«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت : #دوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت : #سوم
لعیا خانواده ای کاملا آزاد داشت که به او حسودی می کردم، حتی در خانه آنها بطری های شراب و الکل و.. را دیده بودم. کاش خانواده من هم این تفکرات پوسیده اشتان را تمام می کردند. خیلی هم مذهبی نبودند و تعادل داشتند اما من همینم نمی خواستم. دوست داشتم لباس های جلو باز با شلوار لول تفنگی قد نود بپوشم که همیشه با مخالفت روبرو می شدم. مادرم وقتی این کار هایم را می دید می گفت هرچه من و پدرت گفتیم با عمت اینا نگرد گوش ندادی! شدی یکی لنگه اونا نکن بابات از دستت سکته میکنه
روز اول مدرسه بود ، موهایم را یک طرفه ریخم و طرف دیگر را بافت کف سر زدم، همه بافت هارا بلد بودم راحت سرچ می کردم در اینترنت و در کسری از ثانیه آن را یاد می گرفتم. کرم را به صورتم زوم چقدر پوستم را تیره تر کرد، کرمی رنگ صورتم پیدا نمی کردم بیش از حد سفید بودم. کوله لی آبی ام را بر داشتم با کفشم ست بود و تازه خریده بودم ، از حق نگذریم تا آنجا که در توان خانواده ام بود برایم وسایل می خریدند و شرایط را برایم محیا می کردند.
هرروز باید منتظر این می نشستم که مادرم بیاید و من بروم، مدرسه ام نزدیک خانه مان بود بین راه به چندتا پاساژ بزرگ می خورد که بابت همین دوست داشتم زود برم و یک سری هم آنجا بزنم. رژی کرمی روی لبم زده بودم مادرم که رسید همان جلو در سر سری سلامی کردم و رو ازش گرفتم.
رها ببینمت ، دوباره برداشتی کرم زدی؟ خجالت بکش داری میری عروسی یا مدرسه؟ نمی دانست اسمش مدرسه بود اما دست کمی از عروسی نداشت
" اه ولم کن گیر نده دیگه مشخص نیست که
زشته رها ما آبرو داریم اینکارات و بزار کنار بچسب به درست مدرسه نمونه که نرفتی لااقل همینجا درست و بخون. با بیرون اومدن لعیا حرفی نزد و منم به سرعت از پله ها پایین رفتم و لعیا هم دنبالم آمد.او هم دست کمی از من نداشت هرچند که او هم موهایش رنگ بود و هم خیلی وقت بود که صورتش را اصلاح کرده بود. که من هیچکدام از آن هارا نکردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت : #سوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت : #چهارم
شرایط من هم با او یکی نبود من خانواده ای تحصیل کرده داشتم و او خانواده ای بی سواد با این حال همیشه ادعای خوش پوشی و خوشگلی می کرد. نسبت به من چیزی نداشت اما همیشه خدا خودبینی داشت. من اعتقادی به این نداشتم که چون مادرم معلم است پس من باید دست از پا خطا نکنم ، که مبادا آبروی او برود خسته شده بودم و به کسی نمی گفتم مادرم معلم است. هرچه که بود دوست نداشتم. اگر نمرم خوب میشد می گفتند مادرت پارتی بازی کرده اگر هم نمره ام بد می شد باز هم می گفتند خیر سرت مادرت معلمه؟ هوف بیخیال..
از خانه که خارج شدیم به سمت پاساژ رفتیم تو راه چند تا پسر دیدیم که جدی شدم و قیافه گرفتم که لعیا هی مسخره بازی در آورد و چندتای آنها به دنبالمان آمدند ، یکی از دوست های لعیا که من هم کم و بیش می شناختم. با عشوه به سمتمان آمد و به دوست پسرش اشاره کرد و قربان صدقه اش رفت. می خورد کمی از ما بزرگ تر باشد برایم مهم نبود به راهم ادامه دادم که آنها هم راه افتادند یکی از پسران خطاب به من گفت :
حالا آنقدر تند نرو وایسا باهم بریم، اخم نکن خوشگله
کمی ناز کردم خوشتیپ بود اما خوشم نمی آمد وسط پاساژ با او هم کلام شوم می ترسیدم یکدفعه آشنایی سر برسد و آبرویم برود.
از پاساژ که خارج شدیم ، باز هم دنبالمان می آمدند.
خوشگله اسمت چیه؟ چقدر چشات سگ داره پاچم و گرفت
لعیا که دنبال خود شیرینی خودش بود با خنده گفت اسمش رهاست . خواهر منه. می دانستم هدفش چيست برزخی نگاهی به او انداختم که حساب کار دستش آمد. به مدرسه رسیدیم کلاس من و لعیا ازهم جدا بود اما یواشکی کلاس هارا جا به جا کردیم و به کلاس لعیا رفتم و به همه معلم ها یه دروغ می گفتم اسمم را جا انداخه اند. در جایی که نشسته بودم پشت سرم یک دختره خوشگل نشسته بود که خیلی ازش خوشم آمد. نگاهی بهش انداختم.
اوهههه دختر چه چشات سگ داره سلام سگ جونم
از لفظش خوشم می آمد کمی به لاتی میزد اما خیلی قیافه اش دخترانه بود. دستش را جلویم دراز کرد دستش را به گرمی گرفتم که بقل دستی اش را معرفی کرد. زیاد با بقل دستی اش حال نکردم اما خودش بدجور به دلم نشسته بود. حال فهمیدم اسمش نیلوفر است.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت : #چهار
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت: #پنجم
با لعیا همش دعوایم میشد دوست و آشنا هم نمی شناخت. همه را مسخره می کرد و من هردفعه از آنها دفاع می کردم و با لعیا بحثم می شد. با همین مسخره کردن هایش من و نیلوفر با او به شدت دعوا کردیم و از آن روز به بعد با او سرد رفتار می کردم از چشمم افتاده بود و اگر بخاطر صحبت هاش با مادرم نبود و اینکه ادعا داشت مرا دوست دارد حتی سلام هم بهش نمی دادم.
من آدم خیال بافی بودم که خیال هایم را به دروغ برای دیگران بازگو می کردم و ادعا می کردم که بچه بالا شهرم و با اکیپ های شاخ بچه های تهران می گردم و سر دسته آنها هستم. در مدرسه هم از بابت استایل و شاخ بودن، اکیپ بزرگی را تشکیل داده بودم و هرروز به نفرات اکیپمان اضافه می شد . به همین دلیل اسمش را گذاشته بودیم بی نهایت.
برایم مهم بود که همه بشناسنم که همین اتفاق هم افتاد، من را همه میشناختند نه تنها بچه های مدرسه بلکه دختر پسران بیرون از مدرسه ، دیگر اسمم سر زبون ها بود. خیلی ها چشمشان دنبالم بود اما به آنها رو نمی دادم ، خوشم نمی آمد از پسرایی که جلو در مدرسه وقت و بی وقت به هر دختری یه تیکه ای می انداختند پس هیچوقت حاضر نشدم. من آزاد نبودم اما دنبال راه درویی بودم که از زندانی که آزادی مرا گرفته نجات پیدا کنم.
آزادی از نظر من این بود که رها شوم و هر کاری که دلم می خواهد انجام بدهم، حتی به غلط. به بهانه های مختلف خانه را ترک میکردم هر دفعه هم کلی توضیح می دادم و با جنگ و دعوا از خانه بیرون می آمدم. مادرم هردفعه می گفت کجا میری؟ چرا میری؟ جواب پدرت را خودت بده پس؟ برای کی انقدر آرایش کردی؟ آرایشت و پاک کن ، به بابات میگم و من هردفعه از شنیدن این تهدید ها بیزار بودم. چرا رهایم نمی کردند؟
مدرسه ایمان پر از دخترانی بود که اهل پارتی و به قول خودشان روابط اجتماعی با پسران بودند. من هم به کارهایشان دعوت میکردند. به وسیله دوستانم تو گروه هایی عضو شدم که دختران مدرسه و یکسری پسر در آن چت می کردند ، گوشی ای که داشتم ساده بود اما کارم را راه می انداخت. اصولا خانواده ام با گوشی داشتنم موافق نبودند. در هر صورت به اجبار گوشی قدیمی یکی آز آن دو رو برداشته بودم و از آن استفاده می کردم.
اولایش فقط چت بود و بعد یکدفعه جدی شد یک پسری که قبلا دوست پسر همان دوست لعیا بود به اصرار با من دوست شد علاقه چندانی به او نداشتم و زیاد همدیگر را نمی دیدیم نه من شرایطش را داشتم نه او ، آخرش قرار شد امروز به دیدنش بروم. منتظرم ایستادم که دستم را گرفت و به ته کوچه برد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت: #پنجم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #ششم
سلام چه نازی تو ، چشات خیلی خوشگله
کمی خجالت کشیدم محکم لپ را کشید و گازی از آن گرفت ، با اخم نگاهش کردم.
" این چه کاریه آخه مگه من لپ دارم!!
با خنده که به دلمم نشست گفت : آره دیگه خیلیم شیرینی عین قند وقت زیادی نداشت بوسه ای روی دستم زد و رفت.
خداحافظی ازش کردم ته دلم خوشحال بودم اما زیاد وفتی برایم نداشت، برای من نداشت زمانی که با یاس بود هرروز اورا به مدرسه می برد و می آورد. خودم هم می دانستم ته دلش با یاس است. اما منم سریع وابسته می شدم حق داشتم مگر چقدر تا الان با پسر جماعت روبرو شده بودم. تقریبا تمامی بچه های گروه فهمیده بودند که با او رلم و به گوش یاس رسید. جا خوردم ناراحت نشد بلکه بهم لبخند هم زد ، من که سر ازکار آنها در نمی آوردم اگر من بودم تا الان هزار بار دق کرده بودم.
با لعیا و یاس به پارک رفتیم. مادرم خانه نبود و کلی کرم به صورتم زدم و رژ لب قرمز تیره ای هم به لبام زدم ، یاس همیشه آرایش داشت و خیلی قرتی بود. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. مادرش هم دست کمی از او نداشت و شبیه دختران چهارده ساله می گشت ، به چشم دیده بودم که چقدر پسر ها تیکه بارش می کنند.
اکیپ چند پسر آن طرف نشسته بودند و همه حواسشان به ما بود. لعیا و یاس غش و ضعفی برای آنها می رفتند که آنها هم خوششان می آمد، اما برایم تعهد مهم بود آن هم وقتی که رلم را می شناختند، کافی بود دست از پا خطا کنم سریعا آمار می دادند.
گوشی یاس زنگ خورد چشمم به آن افتاد شماره ناشناس بود. جواب داد و صدا برایم به شدت آشنا آمد ، قیافه ام رنگ باخت ، امیر فیلش یاد هندوستان کرده بود و به یاس زنگ زده بود. خیلی عصبانی بودم. لعیا موضوع را فهمیده بود. نمی دانم چقدر دوستش داشت که التماسش می کرد که بر گردد.
همین حین بهزاد را دیدم. بوسی حواله ام کرد.
خوشگله برو خونه هوا داره تاریک میشه آقاییتون نگرانتون میشه!
گوشیم زنگ خورد حالم داشت بهم می خورد. آشغال انگار نه انگار که منی هم وجود دارم. حالش را جا می آورم ، به لعیا تشر زدم که کسی بویی نبرد که من فهمیده ام. دوباره بهزاد نگاهم کرد.
" نگران نباش سرش شلوغه نگرانم نمیشه، فعلا بمون تو صف انتظار که خبر خوبی دارم برات
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #ششم س
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتم
امیر بشدت از بهزاد بدش می آمد دست گذاشتم روی نقطه ضعفش چی مرا فرض کرده بود؟ آن هم منی که همش در تلاش بودم که ببینمش و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. آن هم منی که همه برایم دست و پا می زدند.
تو فقط جون بخواه کیه که نه بگه شمارم و داری دیگه فقط پی بده درخدمتم
چشمکی زد و لبخندش را مهمان صورتم کرد. به خونه رفتم و فکرم درگیر بود. خیلی چیز ها در مدرسه ام عادی بود. خیلی وقت ها حتی مقیاس شاخ بودن خودکشی و یا داشتن تیپ آنچنانی و دوست پسری خوشتیب و خوش قیافه بود. چیزی که باعث شده بود من هم برای شاخ شدن به آن روی بیاورم. پر از دخترانی بود که اهل پارتی و دور دور با پسران بودند. مدیر مدرسه ام جلو دار کسی نبود، مدرسه نبش چهارراه بود و همیشه شلوغ و پر از پسرانی که همیشه خدا جلو در مدرسه بودند.
کاراته باز بودم و به باشگاه می رفتم . فقط درصورت رفتن به باشگاه می توانستم کسی را ببینم یا جایی بروم. قصد داشتم با بهزاد هماهنگ کنم و او را ببینم، اما همینطوری که نمی شد باید کاری می کردم که به گوش امیر برسد. نمی خواستم بهزاد را بازیچه کنم اما او جونش برایم در می رفت چه اشکالی داشت؟
"الو سلام بهزاد خوبی؟ پس فردا سرت خلوته ؟ باشگاه دارم میخوام بعدش بریم بیرون
سلام خوشگله به خوبیت اره بابا من واسه تو وقت زیاد دارم. اها اره اوکیه فقط رلت پانشه بیاد شر درست کنه
"ترسیدی؟ بهت نمیخوره که ، شر چی انقدر سرش شلوغه که اصلا نمی فهمه، فهمیدم گردن من دیگه
نه بابا باشه میام ادرس و واسم اسمس کن راستی یه چت هم باما بکن دلمون تنگ میشه
خنده ای کردم ، راست می گفت همش می پیچوندمش و با او چت نمی کردم.
" باشه حالا یه وقتیم برای چت باهات میزارم، بابای بدون اینکه محلت دهم تا چیزی بگوید قطع کردم. اگر به این آدم رو می دادم باید بهش سواری می دادم. به روی خودم نیاوردم که امیر با یاس به من خیانت کرده و هنوز هم با امیر حرف می زدم و وانمود می کردم چیزی عوض نشده.
بلاخره امروز روز قرارم با بهزاد بود اول که رسید دستش را جلویم دراز کرد بدون تردید به او دست دادم. قبلش بهم اطلاع داده بود که مبادا دستش را رد کنم. یکی از دوستانش هم با خود آورده بود امروز در باشگاه به دوست دختر یکی از دوست های امیر گفتم که با من بیاید فقط به آن دلیل به او گفتم که بفهمد درحالی که با امیرم با بهزاد بیرون میروم می دانستم میزارد کف دست امیر، همان زمان امیر زنگ زد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هفتم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتم
"سلام ، اره دارم میرم خونه، فهمیدم که به او گفتند وگرنه بعید بود به من آن هم این وقت روز زنگ بزند. توجهی نکردم دیگر این رابطه برایم تمام شده بود. بهزاد مکالمه ام را شنید.
چرا بهش دروغ گفتی نگرانت شده
از چیزی خبر نداشت. چه باید می گفتم؟ خندیدم.
" نگران؟؟؟ من و این همه خوشبختی محاله دلت خوشه ها، بزور بهم زنگ میزنه
رسیدیم به کافه اول ایستادند تا من وارد شوم به سمت گوشه ترین میز رفتم و روی صندلی نشستم. صندوق دار معلوم بدجور تو کفم است همش نگاهم می کرد و چشم ، آبرو برایم می آمد. توجه ای نکردم.
نگفتی اصلا چیشد که با امیر رل زدی!
" یهو شد با یکی دوست شدم خوشم نیمد که امیر بهش گفت و با اون کات کردم و با امیر رل زدم.
حالا چرا آنقدر ازش شاکی مگه دوسش نداری؟
دروغ بود می گفتم نه من سریع وابسته میشدم، دوماه بود اما خوب ازش بدم نمی آمد که بخواهم فقط برای سرگرمی با او باشم. اهل این نبودم برای سرگرمی وارد رابطه بشوم.
" چرا ولی نه زیاد مهم اینه اون هنوز دلش گیره یاسه ، جلو چشم خودم دیدم با یاس حرف میزد ولش این رابطه تموم شدست
اوه مثل اینکه دلت بدجور ازش خونه خوشم نمیاد ازش فکر میکنه کیه، توام کار خوبی میکنی هیچوقت نزار کارش بی تقاص بمونه اونم واسه تو که خیلی وفاداری
بهزاد هم از وفاداری ام خبر داشت اهل این نبودم که وقتی با کسی در رابطه ام دل به کس دیگری ببینم یا با او بیرون بروم ایندفعه ام فرق داشت.
یه کافه گلاسه خوردیم و من پول را حساب کردم که بهزاد کلی شاکی شد، هرچند که صندوق دار آنجا نصف قیمت برایم حساب کرد و جنتلمن بازی در آورد. دیگر می خواستم برگردم خانه وگرنه خیلی دیرم می شد. تشنه ام بود آبی پیدا کردم و از آن پر کردم. که دوست بهزاد که حتی اسمش هم نمی دانستم به من آب پاچید که آمپر چسباندم ، خیلی از این کار بدم می آمد. شاکی شده بودم و غر غر کردم که صدای بهزاد در آمد.
بس کن مگه نمی بینی بعدش میاد، یه دختر دیدی خودت و گم کردی! گمشو برو خودم میام
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نهم
کی به من میگه دختر دیدی خودت و گم کردی خوبه این تویی که رهارو دیدی وا دادی آقا بهزاد
بهزاد که قاطی کرد و به سمتش رفت جلویش را گرفتم . به دوستش نگاهی انداختم. با تشر گفتم.
" برو دیگه اینجا واینستا بسه خجالت بکشید دوستید مثلا ، به سمت بهزاد برگشتم. آروم باش رفت دیگه چیزی نشده که حساس نشو
آخه یه دختر میبینه از خودش در میاد ، لپش را کشیدم.
" خوب بسه دیگه پسر خوب بیا بریم خونه که مامانم کلم و میکنه خندید و زیر لب گفت همینم مونده بود تو لپم و بکشی باهم دیگه خندیدیم پسر بدی به نظر نمی رسید اما نمی خواستم خط قرمز هایم را کنار بگذارد.
تا سر کوچه من را رساند. می دانستم امیر از دستم شکار است اما تقصیر خودش بود شاید اگر عذرخواهی می کرد من هم می بخشیدمش اما او که نمی دانست من از قضیه یاس با خبرم پس چه انتظاری ازش داشتم.
شب بود که پیام های امیر را خواندم همه چیز را تقصیر من انداخت و ادعا داشت این منم که به او خیانت کردم به او چیزی نگفتم فقط گریم گرفت خوب است خودش با یاس حرف زد آنوقت من مقصر بودم هرچه که به او گفتم اشتباه کردم گوش نداد و گفت رابطه مان تمام شده دیگر چاره نبود من هم خدافظی کردم. نمی دانم چرا گریه کردم شاید چون خیلی دل نازک بودم اما نباید خودم را کوچیک می کردم.
قصد رل زدن نداشتم اما وقتی که خودمان اعلام کردیم که کات کردیم ، یه ایل پسر به پیوی من هجوم آوردند. حوصله هیچکدامشان را نداشتم. در گروه مختلط دو پسر از من خوششان آمده بود گویا مسابقه است دوتای آن ها سعی داشتند که من را متقاعد کنند که آن یکی از دیگری بهتر است یکیشان را می شناختم همانی بود که یکبار برای حرص دادن امیر با او بیرون رفتم ، من مانده بودم کدوم آن دورو انتخاب کنم.
با اینکه با بهزاد بیرون رفته بودم و با او آشنا تر بودم اما حرف های خوبی راجب او نشنیده بودم از طرفی یکی از دوستانم به او علاقه مند بود و دوست نداشتم من را باعث و بانی جدائی اش از بهزاد بداند. هم بهزاد هم محسن سعی داشتند که یکدیگر را پیش من بد جلوه دهند اما من ملاک های خودم را داشتم ، سر انجام با محسن دوست شدم ، پسری هم سن و سال خودم که خوش استایل بود اما کسی اورا نمیشناخت محل زندگی ایشان از ما دور تر بود. پسری با رنگ موهای روشن که با چشم های مشکی اش جذاب تر به نظر می آمد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نهم ک
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #دهم
پروفایل او را چک کردم به نظر پولدار می رسید این را از روی گوشی تلفن همراهش که اپل بود متوجه شدم اما برایم وجد اور نبود چون می دانستم که قطعاً یک پسر آن هم به این سن چیزی از خود ندارد و هر چه که هم دارد مال پدر اوست، ندید پدید نبودم گوشی آیفون مدل بالاتر از آن هم از نزدیک دیده بودم با اینکه خودم نداشتم و شایدپیش خود فکر می کردم که روزی بلاخره اپل بخرم. البته گوشی من خیلی ساده تر از این حرفا بود یه گوشی ال جی مدل قدیمی که به زور چند تا برنامه در آن نصب می شد.
آنقدر عزت نفس داشتم که حتی اگر پولدار هم باشد نخواهم پول هایش را برای من خرج کند. اصلا مگر رابطه ای که من در نظر داشتم این گونه بود.
یک روز در میان باشگاه می رفتم ، شرایطم را برای محسن توضیح داده بودم که عین دختر های دیگر آزاد نیستم و نمی توانم هرجا که بخواهد با او بروم. محسن هم مخالفتی نکرد و من خیلی خوشحال بودم. امشب قرار بود که باهم هماهنگ کنیم و اولین قرارمان را بگذاریم، چون من نمی توانستم راه دوری بروم در نظر داشتم همان اطراف باشگاه در یک کوچه خلوت همدیگر را ببینیم.
سلام خوبی ؟ فردا بیام دیگه
" سلام ممنون تو خوبی؟ اره بیا منم میام هم و ببینیم
باشه پس ساعتش رو بهم بگو که من اونجا باشم
" باشگام ساعت پنج غروب تموم میشه که من دیگه پنج و رب از باشگاه بیرون میام همون موقع باهات هماهنگ می کنم که همدیگر و پیدا کنیم.
باشه پس میبینمت مواظب خودت باش
" باشه توام مواظب خودت باش ، بای
کمی استرس داشتم که با هیجان تلفیق شده بود قرار اولمان فردا بود و من خیلی ذوق دارم، نمی دانم مورد پسندش هستم یا نه. اما دلم می خواهد که بهترین لباس هایم را بپوشم که جلوی او کم نیاورم.
بلاخره روزی که می خواستم فرا رسید ، استرس داشتم می خواستم هر طور شده مورد پسندش باشم؟ اما مگر می شد خانواده ام خیلی روی لباس پوشیدنم حساس بودند و حتی اجازه آرایش کردن هم بهم نمی دادند. بلاخره مانتو طوسی رنگم را با شال صورتی ملیح با کیف و کفش صورتی ست به تن کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #دهم پ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #یازدهم
عطر خوش بو ای به شالم زدم و موهایم را یک طرفه ریختم و آن هارا به دوسته تقسیم کردم و بافت هلندی زدم. در آیینه نگاه تحسین برانگیزی به خود کردم و به راه افتادم. بازهم با مادرم و سوال های جورواجورش روبه رو شدم، سوالهای تکراری که همه را از بر بودم. با هر ترفندی هم که شده بود با اینکه می دانستم قانع نشده باز او را در تصورات خودم پیچاندم.
در باشگاه خیلی شاداب تر از روزهای دیگر بودم و لحظه شماری می کردم که سریع تر تمام شود. برای محسن آدرس را فرستادم که گفت این طرف هارا می شناسد و قرارمان در یک کوچه بن بست بود که درخت های کنار آن قامتی بلند داشتند و سرسبز بودند. جلوه قشنگی به آن کوچه داده بودند. سر ساعت رسیدم فکر می کردم فقط خودم ذوق دارم اما وقتی محسن را دیدم که زودتر از خودم آنجاست فهمیدم حال او هم دست کمی از من ندارد.
به سمتش قدم برداشتم ، چه باید صدایش میزدم؟ خجالت می کشیدم بی پروا اسمش را به زبان بیاورم.
" س...سلام
سرش را بالا گرفت و در صورتم دقیق شد.
سلام ، چقدر خوشگل تر از عکساتی
با خجالت لبخندی نثارش کردم. ممنون ، شماهم همینطور
خندید و نگاهش برقی زد.
یعنی پس منم خوشگلم؟ به پسر که نمیگن خوشگل که ! میگن خوشتیپ
دوباره خندید راست می گفت .
" خوب هول شدم یه چیزی گفتم همون خوشتیپ
دستم را که با ملایمت نوازش می کرد و در چشمانم دقیق شد. نمی دانم چی درآن ها دید.
بابات چی ساخته! همه اجزای صورتت بهم میان ، چشات که دیگه نگم
خندیدم ، انگار امروز قصد حرف زدن نداشتم بیشتر میخواستم از با او بودن لذت ببرم.
اینجا بمونیم یا بریم جای دیگه؟
" اگر میشه همینجا بمونیم خیلی کوچه قشنگیه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #یازدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #دوازدهم
دور و اطراف را نگاهی انداخت ، به یک جا اشاره کرد.
اون درخت و میبینی، بزرگ ترین تنه واسه اون درخته حتما ریشش هم خیلی بزرگ و محکمه تو خاک ، این میشه درخت من و تو و ماهم مثل اون ریشه رابطمون محکمه و میمونیم تا قد کشیدنمون تا پیر شدنمون
چه قشنگ وصف کرد خیلی دوست داشتم حرفش برام سو امیدی بود که اونم دوست داره رابطه ای پایدار و پا برجا داشته باشیم. دستم و گرفت و یکدفعه دویید. دنبالش دوییدم به سمت همان درخت رفتیم خودش یک طرف درخت ایستاد و منم ان طرف دیگر ، کف دستش را روی تنه درخت گذاشت.
رها دستت و بزار رو تنه درخت ، به تبعیت از محسن کف دست چپم را روی درخت گذاشتم.
هیچ فاصله ای نمیتونه من و تورو از هم دور کنه
خندیدم به خل بازیامون ، کنار محسن بودن برایم غرق آرامش بود دوست نداشتم از کنارش بروم. کاش میشد تا ابد در قلبش لانه می کردم و در همانجا زندگی می کردم. قراره اولمان بود اما تا همینجا هم متوجه شده بودم خیلی دوستش دارم.
دست های همدیگر را گرفتیم باران شروع به باریدن کرده بود ، قطره ای روی گونم نشست که آن را با پشت دستش پاک کرد و صدای نم نم بارون در گوش هایمان نجوا می شد. دست یکدیگر را محکم گرفتیم و شروع کردیم چرخیدن ، بلند بلند می خندیدم، می ترسیدم هر آن بیفتم. حواسم پرت شده بود پرت محسن و متوجه گذشت ساعت نبودم نمی دانم چرا ساعت می دویید.
" محسن صبر کن ، گوشی ام را از کیفم در آوردم و به آن نگاه کردم چندبار مادرم زنگ زده بودم. وای چرا رهایم نمی کرد. به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود باید می رفتم دیر شده بود خیلی دیر
" من باید برم خدافظ عزیزم
بغل نمیدی ؟
گفتم نه اما قیافه ای برایم گرفت دلم طاقت نیاورد و محکم بغلش کردم. مطابقا بغلم کرد. حس معذب بودن داشتم ، سریع ازش جدا شدم و دستی تکان دادم و راه افتادم. پشت سرم می آمد فهمیدم قصد ندارد ولم کند. تا سر کوچه اومدم که برگشتم و با چشم به او فهماندم که بیشتر از این جلو نیاید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #دوازده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #سیزدهم
می دانسم پایم را که در خانه بگذارم دوباره مادرم شروع می کند غرغر کردن و دوباره دعوایمان می شود اما می ارزید به یک ساعتی که با محسن گذارنده بودم. فقط خدا خدا می کردم که پدرم به خانه نیامده باشد وگرنه نمی دانستم جواب او را چی بدهم.
در خانه را بازکردم و وارد خانه که شدم خیالم راحت شد پدرم نیامده و با یک سلام خشک و خالی به سمت اتاقم رفتم. درحال عوض کردن لباس های بیرونم با لباس های خانگی بودم که دوباره صدای غر غر های مادرم بلند شد. نیشخندی زدم زهی خیال باطل یک درصد فکر کن نخواهد غر بزند و تو را به حال خودت رها کند.
عادت داشتم تو اتاق خودم باشم و فقط برای وعده های غذایی بیرون بروم ، اکثرا بخاطر بی حوصلگی صبحانه نمی خوردم. همانطور که نشسته بودم و سرگرم تکالیف فردا بودم صدای موبایلم آمد ، نشان از این می داد که محسن است غیر از او برای کی مهم بودم که با من تماس بگیرد.
سلام خانم کوچولو ، پیام دادم جواب ندادی به همین زودی من و یادت رفت؟
میترسیدم صحبت کنم و صدایم بیرون برود اما چاره ای نبود.
" سلام اولا خوبه دوسال بزرگ تری کوچولو هم خودتی ، دوما داشتم تکالیف فردام و انجام میدادم حواسم نبود ، سوما زیاد نمی تونم صحبت کنم مامانم میفهمه
کوچولویی دیگه قبول کن چه اولا و دوما هم میکنه واسه من ، باشه پس اس بده بهم فعلا
" مواظب خودت باش بای
گوشی رو قطع کردم و شماره اش را حفظ کردم نمیتوانستم شماره اش را ذخیره کنم. از آنجایی که رند بود سریع حفظ شدم پیامش را باز کردم تا ببینم چه کار دارد. پیامش را زیر لب خواندم.
قَـوی شُـدن قَشنـگه وقتـیِ'تـــو' بشـیِ نقطهِ 'قُــوَت' مَـن ♥️ ️
ذوق زده چشم دوختم به صفحه گوشی کاش این روزا تمام نشود. محسن دقیقا همان کسی بود که من می خواستم. همان هیکل همان استایل و همان اخلاف و رفتار ، چقدر سریع به او دلباخته بودم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #سیزدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهاردهم
دلم میخواست هرچه زودتر محسن را ببینم ، نمی دانستم چجوری اما بسیار مشتاق بودم که کاری کنم و اورا هرروز ببینم. هرطوری شده بود. به او پیامک زدم.
" ممنون عزیزم توام قلب و تن و روح منی ، دلم میخواد هرروز ببینمت دلتنگیم شاید برطرف بشه
اوه اوه چه زود عاشقم شدی :) خوب میتونیم یه کاریش کنیم که دل شما خانم کوچولو نشکنه اونم من ببینم مدرست کجاست و میتونم بیام ببینمت یا نه
ریسکش زیاد بود اما چاره ای نبود مگر دلم میگذاشت عقلم تصمیم بگیرد. آدرس مدرسم را دقیق برایش فرستادم توی دلم از خدا خواستم که بتواند بیاید چون دلم طاقت نداشت باید میدیدمش تا آرام میگرفت.
خوبه تو مسیرمه میتونم بیام ببینمت اما فعلا رفتنی بیا تا بعد
" خیلی خوشحال شدم عزیزم پس فردا میبینمت
دوست نداشتم لعیا را از ماجرا با خبر کنم اما چاره ای نبود باید حداقل باهام می آمد تا کسی شک نکند. هرچند که خوده او هم را چندتا پسر می پرید ، هیچوقت از این کارش خوشم نمیآمد حس می کردم فقط دنبال سرگرمی است برخلاف من که دنبال رابطه ای عاشقانه و پایدار بودم که ته آن هم به ازدواج ختم می شد.
شب با کلی ذوق و فکر به فردا خوابم برد صبح زود پاشدم و دست و صورتم را شستم ، نوبتی هم بود نوبت رسیدگی به خودم بود نمی دانم چرا با این که مادرم و اطرافیانم می گفتند زیبایی اما باور نداشتم ، اعتماد به نفسم خیلی کم بود و خیلی وقت ها سعی داشتم که پنهان کنم و خودم را دست کم نگیرم اما نمی شد .
کرم نداشتم اما همیشه از کرم مادرم برمی داشتم به رنگ پوستم نمیخورد اما مهم نبود صورتم جوش های خیلی کمی داشت اما دوران بلوغم بود و می دانستم ممکن است بیشتر هم بشود. کرم را زدم و پشت چشمم را کمی سایه کرمی زدم حالت پشت چشمانم همیشه طوری بود که انگار سایه زدم اما خودم دوست داشتم آرایش کنم و بهتر به نظر برسم بعد از زدن سایه ، به سراغ رژ های مادرم رفتم باید بعدا یکی برای خودم می خریدم وگرنه اینطوری می فهمید که برای او را برمیدارم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف