هر کس وطنی دارد،
و اهلیتِ جایی..
من، اهلِ دیارِ دلِ بیتابِ تو هستم
«يا مَوْلاتى يا فاطِمَةُ أَغيثينى..»
#فاطمیه #جان_فدا #عمو_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 🖤
#اللھمعجللولیڪالفرج
دعا برای فرج آقا جان فراموش نشود 🙏
@Martyrs_defending_the_shrine
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور سردار قاآنی در مراسم تشییع شهدای گمنام
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین #امر_به_معروف_نهی_از_منکر #اللھمعجللولیڪالفرج
@Martyrs_defending_the_shrine
اون گوشه تصویرو نگاه کن
میخوام بگم بسیج و بسیجی یعنی امثال این جوون که جلو ناموسشون سرشون پایینه😉
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بسیجی #بسیج #جهاد_تبیین #امر_به_معروف_نهی_از_منکر #امام_زمان #اللھمعجللولیڪالفرج
@Martyrs_defending_the_shrine
بی حجابی یک ایراد محسوب میشود که دعا میکنیم رفع شود.
ولی ننگ بیشرفی و وطن فروشی یک عده (بیحجاب و باحجاب) به این راحتی ها پاک نمیشود.
مراقب باشیم هر ایرادی هم که داریم خائن به اسلام و انقلاب نشویم.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تشییع_شهدای_گمنام
#فاطمیه
#جان_فدا
#بسیجی
@Martyrs_defending_the_shrine
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💔🕊•
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
گفتم: به چه ره بایدمان رفتن؟ گفت:
آن راه که میروند یاران شهید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاجقاسم
#عمو_قاسم
#اللھمعجللولیڪالفرج
@Martyrs_defending_the_shrine
❤️ رمان شماره: 1 ❤️
💚 نام رمان : رهایی💚
💜 نام نویسنده:ثنا عصائی 💜
🖤 تعداد قسمت:آنلاین 🖤
💛خلاصه↯💛
رها دختری که مانند اسمش دنبال رهایی و آزادی بود اما او در خانواده ای مذهبی که زمین تا آسمان با آن ها فرق داشت چشم به دنیا گشود. عاشق رنگ و لعاب های امروزی بود ، وارد روابط دوستی که بین دختران و پسران اطرافش بیداد می کرد شد و خود را با آنها وقف داد. سنی نداشت اما با همان سن کم غرق در گناهانی شده بود که پس از اتفاقات ناگوار افسردگی گرفت و از نو جوانه زد.
💙با ما همراه باشید💙
@Martyrs_defending_the_shrine
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
به نام خدای مهربان 💛🙂
انتشار این رمان بدون نام نویسنده غیر قانونی و پیگرد قانونی دارد.
#رمان : #رهایی
#پارت : #اول
گاه در مسیری قرار می گیری که خود نمی دانی چگونه در آن قدم بر داشتی. در فراز و فرود زندگی آموختم که چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را به درد آورده در حالی که دغدغه ای بیخود نبود. زندگی پر از غم و غصه ، تاریکی و پژمردگی اما چگونه از این تاریکی سویه امیدی پیداکنم و خودم را از آن دریای تاریکی بیرون کشم.
چادرم را بر سر گذاشتم امسال اولین سالیست که با اراده خودم و بدون هیچ اجباری چادر برسرم کردم و برای حضور در مراسم اهل بیت ترغیب شدم. توی روضه های مادر عاجزانه تمنا کردم که من را در راه جدیدی که تازه در آن جوانه زده بودم و سر از خاک بیرون آورده ام یاری ام کند.
چقدر خسته بودم، از وقتی به خود آمدم خود را در باتلاقی از گناه دیدم ، که آنقدر این باتلاق پر از سنگینی گناه است که من را از پای درآورده و قلبم را پوشانده اما خودم کارهایم را برای خودم تبرئه می کردم و آنهارا گناه نمی دانستم. پس این خستگی از چه بود؟ این پوچی؟
آزادی چه بود که اینگونه از من سلب می کردند. چرا من را به حال خود وا نمی گزارند؟ نمی دانم تا کی قراراست من را سرزنش کنند اما مگر نمی بینند دوستانم خیلی از من آزاد ترند ، آنوقت اسم من رها بود و امان از اینکه رها باشم. نمی دانستم چه کنم دنبال راه رهایی بودم که از شر آدمایی که آزادی ام را ازم گرفته بودند کردم.
#فلش_بک
داشت نزدیکم میشد قلبم تند میزد اینطرف و آنطرف نگاه کردم خدایا خودت اینبار هوایم را داشته باش ، سرشار از استرس بودم نفس هایم صدادار شده بود قدم هام و تند برداشتم کلید را داخل در انداختم در را باز کردم. در را باز نگه داشتم دیدمش بلند سرم داد زد که به خودم لرزیدم، فکر می کرد منتظر کسی بودم. درست فکر می کرد منتظر بودم الیاس را ببینم اما آنطرف ها نبود خدا خدا می کردم که اورا ندیده باشد. سرخ شده بود جرعت نفس کشیدن نداشتم چه برسد به آن که جوابی برای گفتن داشته باشم.
#نویسنده: #ثنا_عصائی
#نشانه: #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ به نام خدای مهربان 💛🙂 انتشار
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت : #دوم
رها توکلی دختر یک پدر و مادر مذهبی اما با این تفاوت که خانواده های مادر و پدرم از زمین تا آسمان باهم تفاوت داشتند. تفاوت هایی آشکار مانده بودم آن زمان مادرم چگونه با آن خانواده مذهبی تن به این ازدواج داد.
یک برادر کوچک تر به نام روهام دارم که بچه آرام و سر به زیری است. شاید فقط روهام مثل پدر و مادرم شده بود. برای این حرف ها هم کوچک بود همان بهتر که از این چیز ها سر در نمی آورد و در دنیای کودکی خودش به سر می برد.
دوستان کمی داشتم ، هرکه هم که بود هم کلاسی ام بود مادرم از رفیق بازی خوشش نمی آمد یاد ندارم حتی خودش هم دوستش را به خانمان آورده باشد! اما من به او نرفته بودم و اهل رفیق بازی بودم، درست شده بودم همان چیزی که مادرم بدش می آمد.
لعیا یکی از دوستانم بود که همسایه بغلی ایمان بود و از وقتی آمدیم با او آشنا شدم. تابستان و غیر تابستان نمی شناختیم هر روز هم شده بود به حیاط بزرگ خانه مان می رفتیم و بازی می کردیم. مادر و پدرم دوست نداشتن من با لعیا بگردم اما من بدون آنکه توجهی به حرف آنها کنم به کار خود ادامه می دادم ، که کاش حرفهایشان را نشنیده نمی گرفتم.
امسال قرار بود وارد راهنمایی شوم ، اصرار داشتم که با لعیا به یک مدرسه بروم. مادرم هرچقدر اصرار کرد که به مدرسه نمونه بروم قبول نکردم و گفتم که می خواهم با لعیا یک مدرسه باشم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت : #دوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت : #سوم
لعیا خانواده ای کاملا آزاد داشت که به او حسودی می کردم، حتی در خانه آنها بطری های شراب و الکل و.. را دیده بودم. کاش خانواده من هم این تفکرات پوسیده اشتان را تمام می کردند. خیلی هم مذهبی نبودند و تعادل داشتند اما من همینم نمی خواستم. دوست داشتم لباس های جلو باز با شلوار لول تفنگی قد نود بپوشم که همیشه با مخالفت روبرو می شدم. مادرم وقتی این کار هایم را می دید می گفت هرچه من و پدرت گفتیم با عمت اینا نگرد گوش ندادی! شدی یکی لنگه اونا نکن بابات از دستت سکته میکنه
روز اول مدرسه بود ، موهایم را یک طرفه ریخم و طرف دیگر را بافت کف سر زدم، همه بافت هارا بلد بودم راحت سرچ می کردم در اینترنت و در کسری از ثانیه آن را یاد می گرفتم. کرم را به صورتم زوم چقدر پوستم را تیره تر کرد، کرمی رنگ صورتم پیدا نمی کردم بیش از حد سفید بودم. کوله لی آبی ام را بر داشتم با کفشم ست بود و تازه خریده بودم ، از حق نگذریم تا آنجا که در توان خانواده ام بود برایم وسایل می خریدند و شرایط را برایم محیا می کردند.
هرروز باید منتظر این می نشستم که مادرم بیاید و من بروم، مدرسه ام نزدیک خانه مان بود بین راه به چندتا پاساژ بزرگ می خورد که بابت همین دوست داشتم زود برم و یک سری هم آنجا بزنم. رژی کرمی روی لبم زده بودم مادرم که رسید همان جلو در سر سری سلامی کردم و رو ازش گرفتم.
رها ببینمت ، دوباره برداشتی کرم زدی؟ خجالت بکش داری میری عروسی یا مدرسه؟ نمی دانست اسمش مدرسه بود اما دست کمی از عروسی نداشت
" اه ولم کن گیر نده دیگه مشخص نیست که
زشته رها ما آبرو داریم اینکارات و بزار کنار بچسب به درست مدرسه نمونه که نرفتی لااقل همینجا درست و بخون. با بیرون اومدن لعیا حرفی نزد و منم به سرعت از پله ها پایین رفتم و لعیا هم دنبالم آمد.او هم دست کمی از من نداشت هرچند که او هم موهایش رنگ بود و هم خیلی وقت بود که صورتش را اصلاح کرده بود. که من هیچکدام از آن هارا نکردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت : #سوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت : #چهارم
شرایط من هم با او یکی نبود من خانواده ای تحصیل کرده داشتم و او خانواده ای بی سواد با این حال همیشه ادعای خوش پوشی و خوشگلی می کرد. نسبت به من چیزی نداشت اما همیشه خدا خودبینی داشت. من اعتقادی به این نداشتم که چون مادرم معلم است پس من باید دست از پا خطا نکنم ، که مبادا آبروی او برود خسته شده بودم و به کسی نمی گفتم مادرم معلم است. هرچه که بود دوست نداشتم. اگر نمرم خوب میشد می گفتند مادرت پارتی بازی کرده اگر هم نمره ام بد می شد باز هم می گفتند خیر سرت مادرت معلمه؟ هوف بیخیال..
از خانه که خارج شدیم به سمت پاساژ رفتیم تو راه چند تا پسر دیدیم که جدی شدم و قیافه گرفتم که لعیا هی مسخره بازی در آورد و چندتای آنها به دنبالمان آمدند ، یکی از دوست های لعیا که من هم کم و بیش می شناختم. با عشوه به سمتمان آمد و به دوست پسرش اشاره کرد و قربان صدقه اش رفت. می خورد کمی از ما بزرگ تر باشد برایم مهم نبود به راهم ادامه دادم که آنها هم راه افتادند یکی از پسران خطاب به من گفت :
حالا آنقدر تند نرو وایسا باهم بریم، اخم نکن خوشگله
کمی ناز کردم خوشتیپ بود اما خوشم نمی آمد وسط پاساژ با او هم کلام شوم می ترسیدم یکدفعه آشنایی سر برسد و آبرویم برود.
از پاساژ که خارج شدیم ، باز هم دنبالمان می آمدند.
خوشگله اسمت چیه؟ چقدر چشات سگ داره پاچم و گرفت
لعیا که دنبال خود شیرینی خودش بود با خنده گفت اسمش رهاست . خواهر منه. می دانستم هدفش چيست برزخی نگاهی به او انداختم که حساب کار دستش آمد. به مدرسه رسیدیم کلاس من و لعیا ازهم جدا بود اما یواشکی کلاس هارا جا به جا کردیم و به کلاس لعیا رفتم و به همه معلم ها یه دروغ می گفتم اسمم را جا انداخه اند. در جایی که نشسته بودم پشت سرم یک دختره خوشگل نشسته بود که خیلی ازش خوشم آمد. نگاهی بهش انداختم.
اوهههه دختر چه چشات سگ داره سلام سگ جونم
از لفظش خوشم می آمد کمی به لاتی میزد اما خیلی قیافه اش دخترانه بود. دستش را جلویم دراز کرد دستش را به گرمی گرفتم که بقل دستی اش را معرفی کرد. زیاد با بقل دستی اش حال نکردم اما خودش بدجور به دلم نشسته بود. حال فهمیدم اسمش نیلوفر است.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت : #چهار
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت: #پنجم
با لعیا همش دعوایم میشد دوست و آشنا هم نمی شناخت. همه را مسخره می کرد و من هردفعه از آنها دفاع می کردم و با لعیا بحثم می شد. با همین مسخره کردن هایش من و نیلوفر با او به شدت دعوا کردیم و از آن روز به بعد با او سرد رفتار می کردم از چشمم افتاده بود و اگر بخاطر صحبت هاش با مادرم نبود و اینکه ادعا داشت مرا دوست دارد حتی سلام هم بهش نمی دادم.
من آدم خیال بافی بودم که خیال هایم را به دروغ برای دیگران بازگو می کردم و ادعا می کردم که بچه بالا شهرم و با اکیپ های شاخ بچه های تهران می گردم و سر دسته آنها هستم. در مدرسه هم از بابت استایل و شاخ بودن، اکیپ بزرگی را تشکیل داده بودم و هرروز به نفرات اکیپمان اضافه می شد . به همین دلیل اسمش را گذاشته بودیم بی نهایت.
برایم مهم بود که همه بشناسنم که همین اتفاق هم افتاد، من را همه میشناختند نه تنها بچه های مدرسه بلکه دختر پسران بیرون از مدرسه ، دیگر اسمم سر زبون ها بود. خیلی ها چشمشان دنبالم بود اما به آنها رو نمی دادم ، خوشم نمی آمد از پسرایی که جلو در مدرسه وقت و بی وقت به هر دختری یه تیکه ای می انداختند پس هیچوقت حاضر نشدم. من آزاد نبودم اما دنبال راه درویی بودم که از زندانی که آزادی مرا گرفته نجات پیدا کنم.
آزادی از نظر من این بود که رها شوم و هر کاری که دلم می خواهد انجام بدهم، حتی به غلط. به بهانه های مختلف خانه را ترک میکردم هر دفعه هم کلی توضیح می دادم و با جنگ و دعوا از خانه بیرون می آمدم. مادرم هردفعه می گفت کجا میری؟ چرا میری؟ جواب پدرت را خودت بده پس؟ برای کی انقدر آرایش کردی؟ آرایشت و پاک کن ، به بابات میگم و من هردفعه از شنیدن این تهدید ها بیزار بودم. چرا رهایم نمی کردند؟
مدرسه ایمان پر از دخترانی بود که اهل پارتی و به قول خودشان روابط اجتماعی با پسران بودند. من هم به کارهایشان دعوت میکردند. به وسیله دوستانم تو گروه هایی عضو شدم که دختران مدرسه و یکسری پسر در آن چت می کردند ، گوشی ای که داشتم ساده بود اما کارم را راه می انداخت. اصولا خانواده ام با گوشی داشتنم موافق نبودند. در هر صورت به اجبار گوشی قدیمی یکی آز آن دو رو برداشته بودم و از آن استفاده می کردم.
اولایش فقط چت بود و بعد یکدفعه جدی شد یک پسری که قبلا دوست پسر همان دوست لعیا بود به اصرار با من دوست شد علاقه چندانی به او نداشتم و زیاد همدیگر را نمی دیدیم نه من شرایطش را داشتم نه او ، آخرش قرار شد امروز به دیدنش بروم. منتظرم ایستادم که دستم را گرفت و به ته کوچه برد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine