~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘پنج، شش ساعت قبل از شهادتش ایشان را دیدم گفتم ابومحسن تو شبانهروز در حال خدمت و #جهاد هستی باید مزدت #شهادت باشد اگر شهادت نصیبت نشود یعنی اینکه ناخالصی در شما وجود دارد.
⚘پس از این حرفم شهید خیلی آرام رو به من کرد و گفت: «برای شهادت به اینجا نیامدم برای خدمت و جهاد آمدم اینجا باید طوری جهاد کرد که خداوند و حضرتزینب(س) از ما راضی باشند.»
⚘وقتی چند ساعت بعد خبر شهادت ابومحسن از بیسیم اعلام شد از حرفم پشیمان شدم و گفتم خدایا با این کارت میخواستی به من ثابت کنی که این بندهات ناخالصی ندارد ...
✍🏻به روایت همرزم شهید
#شهید_افشین_ذورقی_بحری♥️🕊
🌿نام جهادی: ابومحسن
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌿#برگیازخاطرات✨
یکی از اساتیدش زنگ زده بود دوکوهه. به مسئول گردان بهداری میگفت: «میدونی ضریب هوشی محمد بالاست؟ اگر این پسر مثل بقیه دانشجوها سر کلاس حاضر بشه و به جای این که آخر ترم مطالب کلاسهارو از هم کلاسیهاش بگیره و بخونه مستقیماً بیاد سر کلاس بشینه و درس رو از اساتیدش یاد بگیره میتونه در آینده یکی از نوابغ پزشکی باشه. پس این پسررو بفرستید بیا دانشگاه.» هر چه فرماندهاش اصرار میکرد محمد قبول نمیکرد تا به دانشگاه برگردد. آخر سر بهش گفت: «طبق فتوای حضرت امام که مقلدش هستی جنگ واجب کفایی است و من هم نیرو به اندازه کافی دارم اما درس خوندن برای تو واجبه.» این را که گفت محمد دیگر حرفی نزد. در عوض برای فرماندهاش شرط گذاشت که موقع عملیات حتماً خبرش کنند.
#شهید_سیدمحمد_شکری♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. توی محوطهی بیمارستان صحرایی، برای خودم میپلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد. چشمهایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. رفتم دنبالش. گفتم: «دکتر! شما چرا؟ کارهای مهمتر هست که شما انجام بدهید. این وظیفهی کس دیگری است.»
لبخندی زد و گفت: «چه فرقی میکند. هر کاری که کمک کند کار بیمارستان راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوانها میکنی. بچهها تشنهاند.»
#شهید_محمدعلی_رهنمون♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم، دیگر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده پرواز میکرد.
⚘کمتر شوخی میکرد
اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود.
اگر کوچک ترین غیبت میشنید تذکر میداد یا از مجلس بیرون میرفت.
✍🏻به روایت از دوستان شهید
#شهید_احمد_مکیان♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
در آخرین سفر محمد به #کردستان، برای بدرقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی میخواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود.
این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم میخواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. میترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً #شهید خواهم شد...
#شهید_محمدرضا_افیونی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁خوش اخلاق ترین فرد قرارگاه بود،
پیگیر دعاها ندبه، توسل، زیارت عاشورا بود..
متواضع تر از اونی که فکر میکنیم
از بسیجی ها ساده نظر خواهی میکرد
واسه سرکشی که میومد اولین جایی که میرف پیش نگهبانا بود با اون لبخند زیبایی که داشت همه رو جذب خودش میکرد..
🍁همین که دور هم جمع میشدیم میگف یالله بساط روضه رو پهن کنید..
هنگام درگیری درصف اول بود، جزء فرماندهان عالی رتبه بود و هنگام نماز آرام و خاضع بود که شیفته نگاهای بعد نمازش بودم..
🍁نیروی ساده که اسم حاج مسلم رو میشناخت میومد پیشش طوری تحویلش میگرفت آدم احساس میکرد چند ساله با اون رفیقه..
✍🏻به روایت همرزم
#شهید_مهدی_نعیمانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
روحالله اهل نماز اول وقت بود و به آن اهمیت میداد. به جز مواردی که زور و اجبار در کار باشد.
مثلا اگر کسی اجبار میکرد که باید نماز اول وقت بخوانی از قصد این کار را نمیکرد و به شدت مخالفت میکرد.
چون اعتقاد داشت: نماز باید فقط و فقط برای خدا خوانده شود نه هیچ دلیل دیگه ای...
#شهید_روحالله_قربانی
#نماز_اول_وقت
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘در زمانی که چروک بودن لباس ها و نامرتب بودن موها نشانه بی اعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین می آمد.
⚘روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیده ام رفته.
می گفت: فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.
📚نیمه پنهان ماه
#شهید_حمید_باکری
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
چند وقتی میشد که محمد خیلی #نماز میخوند... میرفت #مسجد و برمیگشت میرفت توی اتاقش و دوباره نماز میخوند ...
یه روز بابا به مامانی میگه محمد چرا اینقدر نماز میخونه؟
مامانی میره تو اتاقش بهش میگه: پسرم چی شده که اینقدر نماز میخونی؟
داداشی میگه: مامانی یه چیزی بهت میگم به هیچ کسی نگو..
مادر شهید.... اومده به خواب فرزندش و از اون خواسته که من براش یکسال نماز قضا بخونم..
🌿و چه زیبا وظیفه اش را قبل شهادتش به اتمام رسانید.💔
#شهید_محمد_سلیمانی
🌱|@martyr_314