🦋 داستان خواندنی مسافرت امام عسکری علیه السلام به گرگان و کرامتی از ایشان
⚜️ مرحوم راوندى، ابوحمزه طوسى، اربلى و برخى ديگر از بزرگان به نقل يكى از اهالى و مؤمنين #گرگان به نام جعفر - فرزند شريف گرگانى - حكايت كنند:
🕋 در يكى از سال ها به قصد انجام مناسك حجّ عازم مدينه منوّره و مكّه معظّمه شدم.
🌴 در بين راه، جهت زيارت و ديدار حضرت ابومحمّد، #امام_حسن_عسكرى عليه السلام به شهر سامراء رفتم و مقدارى هدايا نيز براى آن حضرت به همراه داشتم، چون وارد منزل حضرت شدم، خواستم سؤال كنم كه هدايا را تحويل چه كسى بدهم؟
🌹 ليكن امام عليه السلام پيش از آن كه من حرفى بزنم و سؤالى را مطرح كنم، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
🔅«اى جعفر! آنچه را كه همراه خود آورده اى و مربوط به ما است، تحويل مباركِ خادم دهيد».
👣 لذا آن هدايا را تحويل خادم دادم و نزد حضرت مراجعت كردم و گفتم:
👳🏻♂️✋🏻 ياابن رسول اللّه! اهالى گرگان كه از دوستان و شيعيان شما هستند، به شما سلام رسانده اند.
🌹 امام عليه السلام ضمن جواب سلام، فرمود: «آيا پس از انجام مناسك حجّ به ديار خود بازخواهى گشت؟»
✋🏻 عرضه داشتم: بلى.
⏳ فرمود: «يكصد و هفتاد روز ديگر با امروز كه حساب كنى، روز جمعه خواهد بود، كه تو وارد شهر و ديار خود خواهى شد - كه صبح جمعه، روز سوّم ماه ربيع الثّانى مى باشد، پس چون به ديار خود بازگشتى سلام مرا به دوستان و آشنايان برسان و بگو كه من عصر همان روز جمعه به شهر گرگان خواهم آمد، چنانچه مسائل و مشكلاتى دارند آماده نمايند».
🌹 سپس حضرت افزود: «حركت كن و برو، خداوند تو را و آنچه كه همراه دارى، در پناه خود سالم نگه دارد و انشاءاللّه با خوبى و خوشحالى نزد خانواده و آشنايانت بازگردى. ضمناً متوجّه باش كه مدّتى ديگر داراى نوزادى خواهى شد كه پسر مى باشد، نام او را صَلْت بگذاريد، چون كه او از دوستان و علاقه مندان ما خواهد بود».
🕋 جعفر گويد: پس از صحبت هاى زيادى، با حضرت خداحافظى كردم و طبق تصميم خود رهسپار مدينه و مكّه شدم و چون اعمال و مناسك حجّ را انجام دادم، راهى شهر و ديار خود گشتم.
و همان طورى كه امام عليه السلام پيش گوئى كرده بود، صبح روز جمعه، سوّم ماه ربيع الثّانى وارد گرگان شدم و دوستان و آشنايان براى زيارت قبولى، به ملاقات و ديدار من آمدند.
☝🏻من نيز به آن ها خبر دادم كه امام حسن عسكرى عليه السلام خبر داده است كه عصر امروز با دوستان و شيعيان خود در اين شهر ديدار خواهد داشت، پس مسائل و نيازمندى هاى خود را آماده كنيد كه هنگام تشريف فرمائى حضرت مسائل و مشكلات خود را مطرح كنيد.
🤲🏻 نماز ظهر و عصر را خوانديم و پس از گذشت ساعتى از نماز، دوستان در منزل ما حضور يافتند و براى تشريف فرمائى حضرت لحظه شمارى مى كردند كه ناگهان امام عسكرى عليه السلام با قدوم مبارك خويش وارد منزل و در جمع دوستان حاضر شد و بر جمعيّت سلام كرد.
🤝 افراد جواب سلام حضرت را دادند و با كمال أدب و احترام دست امام عليه السلام را مى بوسيدند.
🌹 سپس حضرت فرمود: من به جعفر - فرزند شريف - قول داده بودم كه امروز در جمع شما دوستان حاضر خواهم شد، لذا نماز ظهر و عصر را در شهر سامراء خواندم و به سوى شما حركت كردم تا تجديد عهد و ديدارى باشد و در اين لحظه در جمع شما آمده ام، اكنون چنانچه مسئله و مشكلى داريد بيان كنيد؟
👤 پس هر كس سؤالى و مطلبى را عنوان كرد و جواب خود را به طور كامل از آن حضرت دريافت داشت، تا آن كه يكى از علاقه مندان و دوستان حضرت به نام نضر - فرزند جابر - اظهار داشت:
✋🏻 ياابن رسول اللّه! فرزندم مدّت ها است كه نابينا شده است، چنانچه ممكن باشد از خداوند متعال بخواهيد كه به لطف و كَرَمش چشم فرزند مرا سالم نمايد تا بينا شود.
🌹امام عليه السلام فرمود: فرزندت كجاست؟ او را بياوريد...
🧒🏻 وقتى فرزند نابينا را نزد حضرت آوردند، ايشان با دست مبارك خود بر چشم هاى او كشيد و به بركت حضرت بلافاصله، چشم هاى او سالم و بينا گرديد.
🦋 و پس از آن كه مردم سؤال ها و خواسته هاى خود را در امور مختلف مطرح كردند و حوائج آن ها برآورده شد، امام عليه السلام در پايان مجلس، در حقّ آن افراد دعاى خير كرد و در همان روز به سمت شهر سامراء مراجعت نمود. (۱)
📚 پی نوشت؛
۱. الثّاقب فى المناقب: ص ۲۱۴، ح ۱۸، الخرائج و الجرائح: ج ۱، ص ۴۲۴، ح ۴، كشف الغمّة: ج ۲، ص ۴۲۷، بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۶۲، ح ۲۲، مدينة المعاجز: ج ۷، ص ۶۱۷، ح ۲۶۰۱.
📗 چهل داستان و چهل حديث از امام حسن عسكرى (ع)، عبدالله صالحی
#روایت
#کرامات
#داستان_کوتاه
#سیـره_اهـل_بیـٺ
#داستان_کوتاه
🔹در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
🔸فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی میگذراند تا از این راه رزق حلالی بهدست آورد.
🔹یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچههای شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین میگذارد و کمر راست میکند.
🔸صدایی توجهش را جلب میکند؛ میبیند بچهای روی پشتبام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، میافتی!
🔹در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک میشود و ناغافل پایش سُر میخورد و به پایین پرت میشود.
🔸مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند:
نگهش دار!
🔹کودک میان آسمان و زمین معلق میماند. پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
🔸جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی میپرسد.
🔹یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
🔸حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونهای واقعه را تفسیر میکنند، به آرامی و خونسردی میگوید:
خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید.
🔹من کار خارقالعادهای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
🔸اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند
🌾🌿🌾🌿🌻🌾🌻🌾🌿🌻🌿
#داستان_کوتاه
پاﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 10 ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﺮ
#ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺳﺮﺯﺩ، ﺟﻠﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺳﮕﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ!!!
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﺭﺍ ﺭﺃﯾﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ...
ﻭﺯﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ 10 ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﯿﺪ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﯿﺰ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
🔴ﻭﺯﯾﺮ ﭘﯿﺶ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﻣﯿﺒﺮﯼ!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﻭﺯﯾﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﮓﻫﺎ! ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ، ﺷﺴﺘﺸﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻭ...
ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ...
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ.
ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻤﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﭼﯿﺰ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ!
ﻫﻤﻪ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻧﺪ!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﻫﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ، #ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ؛ ﻭﻟﯽ
10 ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ...!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﻭ
ﺩﺍﺩ.
🤔ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﯼ
#ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ببخشی.
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻓﮑﺮ
ﮐﻨﯽ...
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﯽ بخشید
هدایت شده از
#داستان_کوتاه
مردی نزد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
پیامبر خدا فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد، با خود گفت: اگر پیامبر از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.
به نزد پیامبر خدا آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
📚 به نقل از میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
━━━━━━◈❖🔹🔆🔹❖◈━━━━━
🔴 #داستان_کوتاه
✍"احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
🔸پرسیدم این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد :
مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.
🔹بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
علّت گریه ات چیست؟
گفتم به یاد علی ابن ابیطالب افتادم.
روزی در خانه او میهمان بودم؛
آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
🔸از علی پرسیدم:
در این سفره چیست؟
پاسخ داد نان جو.
گفتم شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟
#علی_فرمود :
این کار از روی خساست نیست،
بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
🔹گفتم مگر این کار حرام است؟
علی فرمود : نه
بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
✍معاویه گفت :
ای احنف!
مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
📚#الفصول_العلیه_صفحه_۵۱