی چنین است.
ما سال‌هاست که خون‌خواهیم اسماعیل. سال‌هاست که سیاست کفّار برای ما روشن شده و مقاومت حرف اول و آخرمان است. سال‌هاست که روزها و نیمه‌شب‌ها تکرار پرواز مشتاقان لقاء الله است. مسیر ما تا قله است و این محال‌ترینِ محالات است که غمِ از دست دادن‌ها ما را زمین‌گیر کند. راهی تا قله و زمان‌زیادی تا نابودی کفر نمانده. اگرچه غیرت رهبران و سرداران ما هرگز نگذاشته خون شهیدی در زیر پای جفاکاران کم‌رنگ شود.‌ تو مهمان ما بودی اسماعیل. تو را کنار گوشمان... سال‌ها بود که راحت ننشسته بودی و بی‌قرار حق مسلّم فلسطین بودی. هنیئاً لك يا هنيه؛ نشهد أنّك شهيدالقدس، شهيدالقدس، شهيدالقدس...
کاش هیچ بیماری در بستر نمی‌افتاد.. لطفا برای بیمار ما دعا بفرمایید.
هرکس که تو را نداشت ای دوست از بام بلند نفْس افتاد . .
امروز، ششم اوت دوهزاروبیست‌وچهار میلادی. یازدهمین روز از سی‌وسومین دوره‌ی بازی‌های تابستانی المپیک. نورپردازی برج ایفل، مسابقات باشگاه استددوفرانس، میلیون‌ها گردشگر در پاریس و حواشی المپیک تا اندازه‌ای توانسته توجه رسانه‌ها و مردم را از مهم‌ترین حادثه‌ی این‌روزهای تاریخ پرت کند. و این، خیال آمریکا و رژیم صهیونیستی را تاحدی راحت می‌کند تا با آسودگی بیشتر، راهی برای نجات پیداکردن از پاسخ جبهه‌ی مقاومت و ایران در جواب ترور رهبر حماس پیدا کنند. رسانه‌های جهان، خبرهای کوتاه و صرفا گزارشیِ سیاه‌وسفید غزه را لابه‌لای اخبار و تبلیغات پررنگ و لعاب المپیک جا داده و نداده، مدال‌های آمریکا را لیست می‌کنند و -درحالی که ورزش اصلا ارتباطی با سیاست ندارد[!]- اسرائیل، لباس جنگ و چکمه را موقتاً از تن سربازان خود درمی‌آورد، به تنشان رکابی و شلوارک می‌پوشانَد و آنان را به میدان جنگ جدیدی می‌فرستد؛ جنگ برای حضور رسمی در مسابقات رسمی میان کشورهای رسمی برای جاانداختن هرچه بیشتر نام و آوازه‌ی خود بر زبان مردم دنیا. سربازان مقابل دوربین‌ها شادی می‌کند و برای رژیم هزارپدری -که هنوز بر سر به رسمیت نشناختنش در شورای امنیت، ده‌ها سخنگو پشت تریبون می‌آیند- "مدال افتخار" می‌برند؛ پول هم. پولِ آوارکردن "المعمدانی"هایِ دیگر... امروز ششم اوت دوهزاروبیست‌وچهار میلادی. بیش از هفتاد سال از شروع ماجرا می‌گذرد. سال‌هاست که فلسطین، روزی تیتر روزنامه‌ها و سرخط اخبار می‌شود و روز بعد در همهمه‌ی دیگر اتفاقات، فریاد مردان و ضجه‌ی زنان و سکوتِ مرگ کودکانش گم می‌شود. غزه در هفتم اکتبر دوهزاروبیست‌وسه‌ی میلادی جنگی را شروع نکرد. او فقط در آن روز، دست خونین مقاومت هفتادواندی ساله‌اش را در گوش دنیایِ مردگان کوبید. او پیش از این ده ماه هم در بلندترین نقطه‌ی غربت تاریخ، در خون مظلومان ایستاده بود. اما ده ماه است که خون از سر این جهان ظلمت‌کده‌ی غفلت‌زده سررفته و بوی تعفن دروغ و نیرنگ سیاستمداران حیوان‌صفت همه‌ی سوراخ‌موش‌ها و لانه‌ی زیربرفِ کبک‌ها را هم پُر کرده است. فلسطین بیش از هفتادسال است که عزّت‌مندانه بر قله‌ی صبر ایستاده‌ و هرکسی با غزه باشد یا نباشد، راه روشن و تا پیروزی ادامه‌دار است. غزه از پیِ هفتادسال پیش تاکنون بعد از به آغوش کشیدن جان بی‌جانِ جگرگوشه‌هایش پرتکرار "حسبی الله" می‌گوید.. - ریحانه شناوری
فریادهای آن دخترک عزیز سرخ‌پوش ایرانی، با آن پرچم مقدس بر بازو، فریاد خفته میلیون‌ها ایرانی وطن‌پرست بود بر سر کرور کرور بی‌وطنی و نمک‌نشناسی که این سال‌ها دیده. فریاد بر قامت حقارت آوارگان خودخواسته بی‌وطن که رذلانه بسوی وطن لگدپرانی کردند. فریاد بر سر تمام پرچم‌های سوخته در وسط خیابان‌های تهران در آشوب‌های شهری؛ فریاد بر سر همه سلبریتی‌های نان‌ وطن‌خورده و تف بر وطن انداخته؛ فریاد بر سر همه رقص‌ها و سرو شراب‌های سرخ بی‌وطن‌های آواره، در شب شهادت سردارهای ایرانی؛ بر سر مزاحم‌های وحشی خیابانی پشت در سفارت‌های محل اخذ رای در اروپا. بر سر شادی کنندگان از باخت‌های ورزش ایران در مسابقات جهانی. فریاد بر سر احمق‌های «این پرچم ما ایرانی‌ها نیست؛پرچم جمهوری اسلامیه». آری این پرچم شما نیست؛ که بی‌وطن‌های آواره را پرچمی در عالم نیست.این پرچم ماست و فریادهای ناهید فریادهای ما بود. بغض در گلو مانده ما بود بر سر پستی‌های ضدوطن‌ها. فریاد بزن ناهید. این فریاد ماست. این‌بار در قلب پاریس. «مهدی مولایی»
با همه‌ی حواشی پیش آمده پیرامون کتاب‌های شهدا؛ از رشد قابل‌توجه چاپ کتاب در این زمینه، غلبه‌ی روح معنوی و فرهنگ شهادت در میان آحاد جامعه، رونق گرفتن بازار کتاب‌های مذهبی و تقویت پایه‌های باور مردم؛ تا انتقاداتِ وارده به نقص و خلأها، الگوسازی‌های ناقص، بزرگ‌نمایی‌ها و دست‌نیافتنی جلوه دادن شخصیت شهدا و بقیه‌ی رخداد‌هایی که در دهه‌ی نود با شدت‌گرفتن حوادث سوریه و داعش اوج گرفت؛ بی‌شک یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین و پررنگ‌ترین وقایع پیش‌آمده، «ارتباط گرفتنِ نسل جدید و نوجوان با قهرمان‌های حقیقی» بود. نسلی که هوش و خلاقیت و روز‌آمدی و تنوع‌طلبی و جسارت و پرسش‌گری و تابوشکنی‌هایش، او را متهم به عناوین منفی و ذهنیت منفی جامعه نسبت به او می‌کرد. از تعابیر نسبتاً محترمانه‌ی "نسلz" تا حمله‌ی آشکار ذهنیتِ منفی جامعه با تعابیری مانند "گودزیلا"! نسلی که مکاتب فلسفی و روان‌شناسی و جامعه‌شناسی غربی برای شناخت این عنصر نوپدید به تکاپو و تقلا افتادند و همچون ویروسی ناشناخته که ناگهان عرصه را بر همه تنگ می‌کند، او را برای هرگونه آزمون و خطا به آزمایشگاه بردند و والدینِ این پدیده‌ی خارق‌العاده را با کلاس‌های متعدد آموزشی، با سطحی‌ترین مضامین و راهکارها، به صبر و آرامش دعوت نمودند!! در همین اوضاع دَرهم و آشفته‌ی برنامه‌ریزان جهان، واقعه‌ای از دل سوریه و به خصوص از پایگاه جمهوری اسلامی ایران به پا خاست و نهضتی را آغاز کرد که چشم تمام دنیا -از کودک و نوجوان تا جوان و میان‌سال و پیر- را به آن کارزار میخ‌کوب کرد. تصاویر منتشرشده از رزمندگان و اسارت شهیدحججی‌ها روی سرخط خبر، بوی خون و گلبرگ‌های خیس و عود و اسپند از مشام نرفته، صدای صلوات و نوحه و سنج‌ودمام از یاد نرفته، پیراهن مشکی از تن بیرون نیاورده، سنگ‌قبر آن یکی را نینداخته، یک شهید دیگر از مصاف تمام حق و تمام باطل به وطن بازمی‌گشت و این مگر از چشم نوجوانِ هزارچشمِ سراپا سؤال دور می‌مانْد؟! در عصر سرعت و پیشرفت فناوری، رشته‌کوه‌های اطلاعات و داده‌ها، درون کشوری زیر حمله‌ی سنگین و یک‌نفس تحریم‌ها و هجمه‌ها، با برنامه‌ریزی‌های کلان و دقیق غرب برای فروپاشی فرهنگی-اجتماعی و به قعر دره کشاندن جوانان ایرانی برای نابودی جمهوری اسلامی؛ شهدای [غالبا دهه‌هفتادیِ] مدافع‌حرم، الگو و اسطوره‌ی نوجوان دهه‌ی هشتادی می‌شوند. نوجوانانی که تا آخرِ خط الگوبرداری می‌تازند و "شهید آرمان علی‌وردی" می‌شوند... - ریحانه شناوری
وقتی چیزی از ریشه در وجودت روییده باشد، وقتی اصالت چیزی را سینه به سینه از پدرانت به ارث برده باشی، و وقتی کُشتی برایت هدف نباشد و آموخته باشی که شَرَف و مَردانگی را به فِلِز نفروشی؛ می‌جنگی، بالِ بزرگ‌مردی بر سر تحقیرها می‌گشایی و به هوس شُهرت و ثروت، ریشه‌ها را از جا بَرنمی‌کَنی. ما عمری‌ست کُشتی را به همین مردانگی‌ها و کشتی‌گیرهایمان را با همین جوان‌مردی‌ها می‌شناسیم. آن روزها پدربزرگ‌هایمان پهلوان تختی را به این آوازه، و این روزها ما یزدانی‌ها و زارع‌ها را به این غیرتمندی.. از قدیم گفته‌اند: پهلوانان هرگز نمی‌میرند. اما تاریخ، کسانی را که به هر قیمت هرکاری می‌کنند فراموش می‌کند. - ریحانه شناوری
خواهش می‌کنم به هرشکلی که می‌دانید پدربزرگم را دعا کنید از بیمارستان، از بند بیماری، از این‌همه زجر راحت شود..
إنّا للّٰه و إنّا إليه راجعون یعنی همین. یعنی کُلُّ نفسٍ ذائقةُ المَوت. امام رضا را خیلی دوست می‌داشت؛ خیلی خیلی زیاد. اگر امام رضا را دیدید، سلام پدربزرگ من را برسانید.
آن روزها که 'واضحات' را داشتم، این عکس را گذاشته بودم و حرف‌هایش را زیر عکس نوشته بودم. می‌گفت: شما نبودید، نمی‌دانید چه‌ها کشیدیم.. خیلی باید قدر بدانید، خیلی.. و هنوز سر تکان دادن و غرور و غم چشم‌هایش را خاطرم هست. انقلاب را می‌گفت؛ اسلامی که با لطف خدا و چنگ و دندان نگه داشته‌ایم را. خون‌به‌جگر شده‌ایم تا به اینجا رسیده‌ایم. پا پس نکشید، کوتاه نیایید، به دفعات با خودتان و هم‌سفرهایتان بگویید: راه زیادی تا قله نمانده...