eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 مثل طبیعت 🌸 می تواند همین قدر ساده باشد. ، بی آلایش، 🌺ساده، اما در زیبایی؛ 🌿ساده است و زیبا.. 🌱مثل .. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃در سوگ هفتمین ستاره ولایت (امام کاظم علیه السلام) هر کجا مرغ اسیری است، ز خود شاد کنید تا نمرده است، ز کنج قفس آزاد کنید مُرد اگر کنج قفس،طایر بشکسته پری یاد از مردن زندانی بغداد کنید چون به زندان به ملاقات محبوس روید از عزیز دل زهرا و علی یاد کنید کُند و زنجیر گشائید،زپایش دم مرگ زین ستمکاری هارون،هه فریاد کید چار حمال، اگر نعش غریبی ببرند خاطر موسی جعفر، همه امداد کنید تا دم مرگ،مناجات و دعا کارش بود گوش بر زمزمه آن شه عباد کنید پسرش نیست که تا گریه کند بر پدرش پش شما گریه بر آن کشته بیداد کنید نگذارید که معصومه خبردار شود رحم بر حال دل دختر ناشاد کنید 🖋خوشدل تهرانی علیه السلام تسلیت 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شهید حجت‌الاسلام نواب صفوى 🌺همسر شهید نواب صفوى درباره هنرمندی در جدا ساختن روحیات خارج از محیط خانه از رفتار خانوادگی‏اش می‏گوید: شهید نواب صفوى ازنظر اخلاق اصلاً خشن نبود. گاهی در اوج هیجان که با دوستانش در مورد مسائل مملکتی و جنایت‏های شاه گرم صحبت بود، ایشان را صدا می‏زدم و از او درخواستی می‏کردم. می‏دیدم آن آدم پرشور و جدی و هیجانى، به‌یک‌باره با من و در جواب من آرام و ملایم می‏شد. ایشان آن‌قدر به من محبت داشت که این محبت را گاهی با جملاتی مثل «کوچکت هستم» یا «نوکرت هستم» به من ابراز می‏کرد. 📚افلاکیان زمین، ش ۱۳، ص ۱۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
😍آنچه زن و شوهر هر دو دوست دارند. 🌺امام باقر علیه السّلام فرمودند: «النّساء يُحببن ان يُرين الرّجل في مثل ما يحب الرجل ان يري فيه النسآء من الزينة؛ همان گونه که مردان دوست دارند زينت و آرايش را در زنانشان ببينند، زنان نيز دوست دارند زينت و آرايش را در مردانشان ببينند .» 📚مکارم الاخلاق، ص ۸۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پماد محبت 🌸مجید با لذت دکمه های پیراهن سفید رنگش را بست. نگاهی به آیینه قدی انداخت و خودش را برنداز کرد. خط اطوی تمیز روی آستین و سرشانه به چشمش خورد. موهایش را شانه زد و ادکلن زد. بوی خوش ادکلن با بوی نرم کننده ی لباس همراه شد. 🍃به به مثل همیشه خوش تیپ منی! 🌺نگاه مجید به سمت در اتاق خواب چرخید. مهناز به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخند کنج لب هایش بود و انگشت اشاره اش را فوت میکرد. مجید لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم عزیزم.» سریع ساعت مچی اش را بست و کت اش را از دست مهناز گرفت و پوشید و گفت:« من حاضرم. سحر بابا کجایی؟ بدو که دیرمون میشه.» 🌸سحر با دهان پر، مانتو صورتی اطو کشیده اش را پوشید. کیف مدرسه اش را از دست مادرش گرفت و خداحافظی کرد. 🍃مهناز همانطور که به سمت در خانه میرفت، انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و گاهی آن را فوت میکرد. مجید در آستانه در خم شد.پاشنه کفشش را بالا کشید. 🌺سحر گفت:« اِ مامان دستت چی شده؟» 🌿مهناز به زور لبخندی زد وگفت: «چیزی نشده مامان. خورد به لبه اطو، داره میسوزه.» 🌸مجید سرش را بلند کرد و دستان ظریف و سفید مهناز را گرفت. به لکه ی قرمز شده ی روی دستش نگاه کرد.، گفت:«آخ آخ ، چه قرمز هم شده! مواظب خودت نیستی خانومی.» 🌺مهناز دستش را عقب کشید و با صدایی نازکتر گفت:« طوری نیست مجید جان. صبحی که زودتر پاشدم تا لباساتون رو اطو بزنم اینطور شده. تو راه برگشت می تونی برام پماد سوختگی بگیری؟» 🍃مجید نگاهش به زخم روی دست مهناز بود. دست دیگر مهناز را گرفت،فشرد و گفت:«حتما، انشالله که یادم نره. اصلاً همین الان برای خانومم صدقه هم کنار میذارم. خدا نگهدارت باشه.» 🌸 نگاهشان بهم گره خورد و لبخند روی لب هایشان نشست. مجید دست سحر را گرفت و در مارپیچ پله ها ناپدید شدند. 🍃ساعت 2 بعدازظهر زنگ در به صدا در آمد. مهناز قدم هایش را تند تر برداشت. در را گشود و سلام گرمی کرد. چهره ی با نشاط و خندان سحر و مجید را دید، با تعجب کنار آمد و در را کامل باز کرد. 🌸 به به ، خوش اومدید. امروز مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته نه؟! 🍃سحر از ته دل خندید و پاهای مادرش را به بغل گرفت:«سلام مامان جونم. بهترین مامان دنیا.» 🌺مهناز خم شد و سحر را به آغوش گرفت . ذوق زده به مجید نگاه کرد و گفت: «وای خدای من. امروز چه خبره؟ » 🍃مجید در خانه را بست و با لبخند جلوتر رفت. خم شد و دست راستش را که پشت کمرش قایم کرده بود، جلو برد و با هیجان گفت:« سلام عزیزم. هیچی. رفتیم برات پماد سوختگی بخریم. گل رز هم خریدیم تا زود زود زخمت خوب بشه.» 🌸مهناز شاخه های گل رز سفید رنگ را گرفت و به صورتش چسباند. چشمانش را بست و با تمام وجودش بویید. 🌺سحر بالا و پایین پرید و گفت: «مامان من پماد رو یاد بابا انداختم.» 🍃مهناز خوشحال بلند شد و ایستاد : «وای دستتون دردنکنه. خیلی سوپرایز شدم!» 🌸 قابل نداره عزیز دلم. الهی که همیشه سلامت باشی. راستی سوزش دستت بهتر شد؟ 🌺 اره مجید جان خیلی بهتره. با این محبت های شما مگه جرئت داره خوب نشه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
سلام ای سایه آرامش مهدی جان آجرک اللّه فی مصیبة جدک موسی بن جعفر(علیه السلام) آقاجان سرت سلامت. 🏴 کاظمین رفتی بهر تسلایش یاد ما هم باش. مشهد الرضا رفتی بهر تسلیت به فرزندش یاد ما هم باش. کنار مرقد دخترش رفتی بهر دلداری اش یاد ما هم باش. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ⚫️◾️⚫️◾️⚫️◾️⚫️◾️ شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🤲همیشه دست‌ها برای کمک خواستن بلند می شوند. 🌟ای صاحبِ نیازها من سمتِ توام. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺فرزندان ما علاوه بر محبت، به تقدیر، تشکر و تایید ما هم احتیاج دارند. تایید فرزندان بخصوص نوجوانان نقش بسزایی در آینده و اعتماد بنفس آنها دارد. 🌸برای تایید شدن می توان از الفاظی مثل: 🍀ممنونم دختر / پسر گلم 🍀پسرم/دخترم زحمت کشیده و این کار را به خوبی انجام داده 🍀آقا+اسم پسر 🍀خانم+ اسم دختر استفاده کرد.🌹 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بازی برای كودكان به عنوان یك نیاز اساسی امروزه مطرح می شود كه كودكان نقش های مختلف راتمرین می نمایند و از این طریق زندگی اجتمعای را یاد می گیرند و تجربه های جدید را اخذ می كنند. 🌿جابر می گوید: نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتم در حالی كه حسن و حسین (ع) را بر پشت خود سوار كرده بود و چهار دست و پا راه می رفت و می گفت: شتر شما چه شتر خوبی است و شما چه سواران خوبی هستید. 📚 بحارالانوار، ج ۴۳، ص۲۸۵ صلی الله علیه و آله 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨هم‌بازی شدن 👪 پدر و مادر عزیز! 🏀 بازی کردن با کودکان، رفتن به گردش، تفریح و صرف وقت برای بچه‌ها در پیدایش صمیمیت مفید است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
📚فصل امتحانات 🌸از این طرف آشپزخانه به آن طرف می رفت. سری به آشپزخان زد و مجدد به سالن برگشت. 🍃چایی به دست و حواس به هزار طرف. حواسش همیشه به همه و همه جا بود. برایش زیاد مهم نبود کسی حواسش به او باشد یا نه. 🌸چایی را جلوی حسام غرق در فوتبال گرفت:«بفرمایید آقا اینم چایی شما میل بفرمایید.» 🌸طرف دیگر سالن زهرا خسته و عصبی از استرس و فشار امتحانات، موهای بلند سیاهش را در هم پیچاند و گفت:« وای مامان سخته نمیتونم نمیشه.» اشک از چشم هایش جاری شد. 🍃دیدن اشک های زهرا، اشک به چشمانش آورد؛ اما با لبخند گفت:« نیگا نیگا نیگا... دختر که گریه نمیکنه اونم دختری که زهرا اسمش باشه تمام وجودش رو بنام ائمه زده باشن مامان و باباش.مگه میشه، مگه داریم؟!» 🌸دستهای زهرا را در دستان گرمش گرفت تا آرام شود. زهرا زد زیر خنده،گفت:« مامان مگه میشه،مگه داریم ؟!» 🍃مادر روی موهای در هم گره خورده زهرا دست کشید،گفت:«ببین زهرا جونم، من بیخودی اسم شما رو زهرا نگذاشتم. قبلا برایت گفتم شما را نذر حضرت زهرا(س) کردم. حضرت زهرا(س) تنها ۹ سال داشت، اینقدر پرتوان و کوشا بود و آرام و منظم که به تمام کارهایش میرسید. پدرشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله او را ام ابیها صدا میزد. میدونی یعنی چه؟ یعنی مادر پدر.در همه ی کارهایش امید به خداوند داشت. کارهایش را با این گفته که من میتوانم و تلاش میکنم و خداوند هم یاریگر تلاشگران است، همیشه با موفقیت به انجام می رساند. زهرا جونم الان الگوی ما زنان شیعیان باید ام ابیها باشد. شما که کاری الان نداری، تنها تکلیفت درس خوندنه.قربونت برم با این گفته که منم به حرمت اسمم باید بتونم درس بخونم و کاری کنم، درس بخون. منم کنارت هستم. اصلا منم میخونم، ببینم کدوممون زوتر تمومش میکنیم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🍃به نام پروردگار مهربان 🌸 خدای مهربان ندای فرشتگانت که رجبیّون را می خوانند به گوش پاکان درگاهت می رسد و پاکان، استغفار و مراقبه را در پیش می گیرند تا در پاسخ به فرشتگان بدرخشند و نورشان آسمانیان را خیره کند. 🌱خدای عزیز گوش ما را لایق شنیدن ندای آسمانی فرشتگانت و پاک شدن در این ماه استغفار را نصیبمان گردان. 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh