eitaa logo
«دَهه هَشْتادیا»
419 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
20 فایل
•|به نام خالق هستی|• +اَرنی؟ «یعنی ببینمت؟» -لن ترانی!.. «هرگز نخواهی دید..» شرایطمون @alamdaranvelait ❤اللهم الرزقنا توفیق فی شهادت سبیلک❤
مشاهده در ایتا
دانلود
«دَهه هَشْتادیا»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #دوازده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : می دانسم پایم را که در خانه بگذارم دوباره مادرم شروع می کند غرغر کردن و دوباره دعوایمان می شود اما می ارزید به یک ساعتی که با محسن گذارنده بودم. فقط خدا خدا می کردم که پدرم به خانه نیامده باشد وگرنه نمی دانستم جواب او را چی بدهم. در خانه را بازکردم و وارد خانه که شدم خیالم راحت شد پدرم نیامده و با یک سلام خشک و خالی به سمت اتاقم رفتم. درحال عوض کردن لباس های بیرونم با لباس های خانگی بودم که دوباره صدای غر غر های مادرم بلند شد. نیشخندی زدم زهی خیال باطل یک درصد فکر کن نخواهد غر بزند و تو را به حال خودت رها کند. عادت داشتم تو اتاق خودم باشم و فقط برای وعده های غذایی بیرون بروم ، اکثرا بخاطر بی حوصلگی صبحانه نمی خوردم. همانطور که نشسته بودم و سرگرم تکالیف فردا بودم صدای موبایلم آمد ، نشان از این می داد که محسن است غیر از او برای کی مهم بودم که با من تماس بگیرد. سلام خانم کوچولو ، پیام دادم جواب ندادی به همین زودی من و یادت رفت؟ میترسیدم صحبت کنم و صدایم بیرون برود اما چاره ای نبود. " سلام اولا خوبه دوسال بزرگ تری کوچولو هم خودتی ، دوما داشتم تکالیف فردام و انجام میدادم حواسم نبود ، سوما زیاد نمی تونم صحبت کنم مامانم میفهمه کوچولویی دیگه قبول کن چه اولا و دوما هم میکنه واسه من ، باشه پس اس بده بهم فعلا " مواظب خودت باش بای گوشی رو قطع کردم و شماره اش را حفظ کردم نمی‌توانستم شماره اش را ذخیره کنم. از آنجایی که رند بود سریع حفظ شدم پیامش را باز کردم تا ببینم چه کار دارد. پیامش را زیر لب خواندم. قَـوی شُـدن قَشنـگه وقتـیِ'تـــو' بشـیِ نقطهِ 'قُــوَت' مَـن ♥️ ‌‌ ️  ذوق زده چشم دوختم به صفحه گوشی کاش این روزا تمام نشود. محسن دقیقا همان کسی بود که من می خواستم. همان هیکل همان استایل و همان اخلاف و رفتار ، چقدر سریع به او دلباخته بودم. : :
«دَهه هَشْتادیا»
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دست_و_پا_چلفتی 💓قسمت #دوازدهم 💤💤💤💤💤 بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁 نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳 یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒 یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐 اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره...منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞 اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - ترتیل جزء13(استادسعدالغامدی).mp3
5.96M
جزء13 📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖 3⃣1⃣ توسط ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ امروز: سہ شنبہ جزء هدیه به پیشگاه مقدس 🌹علی‌ بن‌ الحسین(عليه‌السلام) و 🌹 محمد بن علی(عليه‌السلام) و 🌹جعفر بن محمد(عليه‌السلام) 💐وبه نیت: ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات 💚 سلامتی امام زمان یک صلوات https://eitaa.com/Martyrs_defending_the_shrine