امروز، ششم اوت دوهزاروبیستوچهار میلادی. یازدهمین روز از سیوسومین دورهی بازیهای تابستانی المپیک. نورپردازی برج ایفل، مسابقات باشگاه استددوفرانس، میلیونها گردشگر در پاریس و حواشی المپیک تا اندازهای توانسته توجه رسانهها و مردم را از مهمترین حادثهی اینروزهای تاریخ پرت کند. و این، خیال آمریکا و رژیم صهیونیستی را تاحدی راحت میکند تا با آسودگی بیشتر، راهی برای نجات پیداکردن از پاسخ جبههی مقاومت و ایران در جواب ترور رهبر حماس پیدا کنند. رسانههای جهان، خبرهای کوتاه و صرفا گزارشیِ سیاهوسفید غزه را لابهلای اخبار و تبلیغات پررنگ و لعاب المپیک جا داده و نداده، مدالهای آمریکا را لیست میکنند و -درحالی که ورزش اصلا ارتباطی با سیاست ندارد[!]- اسرائیل، لباس جنگ و چکمه را موقتاً از تن سربازان خود درمیآورد، به تنشان رکابی و شلوارک میپوشانَد و آنان را به میدان جنگ جدیدی میفرستد؛ جنگ برای حضور رسمی در مسابقات رسمی میان کشورهای رسمی برای جاانداختن هرچه بیشتر نام و آوازهی خود بر زبان مردم دنیا. سربازان مقابل دوربینها شادی میکند و برای رژیم هزارپدری -که هنوز بر سر به رسمیت نشناختنش در شورای امنیت، دهها سخنگو پشت تریبون میآیند- "مدال افتخار" میبرند؛ پول هم. پولِ آوارکردن "المعمدانی"هایِ دیگر...
امروز ششم اوت دوهزاروبیستوچهار میلادی. بیش از هفتاد سال از شروع ماجرا میگذرد. سالهاست که فلسطین، روزی تیتر روزنامهها و سرخط اخبار میشود و روز بعد در همهمهی دیگر اتفاقات، فریاد مردان و ضجهی زنان و سکوتِ مرگ کودکانش گم میشود. غزه در هفتم اکتبر دوهزاروبیستوسهی میلادی جنگی را شروع نکرد. او فقط در آن روز، دست خونین مقاومت هفتادواندی سالهاش را در گوش دنیایِ مردگان کوبید. او پیش از این ده ماه هم در بلندترین نقطهی غربت تاریخ، در خون مظلومان ایستاده بود. اما ده ماه است که خون از سر این جهان ظلمتکدهی غفلتزده سررفته و بوی تعفن دروغ و نیرنگ سیاستمداران حیوانصفت همهی سوراخموشها و لانهی زیربرفِ کبکها را هم پُر کرده است. فلسطین بیش از هفتادسال است که عزّتمندانه بر قلهی صبر ایستاده و هرکسی با غزه باشد یا نباشد، راه روشن و تا پیروزی ادامهدار است. غزه از پیِ هفتادسال پیش تاکنون بعد از به آغوش کشیدن جان بیجانِ جگرگوشههایش پرتکرار "حسبی الله" میگوید..
- ریحانه شناوری
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
فریادهای آن دخترک عزیز سرخپوش ایرانی، با آن پرچم مقدس بر بازو، فریاد خفته میلیونها ایرانی وطنپرست بود بر سر کرور کرور بیوطنی و نمکنشناسی که این سالها دیده. فریاد بر قامت حقارت آوارگان خودخواسته بیوطن که رذلانه بسوی وطن لگدپرانی کردند. فریاد بر سر تمام پرچمهای سوخته در وسط خیابانهای تهران در آشوبهای شهری؛ فریاد بر سر همه سلبریتیهای نان وطنخورده و تف بر وطن انداخته؛ فریاد بر سر همه رقصها و سرو شرابهای سرخ بیوطنهای آواره، در شب شهادت سردارهای ایرانی؛ بر سر مزاحمهای وحشی خیابانی پشت در سفارتهای محل اخذ رای در اروپا. بر سر شادی کنندگان از باختهای ورزش ایران در مسابقات جهانی. فریاد بر سر احمقهای «این پرچم ما ایرانیها نیست؛پرچم جمهوری اسلامیه». آری این پرچم شما نیست؛ که بیوطنهای آواره را پرچمی در عالم نیست.این پرچم ماست و فریادهای ناهید فریادهای ما بود. بغض در گلو مانده ما بود بر سر پستیهای ضدوطنها. فریاد بزن ناهید. این فریاد ماست. اینبار در قلب پاریس.
«مهدی مولایی»
با همهی حواشی پیش آمده پیرامون کتابهای شهدا؛ از رشد قابلتوجه چاپ کتاب در این زمینه، غلبهی روح معنوی و فرهنگ شهادت در میان آحاد جامعه، رونق گرفتن بازار کتابهای مذهبی و تقویت پایههای باور مردم؛ تا انتقاداتِ وارده به نقص و خلأها، الگوسازیهای ناقص، بزرگنماییها و دستنیافتنی جلوه دادن شخصیت شهدا و بقیهی رخدادهایی که در دههی نود با شدتگرفتن حوادث سوریه و داعش اوج گرفت؛ بیشک یکی از بزرگترین و مهمترین و پررنگترین وقایع پیشآمده، «ارتباط گرفتنِ نسل جدید و نوجوان با قهرمانهای حقیقی» بود. نسلی که هوش و خلاقیت و روزآمدی و تنوعطلبی و جسارت و پرسشگری و تابوشکنیهایش، او را متهم به عناوین منفی و ذهنیت منفی جامعه نسبت به او میکرد. از تعابیر نسبتاً محترمانهی "نسلz" تا حملهی آشکار ذهنیتِ منفی جامعه با تعابیری مانند "گودزیلا"! نسلی که مکاتب فلسفی و روانشناسی و جامعهشناسی غربی برای شناخت این عنصر نوپدید به تکاپو و تقلا افتادند و همچون ویروسی ناشناخته که ناگهان عرصه را بر همه تنگ میکند، او را برای هرگونه آزمون و خطا به آزمایشگاه بردند و والدینِ این پدیدهی خارقالعاده را با کلاسهای متعدد آموزشی، با سطحیترین مضامین و راهکارها، به صبر و آرامش دعوت نمودند!!
در همین اوضاع دَرهم و آشفتهی برنامهریزان جهان، واقعهای از دل سوریه و به خصوص از پایگاه جمهوری اسلامی ایران به پا خاست و نهضتی را آغاز کرد که چشم تمام دنیا -از کودک و نوجوان تا جوان و میانسال و پیر- را به آن کارزار میخکوب کرد. تصاویر منتشرشده از رزمندگان و اسارت شهیدحججیها روی سرخط خبر، بوی خون و گلبرگهای خیس و عود و اسپند از مشام نرفته، صدای صلوات و نوحه و سنجودمام از یاد نرفته، پیراهن مشکی از تن بیرون نیاورده، سنگقبر آن یکی را نینداخته، یک شهید دیگر از مصاف تمام حق و تمام باطل به وطن بازمیگشت و این مگر از چشم نوجوانِ هزارچشمِ سراپا سؤال دور میمانْد؟!
در عصر سرعت و پیشرفت فناوری، رشتهکوههای اطلاعات و دادهها، درون کشوری زیر حملهی سنگین و یکنفس تحریمها و هجمهها، با برنامهریزیهای کلان و دقیق غرب برای فروپاشی فرهنگی-اجتماعی و به قعر دره کشاندن جوانان ایرانی برای نابودی جمهوری اسلامی؛ شهدای [غالبا دهههفتادیِ] مدافعحرم، الگو و اسطورهی نوجوان دههی هشتادی میشوند. نوجوانانی که تا آخرِ خط الگوبرداری میتازند و "شهید آرمان علیوردی" میشوند...
- ریحانه شناوری
وقتی چیزی از ریشه در وجودت روییده باشد، وقتی اصالت چیزی را سینه به سینه از پدرانت به ارث برده باشی، و وقتی کُشتی برایت هدف نباشد و آموخته باشی که شَرَف و مَردانگی را به فِلِز نفروشی؛ میجنگی، بالِ بزرگمردی بر سر تحقیرها میگشایی و به هوس شُهرت و ثروت، ریشهها را از جا بَرنمیکَنی.
ما عمریست کُشتی را به همین مردانگیها و کشتیگیرهایمان را با همین جوانمردیها میشناسیم. آن روزها پدربزرگهایمان پهلوان تختی را به این آوازه، و این روزها ما یزدانیها و زارعها را به این غیرتمندی..
از قدیم گفتهاند: پهلوانان هرگز نمیمیرند. اما تاریخ، کسانی را که به هر قیمت هرکاری میکنند فراموش میکند.
- ریحانه شناوری
خواهش میکنم به هرشکلی که میدانید پدربزرگم را دعا کنید از بیمارستان، از بند بیماری، از اینهمه زجر راحت شود..
مَرقومه
خواهش میکنم به هرشکلی که میدانید پدربزرگم را دعا کنید از بیمارستان، از بند بیماری، از اینهمه زجر
فاتحهای قرائت بفرمایید.
ممنون از دعاها.
إنّا للّٰه و إنّا إليه راجعون یعنی همین.
یعنی کُلُّ نفسٍ ذائقةُ المَوت.
امام رضا را خیلی دوست میداشت؛ خیلی خیلی زیاد. اگر امام رضا را دیدید، سلام پدربزرگ من را برسانید.
آن روزها که 'واضحات' را داشتم، این عکس را گذاشته بودم و حرفهایش را زیر عکس نوشته بودم. میگفت: شما نبودید، نمیدانید چهها کشیدیم.. خیلی باید قدر بدانید، خیلی..
و هنوز سر تکان دادن و غرور و غم چشمهایش را خاطرم هست. انقلاب را میگفت؛ اسلامی که با لطف خدا و چنگ و دندان نگه داشتهایم را.
خونبهجگر شدهایم تا به اینجا رسیدهایم. پا پس نکشید، کوتاه نیایید، به دفعات با خودتان و همسفرهایتان بگویید: راه زیادی تا قله نمانده...
ممنون میشم اگر منت بذارید و نماز لیلةالدفن برای پدربزرگم بخونید. حضرت سیدالشهداء شفیعتون..
ناصر فرزند علیاکبر