💠محبت به والدین
✅ اگر تفاوت بین محبت به والدین یا وابستگی به آنها و صلهی رحم را بدانیم، کمتر خودمان را بابت مسایل پیش پا افتاده، اذیت خواهیم کرد.
🔘بهعنوان مثال: اصل مهر ورزی، با احترام صحبت کردن، رسیدگی به قدر کفاف و نه خارج از عرف، ازجهت مالی به والدین جزو وظایف فرزندان است.
🔘یادمان باشد بعد از ازدواج، دلیلی برای مطرح کردن هر مسأله ای نزد پدر و مادر،حتی به قصد مشورت مگر در موارد خاص، وجود ندارد.
#ارتباط_باـوالدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔸بنده پدر و مادر باش
✨پیامبر اكرم(صلیالله علیه و آله وسلم) فرمودند:
العبد المطیع لوالدیه و لربه فی اعلی علیین.
بندهای كه مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.
📚كنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷
#ارتباط_باوالدین
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔چطور عمرم طولانی شود؟
✨پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
هر که خوش دارد عمرش دراز و روزیش زیاد شود به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.
📚میزان الحکمه،ص۷۰۹۵
#ارتباط_باوالدین
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠احترام گمشده
✅ پدر و مادر و حتی فرزندان نوجوان، خیلی وقتها بیش از آن که به محبتهایی از جنس خرید و زبان نرم، محتاج باشند، به احساس کرامت و احترام از اطرافیان نیاز دارند.
🔘 حس احترام در نحوهی برخورد، نشست و برخاست و همچنین لحن بیان، میتواند عزت نفس را در آنها تقویت کرده و روابط خانواده را بهبود ببخشد.
#ارتباط_باوالدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ همیشه همراه
🍃حسین با پسر همسایه اش محمد همکلاسی و از دوستان صمیمی بودند؛ هر دو به فوتبال بازی علاقه شدیدی داشتند و البته درس خوان کلاس هم بودند.
🌸محمد هر روز عصر بعد از این که تکالیف مدرسه اش را انجام می داد، لباس ورزشی سورمه ای رنگش و کفشهای فوتبالش را می پوشید؛ همراه حسین به زمین فوتبال می رفت. آن دو به همدیگر خیلی علاقه داشتند و در همه جا در کنار یکدیگر بودند. آن روز عصر هم محمد به در خانه ی حسین رفت ، زنگ در را زد، چند لحظه بعد صدای حسین را شنید که می گفت: « کیه؟ اومدم.... اومدم. »
☘هنگامی که حسین در را باز کرد و محمد را با لباس های ورزشی پشت در حیاط دید؛ او را به داخل حیاط تعارف کرد. محمد وارد حیاط شد و به حسین گفت: «من کنار حوض آب می شینم و ماهی ها رو تماشا می کنم؛ تو لباس هات رو بپوش تا زودتر بریم، بچه ها منتظرمونن. »
🌺حسین گفت: «چشم چند لحظه صبر کن الان بر می گردم. »
🍃حسین به داخل اتاقش رفت، لباس ورزشی آبی رنگش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد و به داخل آشپزخانه رفت تا از مادرش خداحاظی کند که مادرش به او گفت: «حسین جان! صبر کن، امشب مهمون داریم نون نداریم؛ چندتا نون بگیر و بعد دفترچه بیمهام رو بردار از داروخانه داروهام رو بگیر و زودتر برگرد. »
🌸حسین به مادرش نگفت، اگر نان و دارو بگیرم به فوتبال نمیرسم، فقط گفت: «چشم مامان! الان می رم می گیرم. »
🍃در حالی که دفترچه بیمه و پول را از کنار تلویزیون بر می داشت با خداحافظی از مادرش بیرون رفت.
🌺محمد مشغول تماشای ماهیها بود، هنگامی که حسین را دید، گفت: «چی شده؟ چرا دیر کردی؟ عجله کن بچه ها منتظرن! »
🍃حسین من من کنان گفت: « تو برو من الان کار دارم بعد اگر رسیدم، میام. »
🌸محمد گفت: «چی کاری داری؟ چی شده؟ »
☘حسین گفت: «امشب مهمان داریم باید نون بگیرم و داروهای مادرم رو هم که تمام شده از داروخانه بگیرم؛ تو برو اگر من رسیدم میام. »
🌺محمد دوست نداشت تنهایی به فوتبال برود گفت: «نه! باید با هم بریم ؛ فوتبال بدون تو کِیف نمی ده؛ با هم می ریم نون و داروها رو می گیریم و بعد به قوتبال می ریم. »
🍃حسین در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود گفت: «بریم. »
🌾رسول اکرم(ص) می فرمایند: « بنده ای که مطیع پدر و مادر و پرودگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»
📚 کنزالعمال ، ج۱۶، ص۴۶۷
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_باوالدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ساختمان نیمه کاره
🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند و تا نزدیکیهای غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد.
🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظهای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیهای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.
🎋پشت در اتاق عمل مدام میرفت و برمیگشت و صفحه گوشیاش را روشن و خاموش میکرد. دستش روی شماره مادر میرفت و پشیمان میشد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.
🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمیشد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.
⚡️ فرهاد تمام روز کار میکرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شبها به بیمارستان میرفت و کنار پدر میماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چینهای صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد.
🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... میدونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته میتونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.»
🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرفهای دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعلههای آتش وجودش را پایین کشید .
✨اشکهای روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک میکرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! »
🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.»
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_باوالدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چراغ خونه
🍃مهین لیوان چای خالی را روی میز گذاشت. بوی ماسههای نم خورده و صدای خروش امواج دریا، عصر روزهای بهاری را پیش چشمش زنده کرد. امیر لقمه نان و گردو برای دنیا میگرفت و میان لقمههای لُپ پر کن خودش در دهان دنیا میگذاشت. دنیا صورت سبزه و موهای خرگوشیاش را با دیدن پای امیر بلند میکرد و لقمه را بیچون و چرا میخورد.
☘باغ ماسهای دنیا با داربست میوه، خانه و دیوار دور باغ ماسه ایش لبخند بر لبان مهین و امیر می نشاند. همیشه دیدن سازههای ماسهای دنیا چشمهایشان پرنورتر و لبخندشان عمیق تر می شد؛ اما ماسهها برای دنیا اسباب بازی نبودند؛ بلکه همدم، همبازی و پر کننده تنهایی هایش بودند.
🎋دنیا به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش قدم به هستی گذاشت. مهین و امیر با وجودش شاد بودند و بچهای دیگر نمیخواستند.
🌾قد کشیدن دنیا کنار ساحل و رفتنش به دانشگاه، جیغها و بالا و پایین پریدن او بعد گرفتن بورسیه آلمان مثل فیلم مقابل چشمهای مهین نقش بستند.
🍃یادآوری ازدواج او با حسین، هم دانشگاهی بورسه گرفتهاش از آلمان در کمتر از دوماه لبخند را از لب مهین پاک کرد. پسر خوبی بود؛اما نقشههایش برای منصرف کردن دنیا را نقش بر آب کرده بود.
🌸دنیا و حسین عقد کردند و آخر تابستان مراسم ازدواج گرفتند. با شروع مهرماه به آلمان را رفتند. بعد رفتن دنیا مرور خاطرات حضورش روزهای آنها را پر میکرد تا این که امیر به خاطر سکته قلبی از دنیا رفت.
🍃میهن تنهاتر از قبل شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش را بیشتر می کرد. یاد حرفهای پدرش افتاد:« دختر یکی دو تا بچه دیگه هم بیارید بچهها برکت و شادی خونه تونند. الان نمیفهمی وقتی پیر شدی میفهمی که دیگه فایده نداره.»
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_باوالدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دنیای مجازی
🍃آرام آرام شب، چادر سیاه بر سر کرد. شب همیشه پر از رمز و راز است، ستارهها به زمین لبخند زدند. مهتاب تنها چراغ جاده درخشید. یوسف به آسمان نگاهی کرد و گفت:«شب هم زیباست، زیباییهای آسمان را از دست ندید.»
☘ماشین خستهی یوسف زوزه کشان از گردنهی باریک جاده، قصد بالا رفتن داشت. مهشید و مهسا جلوی ماشین کنار دست پدرشان نشسته بودند. از نسیم خنک پاییزی صندلی آهنی پشت وانت سرد بود. عاطفه برای این که جای بچهها گرم باشد، خودش زیر چادر پشت وانت نشست و با اصرار سامان را فرستاد تا کنار پدرش بنشیند.
⚡️کم کم عاطفه سردش شد. پتوی سربازی یوسف را از کنار وسایل برداشت و دور خودش پیچید. بچهها بهم گفتند: «هوای پاییز، حسابی غافلگیرمون کرد.»
🎋در آن شرایط سخت نگاه بچهها به دستهای پدر بود. ماشین در میانهی مسیر از نفس افتاد و یک باره خاموش شد، اندک گرمایی هم که از بخاری ماشین به پاهای بچهها میخورد، ته کشید. پسر نوجوانش دل نگران، نگاهی به مادر و پدرش انداخت به خودش گفت: «بهترین گوهرهای زندگیم، از وجودتون همیشه قلبم پر از مهر و محبت میشه.»
⚡️سامان دست به دعا برداشت: « خدایا! به پدرم کمک کن تا به جای امنی برسیم.»
🌾مهسا بی اختیار یاد اتفاق صبح افتاد. وقتی پست خود را در فضای مجازی گذاشت.
همان لحظه مادرش وارد اتاق شد تا به او بگوید بعد از ظهر به روستای پدریاش میروند که او با صدای بلند گفت: «هزار بار نگفتم، نیا تو اتاقم.» مهسا در پستش نوشته بود :«همهی هستیام مادر. »
🌸با خودش فکر کرد پستی که گذاشتم چقدر «پسندیدم» خورد؛ اما الان در سرمای پاییز تمام هستیام «مادر» پشت وانت نشسته در حالی که صبح سرش فریاد زدم.
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠خدمت به والدین
✅یکی از موارد نیکی به والدین کمک کردن در کارهای خانه است.
🔘بهترین فرزندان چه دختر و چه پسر، کسانی هستند که در کارهای خانه، خرید مایحتاج و نظافت و ... به والدین خود کمک کنند. حتی اگر فرزندان ازدواج کردن و دیگر با والدین خود زندگی نمیکنند.
🔘یاری و همراهی کردن، راهکار سادهای برای نشان دادن احترام و احسان به والدین است.
🔘فرزندان ممکن است در بزرگسالی به والدین خود احتیاج نداشته باشند.اما پدر و مادر سالخورده به محبت فرزندان خود میاندیشند.
✅وقتی کودک بودید والدین از شما مراقبت کردند. در زمان پیری پدر و مادر، نوبت شما فرزندانست که مراقب آنها باشید.
🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...»
📖سوره عنکبوت، آیه ۸.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلشکسته
🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشهی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! »
🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی داد: «ای بابا، داغون شد ... »
🌾گوشیاش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانیتر شد. چند لحظه به صفحهی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، اینبار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل نگران میشه. »
☘هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جملهای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد.
🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربهای به در زد و گفت: « عزیزم، نمیخوای شام بخوری؟ دیر وقته.»
🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش.
🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت.
🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامکهای سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آنها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گرهی کارم باز بشه. »
🌸سیامک علاقهاش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! انشاءالله گرهی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. »
🎋_چشم، ممنونم بابا.
🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهرهی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی میگیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگتر. »
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلب بیصدا
🍃فریادی سکوت خانه را شکست. پشت سر هم گفت: «چند بار بگم، گوشی میخوام.»
☘پدر ساکت فقط به پسرش نگاه کرد. سیامک به نشانه اعتراض محکم در واحد را بهم کوبید و از خانه بیرون رفت.
🎋ملیحه بیمار و خواب بود، از سر و صدا بیدار شد. او با چهرهای رنگ پریده از اتاق بیرون آمد. نگاهی به صورت پدر و مادرش انداخت. اعظم با بغض لبهایش را روی هم فشار داد.
☘_مامان! چی شده!؟
⚡️_سیامک، گوشی جدید میخواد.
☘-گوشیاش که مشکلی نداره.
🍂پدر با چهرهای غمگین به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از آبچکان برداشت و آب خورد. با صدای بلند گفت:«اعظم! شب دیرتر میام نگران نشو.»
🍃ملیحه یک ساعت بعد شماره برادر کوچکترش را گرفت؛ اما سیامک به تماس او جواب نداد.
⚡️مادر وقتی سفره شام را جمع کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشوید.
🍁ملیحه با دلخوری به سیامک گفت: «چرا با این کارات خون به دل بابا و مامان میکنی؟
بابا از صبح تا شب تو خیابونا با ماشین میچرخه، شکم تو رو سیر کنه، اون وقت تو ...»
☘ملیحه از کارهای سیامک ناراحت بود؛ اما با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «چرا نمیری سربازی؟ اگه بری خدمت بعدش میری سرکاری، دستت تو جیب خودت میره، این قدر بابا رو اذیت نکن.»
🎋ملیحه چند بار زیر لب تکرار کرد: «داداشم! داری راه خطا میری.»
🍁 ملیحه صدایش بغض داشت، مکثی کرد از کیفش دفترچه یادداشت را برداشت و برای سیامک نوشت: «کوه به اجبار ایستاده؛ اما نشانهی ایستادگی و استواریست. سرنوشت آب، جاری بودن و گذر از مسیرهای پر پیچ و خم است. تقدیر برگ درختان، افتادن از شاخههاست. اگر انسان در تلاطم زندگی صبوری کند، صبرش پاداش دارد.
🍃مواظب قلب پدر باش! دلش بشکنه متوجه نمیشی، چون مثل مادر نیست که از چشمهای مهربانش باران ببارد تا به تو بفهمانه که دلش رو شکستی.
☘قلب بابا بی صدا میشکنه و تو هرگز نمیفهمی دلش رو شکستی؛ اما قامتش خم میشه.»
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حسرت نگاه
☘میترا، دستهایش را روی خاک مچاله کرد. ذرات ریز خاک مرطوب به تمام گوشه وکنار انگشتش چسبیدند. روزهایی یادش آمد که شیرینترین روزهای زندگیش محسوب میشد. محبت مادرش، نشستن او پشت چرخ خیاطی و صدای خستهی چرخ، مهربانی او، حسرت روی دلش چنگ انداخت. اشکهایش بی صدا بارید.
🍃سوره ی حمد را خواند: «مادر فقط یکبار دیگر بلند شو تا ببینمت. فقط یکبار... »
🌾اشک امانش نداد. هق هق گریه، نفسش رابرید. مهین و سینا، زیر بغلهایش را گرفتند و او را کمی آنسوتر، زیر درخت نشاندند.
صدای مادرش توی گوشش پیچید: « من همیشگی نیستم، تا هستم، بهم سر بزنید... »
🍂حسرت نگاه به چهره مادر و بوسیدن دستهایش حالا تا ابد بر دلش سایه می انداخت. تمام دوران تحصیل، خارج درس خوانده و حالا بعد سه سال مادرش را زیر خروارها خاک دفن کرده بود.
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
💦شبنم های زندگی
✅یکی از موارد احسان و نیکی حرف شنوی از والدین است.
💯هنگامی که پدر و مادر برای انجام کاری از فرزندان کمک میخواهند بهتر است با خوشرویی در انجام خواسته پدر و مادر تلاش کنند؛ حتی اگر نتوانند به نحو احسن کار را به پایان برسانند مهم این است که فرزندان از ایشان اطاعت امر کردند.
🔺راهکار ساده برای نشان دادن احترام و نیکی به والدین، سرعت بخشیدن در بر آورده کردن نیازهای آنهاست.
🔺قلب والدین از کمک و یاری فرزندان شاد میشود؛ باید مراقب بود پدر و مادر شبنمهای گلبرگ زندگی هستند.
🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...»
📖سوره عنکبوت، آیه ۸.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روضه ی آن روز
🍃چند روزی بود که از ماه محرم میگذشت؛ نسترن در حال و هوای محرم بیقرار بود. سیاه پوش کردن اطراف خانه از یک طرف و جلسات روضه های هر روزش از طرف دیگر او را مجبور به تلاش شبانه روزی می کرد؛ نسترن همه را به عشق امام حسین(ع) تنهایی انجام میداد و درخواست کمک از مهرداد و علی نمیکرد.
☘روزها و شبهای ماه محرم میگذشت، خستگی امانش را میبرید؛ اما به یاد حضرت زینب(س) و کودکان دشت کربلا که از این سو به آن سو تنها به اسارت برده میشدند؛ از خودش خجالت میکشید و دوباره شروع به کار میکرد.
⚡️آن روز عصر هم در خانهی نسترن مراسم روضه بود، از صبح حیاط و اتاقها را مرتب کرد، حلوا را که آماده کرد، در ظرف های جداگانه ریخت، بساط چایی هم که از قبل آماده شده بود. یکدفعه گوشیاش زنگ خورد. مهرداد گریه میکرد و میگفت: «مادر! خودتو برسون. »
🎋نسترن مات و مبهوت گفت: «آروم باش عزیزم! چی شده؟ کجا بیام؟» بلافاصله مهرداد آدرس بیمارستانی را داد که چند خیابان آن طرفتر خانهشان بود.
💫 نگاهی به اطرافش کرد، تقریباً همهی مهمانان و مداح آمده بودند. با عجله به سمت بیمارستان رفت. هراسان به سمت ایستگاه پرستاری رفت، در مورد پسرش علی سؤال کرد. پرستار او را به سمت اتاق علی راهنمایی کرد. هنگامی که به اتاق رسید، علی را دید که بر روی تخت بستری است. و دکتر در حال گچگرفتن پایِ علیست که در تصادف شکسته بود.
✨ آقایی کلاهایمنی به دست به طرف نسترن رفت و با التماس گفت: «باور کنید خودش با سرعت توی فرعی پیچید.»
🍁نسترن سرش را پایین انداخت و گفت: «به خاطر امام حسین علیهالسلام ازتون میگذرم و شکایتی ندارم، میتونی بری.»
🍃نسترن با ناراحتی از یک طرف که بچه ها گوش به حرفش نبودند و خوشحالی از یک طرف که امام حسین(ع) مانع از اتفاق بدتری شده بود، خدا را شکر کرد و بعد تسویه به طرف خانه رفتند.
🌸مراسم شروع شده بود، همه در حال گریه و عزداری بودند نسترن علی را به اتاق زیر زمین برد، مهرداد هم به کنارش رفت. نسترن به داخل سالن رفت، بعد از عذرخواهی از مهمانان سریع به سمت آشپزخانه رفت، مقدار میوه و آب و قرص آرامبخش برای علی به زیر زمین برد، آن ها را به مهرداد تحویل داد و دوباره به بالا برگشت.
🌾نسترن دوباره با عذر خواهی به سمت آشپزخانه رفت. سرش گیج رفت، به دیوار تکیه داد. کمی آرام شد، سینی های حلوا را برداشت و یکی یکی می برد و بین مردم پخش می کرد، به سینی آخر که رسید و به داخل آشپزخانه رفت تا بیاورد، ناگهان وسط آشپزخانه افتاد و بیهوش شد. صدای افتادن سینی مهمانان را متوجه کرد، مریم که کمی نزدیک تر به آشپزخانه بود سریع به آشپزخانه رفت، هنگامی که نسترن را با آن وضع کف آشپزخانه دید، به سرش کوبید و گفت: «یا خدا! نسترن چی شد؟ نسترن بلند شو. خانما یکی بیاد کمک نسترن وسط آشپزخونه بیهوش افتاده.»
☘دو سه نفر از خانم ها سریع به آشپزخانه رفتند، کمی آب قند به او دادند آرام تر شد خواست بلند شود، اما دوباره افتاد. به اورژانس زنگ زدند. مریم هم سریع به زیر زمین رفت و به بچه ها گفت: «مادرتون حالش خوب نیست، می خوام ببرمش بیمارستان.»
💫مهرداد گفت: «منم میام.»
🍃مریم به گل بهار همسایه نسترن خانم گفت: «پس تو حواست به خانه و علی باشد تا ما برگردیم. » نزدیکی های غروب شد که مهرداد و مادرش از بیمارستان آمدند. علی با دیدن رنگ و روی پریده مادرش، شروع به گریه کرد، دست او را بوسید و معذرتخواهی کرد.
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte