✍دلتنگ
🌾ماریه به قاب عکس دونفرهشان خیره شد، دلش تنگ بود. برای هرچه از جوانی در زندگیش روی قلب و دلش نشسته بود. دلش میخواست مثل جوانیهایش، حبیبش راه را توی کوچه ببندد و بگوید که نمیگذارم بری. باید پیشم بمونی.
دلش میخواست کسی بود که تنهاییهایش را پر میکرد. دلش برای طعم گس عشق، تنگ شده بود. قلبش تند تند میزد و عرق روی صورتش نشسته بود.
🍃صدایی از اتاق کناری شنید، پچپچ بود ولی پر از فریاد بود: «بهت میگم چرا بدون هماهنگی با من این همه آدم دعوت کردی، نمیدونی تا خرخره تو قرضم.» از صدای محسن یاد عصبانیتهایش افتاد؛ دندان بر روی هم فشرده و تمام پیشانیاش پر از خطهای کج و معوج میشود.
⚡️جیغ خروسی شده در گلوی فهیمه را شنید: «تا کی مهمونی رو عقب بندازم، دیگه متلک مینداختن. این همه قرض داریم خرج مهمونی هم اضافه شه.»
اگر دخالت نمیکرد صدای کم کم در حال بلندشدنشان را همه میشنیدند.
☘ماریه در زد و وارد شد. صورتهای سرخ محسن و فهیمه را از نظر گذراند، گفت: «یِ مقدار پول کنار گذاشته بودم، برای مهمونیتون خرج کنین.» محسن سریع و اخمآلود نگاهی به فهیمه انداخت: «نیاز نیست، بهشون زنگ میزنه و میگه خبری از مهمونی نیست.»
🌾فهیمه گارد گرفت و آماده جواب دادن شد که ماریه پیشدستی کرد: «وقتی هم سن و سال شما بودم، از این روزها زیاد داشتیم. دعوا، بحث و قهر داشتیم. چند باری منتم رو کشید و چند باری هم من منتش رو کشیدم ولی بعد دیگه زیر بار هم نرفتیم. کم کم دورمان شلوغ شد. مغرورتر شدیم و سر شلوغ. از هم دور شدیم. چندسال که گذشت، مریض شد، دیگه دیر شده بود، خیلی تلاش کردم تا برایم بماند، اما نشد. روزگار او را از من گرفت. حالا چندسالی است که تنهایی هایم را با خاطرات او پر میکنم. فقط خواستم بگم؛ هیچ کس و هیچ چیز، ابدی نیست. سالهاست به خودم لعنت میکنم که چرا لحظات زندگیمان را با قهر و دعوا از دست دادیم. دلم برایش تنگ شده؛ اما چاره ای نیست.»
🍃محسن و فهیمه دیگر آرام شده بودند، نگاه از ماریه گرفتند به هم خیره شدند. ماریه اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت تا باقی اشکهایش را پای عکسها بریزد.
#داستان
#خانواده
به قلم ترنم
🆔 @masare_ir
✍فرار
🌾کرمش را برداشت. روبه روی آینه نشسته بود. بوی کرم، مشامش را آزرد. دوباره به چهرهاش نگاه کرد. فرار بی فایده بود. چیزی که سالها از آن فرار کرده بود، باشتاب به سمتش می آمد.
🌺دست روی چینهای صورتش کشید. شمرد: یک، دو، سه... فایده نداشت زیاد بودند. خواست گریه کند اما خنده اش گرفت. با خودش گفت: «انگار بعضی از ما هیچ وقت بزرگ نمیشویم. چین است دیگر یادگاری سالها، غصه ها، خنده ها، اشکها. چرا باید رویش ماله بکشم؟ »
💠همینطور که به چهره اش خیره بود، یاد اصغر آقا افتاد. روز خواستگاری به چهرهی او که نگاه کرده بود، گفته بود: «ماه هم پیش ماه من، کم می آورد.» قند توی دلش آب شده بود. چندسال بعد هم دوباره اصغر آقا وقتی خستگی زایمان هنوز روی چهرهاش نشسته بود، به چهره اش خیره شده بود و همان حرف را زده بود.
🍃چندسال بعد از آن هم. با یاداوری این خاطرات، قند توی دلش آبش شد. خندهاش گرفت. کرم را گذاشت و دستش را روی دهانش گرفت و به یاد آن روز خندید. آنقدر که اشکهاش چشمش را تر کردند.
#داستان
#خانواده
به قلم ترنم
🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پادکست داستان پر و بال مهربانی
🔸... پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: «زودتر بیا.» بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره ...
#داستان
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پادکست داستان بشقاب میوه
...دخترک منتظر بود تا مقابل او هم بشقاب بگذارد، اما مادر رؤیا این بار با ظرفی پر از میوه وارد شد. دخترک همچنان منتظر بشقاب جلوش بود...
#داستان
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✍نان شیرمال
🍂خش خش برگ ها زیر پایشان تنها صدای عصر پاییزی بود. پیرزن خمیده ای از کنارشان گذشت. زنبیل قرمز رنگی دستش بود. ته زنبیل بر روی زمین کشیده می شد. لرزش دست پیرزن و سایش زنبیل به زمین توجه حمید را جلب کرد. نزدیک پیرزن شد: « مادرجان بدین زنبیلو براتون بیارم.»
🌾 محمد دست حمید را کشید: « چی کار میکنی دیرمون میشه.» حمید چشم غره ای به او رفت. پیرزن به قامت بلند او چشم دوخت: «خدا خیرت بده.»
🌺حمید لبخند زد و زنبیل را از دستش گرفت و تا دم در خانه اش او را همراهی کرد. محمد سلانه سلانه با اخم های درهم دنبالشان رفت و زیر لب مدام غرغر کرد. پیرزن با دست های لرزان کلید را چرخاند و در را باز کرد. حمید زنبیل را جلوی پای پیرزن گذاشت: « خداحافظ.»
✨پیرزن دولا شد و از درون زنبیل دو نان شیرمال تازه بیرون آورد: «جوون صبر کن. بیا این نون ها را بگیر.» حمید تا خواست حرفی بزند، دوباره پیرزن گفت: «دستم رو رد نکن. خدا از بلا حفظت کنه.»
💠حمید نگاهی به چشمهای براق شده محمد انداخت و به پیرزن گفت: «یکی بسه.» دستش را پیش برد؛ ولی پیرزن هر دو نان را کف دستش گذاشت: «اون یکی مال رفیقته، بالاخره تا اینجا همراهت اومد.» محمد سرش را پایین انداخت.
🌾هر دو را افتادند و از خانه پیرزن دور شدند. محمد نان شیرمال از دست حمید قاپید: « باز به معرفته خانمه.» حمید خندید: «بهت لطف کرد من جایش بودم بهت نمیدادم.» و گاز بزرگی به نان شیرمال زد. محمد مشتی حواله حمید کرد: «هر دوتامون وقت استخر از دست دادیما.»
🍃حمید کمی جلوتر رفت تا از مشت احتمالی دیگر در امان باشد. ماشینی با سرعت از کنارش رد شد. حمید سایش لباسش را با بدنه ماشین حس کرد. هر دو سر جایشان میخکوب شدند. چند ثانیه گذشت تا حمید نفس حبس شده اش را رها کند. محمد، حمید را به سمت خود برگرداند و با صدای بلند و لرزان گفت: «خدا رحمت کرد وگرنه... » در ذهن حمید جمله پیرزن می چرخید: «خدا از بلا حفظت کنه.»
#داستان
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✍ حس غرور
🍃حسن فرغون آجرها را پر کرد. هاشم داد زد: «دیگه ساعت کار تمامه، بیا بریم. حسن به فرغون خیره شد، با خودش گفت: «اینها را که باید فردا ببرم، بذار حالا ببرمشون.» از پلههای آجری شیبدار ساختمان نیمه کاره با فشار و زور فرغون را به سمت بالا برد.
🌾سومین پله دیگر زورش به فرغون نرسید. عرق ریزان فشار بیشتری به دستههای فرغون وارد کرد؛ اما دیگر تکان نمی خورد. نه راه پس داشت نه راه پیش، فریاد زد: «آهای، یکی بیاد کمک.» صدا از دیوار بلند شد ولی از کسی نه. دستهایش دیگر جان نداشت؛هر چه در توان داشت در دستانش جمع کرد و فرغون را به سمت بالا هل داد؛ فرغون تا نیمه راه رسیدن به پله بعدی بالا رفت؛ اما یکدفعه فرغون به عقب برگشت تا به خودش بجنبد، همراه آجرها و فرغون به سمت پایین پرت شد. تنها فریاد زد: «یا ابوالفضل!» فرغون میانه راه کج شد با آجرها به طبقه پایین سقوط کرد و خودش به دیوار مقابله پله خورد. صدای شکستن استخوان کمرش را شنید؛ از درد نالید و فریاد کشید. نگهبان ساختمان با صدای افتادن فرغون به داخل ساختمان رفت و نالههای حسن را شنید و به سمت پلهها دوید.
☘ حسن وقتی چشمهایش را باز کرد، سفیدی سقف اتاق بیمارستان را دید. انگشتان دستش فشرده شد و صدای لرزان مریم را شنید: «بالاخره چشمهاتو باز کردی، خدا رو شکر.» خواست از جایش بلند شود، اخمهایش درهم رفت و صدای آخش بلند شد. مریم دست روی سینهاش گذاشت و گفت: «چی کار میکنی مرد! کمرت پیچ وپلاکه، نباید تا دو ماه از جایت تکون بخوری.»
💠دردش را از یاد برد: «دو ماه از جایم تکون نخورم حتما کلی هم بعدش باید صبر کنم، از کجا بیاریم بخوریم.» مریم دستش را روی دستهای حسن گذاشت: «خدا بزرگه، خودم میرم سرکار... » حرفش را امیر که کمی دورتر از تخت پدر ایستاده و در حال تماشای پدر بود، قطع کرد: «من دیگه بزرگ شدم، خودم تا بابا خوب بشه میرم مکانیکی آقا رسول که تابستونها پیشش می رفتم.»
💫امیر کرکره مغازه را با گفتن بسم الله بالا کشید. لباس کار به تن کرد و درون چاله رفت. چند ساعت بعد صدای قدم هایی را شنید که به سمت انتهای مغازه میرفت. کمرش را صاف کرد، صدای فریاد استخوان هایش را شنید. ناله تا پشت لبانش دوید ولی زندانی اش کرد. صدای پدر را شنید: «امیر بابا! از چاله بیا بیرون.» حسن آرام روی صندلی کنار میز نشست. امیر دستان روغنیاش را اهرم کرد و از چاله تعمیرگاه بیرون آمد. حسن به چشمان عسلی پسرش خیره شد:« خدا خیرت بده پسر، این هفت، هشت ماه خیلی زحمت کشیدی، دیگه فقط به درسات برس.» امیر دستهای روغنیاش را به صورتش کشید و گفت: «کار رو میخوام ادامه بدم حتی بعد اینکه کامل کامل خوب شدید. درسم هم میخونم، شما نگران نباش.» حس غرور تمام وجودحسن را پر کرد.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨آب
🍃از آسمان آتش میبارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچههای کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود.
💫_تو نمیخوابی فاطمه؟
🌾_چی؟
🍃_میگم روی زمین نمیخوابی؟روی شن ها!
💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم.
🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه میکردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود.
🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش...
🍀_با کی؟
🍁_با بابام.حیف که نمیشه.
💫_چرا نشه؟
🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر.
از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت.
🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین!
🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم.
✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه.
☘_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی میمیریم؟!
🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد میشدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم میرفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمیگشت.
💫_کجا بودی مامان؟
🍃_خیمه خودمون.
⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک!
🍃سرم را در دامان گرفت.
✨_خیلی تشنه ته؟
🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم.
☘مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...»
💫_اگه نیومد چی؟
🌾_میاد.
🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت میکرد که ناگهان همهمهای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند.
🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام.
🍃_عمو عباس اومده؟!
ادامه دارد...
#داستان
#مناسبتی
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✨ادامه داستان آب
☘_باید برم بیینم.همین جا بمونین.
خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش میدانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری میکرد.
⚡️_مادرت گفت نریم بیرون.
🔘_خب شاید عمو اومده!
🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه.
☘یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم.
🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه!
💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد میکشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!»
☘_اگه عمو باشه چی؟!
▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده.
☘زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمیشد تشخیص داد.
✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟
🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم.
🍁_کجا میری؟
💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه!
بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند.
🍁نمیدانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو!
⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه!
🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود.
_فاطمه، به نظرت عمو اومده؟
🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند میزدم.
🌾_فکر میکنم اومده باشه.
▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو میرفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت.
🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟
🌾یحیی از پشت سر لباسم را میکشید.
▪️_صبر کن.
🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود!
#داستان
#مناسبتی
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✨لطف
🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد.
🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچههای خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.»
💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچهها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش میرسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را میسوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.»
💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچهها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشمهایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت میخرم.» بچهها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاهها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.»
☘وارد خیابان شد، نگاهش به بچهها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمیکرد.
🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشمهای خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.»
🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشمهای نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشکهایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند.
☘محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ میدونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.»
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨خواستگاری
☘صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید: «چرا اینقد توفکری؟» سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت: «دوباره مخالفت کرد؟»
🍃سحر خیره به چشمان لیلا گفت: «نه، خودم دو دلم.» لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد: «تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟»
🌾سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت: «اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. »
☘لیلا به فکر فرو رفت: «دکتر... » سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد: «چیزی شده؟ » لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت: «نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟» سحر گفت: « آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی...»
لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."
☘ بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت: «ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟» سحر گفت: «پنج شنبه.»
لیلا کنار سحر رفت و گفت: «دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی.»
🌺سحر ابروهاش آویزان شد و گفت: «آخه...»
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید: «تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام.» سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت: «ساعته پنج.»
✨روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.
💠پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.
🌺 لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت: «نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین.»
🌾مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت: «دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن.» و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.
☘ مادر داماد گفت: «اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. »
🍃لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت: « بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند.» تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت: «نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟» به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨گریه مادر
🌸فهیمه لقمهی چرب بادمجان را در دهانش گذاشت. ملچ وملوچش مثل امواج دریا تا ساحل آشپزخانه پیش رفت. راضیه ابروهایش را درهم کرد و تمام وزنش را روی پای چپش انداخت. شکم بادمجانی را نشانه رفت و در ماهی تابه چرخاند. اشک غلتان گوشه چشمش را با پشت دست پاک کرد. آسمان آبی از پشت شیشه آشپزخانه قرارگاه آرامش لحظاتش شده بود. خیره به آن، لحظهای همه چیز را فراموش کرد. فراموش کرد که دیگر دخترش نماز نمیخواند و در ماه رمضان بی هیچ دلیلی روزه نمیگیرد؛ صدای طلبکار فهیمه:« بادمجون بیار.» دوباره تلخیهای یکسال اخیر را به یادش آورد. فشار دستش دور چنگال، فریاد استخوان کف دستش را بلند کرد.
🌺راضیه به لبهای چرب فهیمه نگاه کرد. چشمهایش در بند اراده اش نماندند و با لرز به پایین و پای فهیمه خیره شدند. پای مصنوعی اش را به مبل تکیه داده بود. فهیمه تنها فرزندش دیگر مثل یک تکه گوشت روی تخت نیفتاده بود؛ اما پای راستش از زانو قطع شده بود.
🍃 یک سال پیش در تصادفی شوهرش را از دست داد و دخترش با پای قطع شده به کما رفت. پشت شیشه آی. سی. یو ساعتها ایستاد و برای نجات دخترش دست به آسمان بلند کرد. شبهای قدر به جای مسجد، از پشت شیشه، قرآن به سر گرفت و از خدا زنده ماندن دخترش را خواست؛ اما حالا دچار شک شده بود و مدام از خودش می پرسید:« نکنه چیزی را خواستم که به نفع دخترم نبوده.» روز به روز با دیدن رفتارهای فهیمه بیشتر دچار شک میشد.
🌸شبهای قدر دوباره از راه رسید. راضیه برخلاف سالهای گذشته به حسینیه نرفت. هر سال با شوهرش و فهیمه با هم به حسینیه می رفتند؛ اما شبهای قدر امسال با سالهای قبل از زمین تا آسمان فرق داشت. محمد زیر خروارها خاک بود و فهیمه هم دیگر فهیمه سابق نبود. رو به قبله در تاریکی شب، دست به دعا بلند کرد. هق هق گریه هایش را در گلو خفه کرد و الغوث الغوث را بیصدا فریاد کرد.
🌺صدای زیر و گرفته راضیه، فهیمه را بیدار کرد. خودش را پشت مادرش رساند. راضیه در حال و هوای خودش بود، میان گریه گفت:« خدایا پارسال زنده ماندن دخترم را ازت خواستم... نمی دونم خواسته ام درست و به مصلحت بوده یا نه ... » فهیمه با شنیدن جملات مادرش از درون سوخت و آتش گرفت، خواست فریاد بزند؛ اما جمله بعدی مادرش مهر سکوت بر لبانش زد و اشک از چشمانش جاری کرد. راضیه گفت: « خدایا به حق این شبهای عزیز دست فهیمه را بگیر و به سمت خودت دعوتش کن، زندگی فرزندم را بهم هدیه کردی اما این بار هیچ چیز براش نمیخوام جز خودت.» گریه بر کلامش پیشی گرفت.
#داستان
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir