eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
509 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نگران نباش 🔘منصوره عزادار شده بود. در حال وهوای کرونا مجبور بود به خاطر عزای خواهرش از شهری به شهر دیگر برود. هوای گرم تابستان، سختی اشک ریختن پشت ماسک گرم نخی و دو لایه وعزاداری که باعث میشد نتواند تمام پروتکلهای بهداشتی را رعایت کند. 💠از پنجره ی قطار بیرون را نگاه کرد. انگار دنیا دیگر برای او زیبایی نداشت. خواهری که او را بزرگ کرده بود وسالها همدم تنهایی هایش بود، به آسمان عروج کرده بود و حالا او باشبنم اشک، درقطار به رو به رو خیره شده بود. صدای زنگ تلفن همراهش اورا به خود آورد، محسن بود. 🔘_سلام عزیزم، حواست باشه تو مراسما، جایی نری که امکان خطر باشه. مواظب باش صدای گریت اونقدرها بلند نباشه. حواست به نامحرم ها و بی قراری نکردن باشه. 💠منصوره آه بلندی کشید، به پرنده ای که بالای سر تک درختی در بیابان پرواز می‌کرد،خیره شد وگفت:«باشه.نگران نباش عزیزم.من این همه راه نیومدم که عذاب ابدی بخرم.حواسم هست.» 🔘محسن تلفن را قطع کرد ومنصوره در سکوت، به مصیبتی که برسرش آمده بود، فکر کرد و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مطالب روزانه مسار
✍️سرور 🍃مهین دست‌هایش را به کمر لباس گل گلی‌اش زد، لب‌های گلی و رژ زده‌اش را از هم باز کرد و فریاد زد:«چیه مرد خودت رو روی زمین پهن کردی. پاشو برو فکر زندگی بچه‌هات باش. دو روز دیگه می‌خوای پسر دوماد کنی و دختر عروس، آه تو بساطت نیست.» 🔘چرت قاسم پای تلویزیون پاره شد، رعشه‌ای به جانش افتاد. پایش را به میز تلویزیون کوباند و برای بلند شدن، از آن کمک گرفت و ایستاد. ☘️با چشم‌های خمار و خواب‌آلود و ابروهای مشکی و پهن درهم کشیده به صورت مهین خیره شد، فریاد زد:«چته زن؟ مگه با نوکرت حرف می‌زنی؟ نمی‌فهمی خسته‌ام اومدم ده دقیقه کپه مرگم رو بذارم. اون از جاروکشی بی‌موقعت، اون از ناهار ندادنت، حالام که اینطور رفتار می‌کنی.» قبل از آنکه مهین بتواند پلک چشم‌های گشاد شده‌اش را روی هم بیاورد یا دهانش را ببندد، قاسم از روی چوب لباسی، اورکتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. صدای گومب در، خانه را لرزاند. 🌸مهشید و مینا بدو بازی‌شان را رها کردند و دویدند، اما وقتی رسیدند، پدر رفته بود. 🌱مهین پیشبندش را درآورد. روی مبل نقره‌ای نشست. زار زار گریه سر داد. 🔘عقربه‌های ساعت روی عدد یازده و شش، تاب تاب بازی می‌کردند، اما هنوز از قاسم خبری نبود. 💠تلفنش خاموش بود. سفره‌ی ناهار هنوز کف حال پهن مانده بود. صدای مشاور تلویزیون در ذهنش پیچید. فکری به سر مهین زد، شماره خانه‌ی مادرشوهرش را گرفت. از آن طرف خط صدای قاسم را شنید. از مائده خواست گوشی را به قاسم بدهد. پیش از اینکه او چیزی بگوید، گفت:«قاسم عزیزم، من رو ببخش. غلط کردم. من حواسم نبود. کارهای خونه بهم فشار آورده بود. تو سرورمی. من رو ببخش که اذیتت کردم. خونه بدون تو صفا نداره.» 🌸بغضش شکست. اشک‌هایش بارید و ادامه داد:«تو رو خدا برگرد. ازصبح دلم پوکیده. تو رو خدا بیا.» 🍃قاسم نتوانست مقاومت کند. گوشی را گذاشت و به سمت خانه به راه افتاد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️خوبی به اندازه 🍃محبوبه گوشه ای نشسته و مشغول گریه بود.حمید از راه رسید. محبوبه برخاست و همینطور که صورتش را زیرآب سرد گرفته بود، سلامی کرد. چایی را در سینی گذاشت و برای حمید برد. ☘️حمید عادت داشت محبوبه را شاد ببیند؛ ولی بینی سرخ و صورت اشک‌آلودش خیلی زود او را لو داد. قلبش مچاله شد: «چه شده خانوم؟ » 🎋_هیچی ولش کن. مهم نیست. 🔘_نمیشه که شما این همه گریه کردی. چطور مهم نیست؟! ⚡️_آخه نمیتونم بدی های آدم ها رو به بدی جواب بدم. فقط از خودم ناراحتم. ☘️همه چیز دست حمید آمد. دیشب بعد از اینکه از منزل برادرش برگشته بودند محبوبه ناراحت بود. زن برادرش خیلی رابطه‌ی خوبی با او نداشت. 🍃_عزیزم من فقط یک جمله میگم وهمین. نمی‌خوام باب غیبت باز بشه. عزیزم به قدری خوبی کن که کشش داری یا میتونی به خدا واگذار کنی، اگه نمیتونی خوبی نکردن ثواب بیشتری داره تا یک عالمه غصه و ماتم و منت درست نشه. ☘️محبوبه ناراحت بود؛ اما وقتی به حرف حمید فکر می‌کرد متوحه اشتباهش می‌شد. او نباید توقع خوبی از بقیه می‌داشت. باید یاد می‌گرفت باخدا معامله کند یا خوبی اضافه بر وظیفه نکند. لبخند زد برخاست و سراغ لوازم سفره رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بین قطبها ☘بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب لباسی برداشتم. 🍃_پنج ثانیه وقت داری! 🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم. مانتو پوشیدم. ⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید. ☘خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن. شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. » 🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ » 🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند. 🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم. 🌸_خب انتخابت چیست؟ ☘_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد. ⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمی‌شود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمی‌شود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم. 🍃این حرفها در سرم پیچید. بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم. لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛ اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اشتباه ☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. » 🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست. 🔹_باز چی شده؟ 🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم. ⚡️_ولی یه چیزی شده. 🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد. ☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه می‌رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را گرفت. 🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می‌چکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می‌نوشید و گاهی قدم می‌زد. 🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود. 🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه‌بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. » 🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ » 🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. » ⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. » 🍃_ای بابا خانوم! چه خبره. 🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی! معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن. » ✨وحید مبهم تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خسته 🍃خسته و کوفته، بچه را به پشت بسته بود و با دست دیگرش خانه را جارو میزد، ساعت را نگاه کرد؛ عقربه ها دوازده را نشان می‌دادند. ☘ ساعتی بعد همسرش از در می‌آمد و بی توجه به او و کارهاش و بچه، صدای گشنمه گشنمه، سر می‌داد و آن وقت او می‌ماند و هزار کار نکرده و غری که باید می شنید. ✨ عاقبت فکری به سرش زد. ساعت را برداشت. باطری را در آورد. بعدبچه را از روی پشتش برداشت و چند دقیقه به گریه‌هایش بی توجهی کرد. 💫سرش را پایین انداخت و از فکر پلو وخورش بیرون آمد. ماکارانی ها را از کابینت در آورد گوشت چرخ کرده، پیاز، مقدار زیادی هویج و سویا را برداشت و شروع کرد به پختن. 🍃محسن، پسرش حالا با اسباب بازی هاش بازی می‌کرد عقربه ها هنوز روی دوازده مانده بودند، غذا کاملا پخته بود. به جای سالاد، سراغ ظرف ماست رفت و دقایقی بعد حمید وارد خانه شد. 🌾 در حالیکه همه کارها انجام شده بود. نگاهی به صورت خسته‌ی فاطمه کرد و گفت: «سلام عزیزم خدا قوت. چه زود کاراتو کردی. چقدر کار داری تو تا دوازده! » بعد در حالی که چیزی را از پشت سرش جلو میآورد، نشست و آن را تقدیم فاطمه کرد: «امروز آقای حبیبی همه‌مون رو مهمون کرد ناهار برای تو هم آوردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
زن سیاستمدار ❌خانوم عزیز... عزت و احترام تو دست خودت هست. پس برای عزیزبودنت، یادت نره؛ خوب و قشنگ حرف بزن. 🔶با کلمات زیبا 🔶لحن قشنگ 🔶و در زمان مناسب. ⛔مثلا زمان خستگی وخواب آلودگی یا تازه برگشتن مرد از سرکار، اصلا زمان مناسبی برای گله و ابراز نیازها نیست. اینطوری می‌توانی همسرت رو عاشق سیاست خودت کنی. مطمئن باش با این روش هم دعواهای کمتری اتفاق می‌افتد، هم بیشتر به حرفهات توجه می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک شوق 🍃_ساغول، اینجه چه می‌کنی؟ ☘_فصل هندوانه است. باید برم سرآب. الانم دارم خاک پاشون می‌ریزم. 🌸احمد پلاستیک سفید را محکم روی ردیف هندوانه‌ها کشید. روی موتور پرید و بیل را جلو روی پایش گرفت تا از دو طرف موتور آزاد باشد: «فعلا خداحافظ. میرم عصر با سکینه و گل‌محمد بیام. » 💥کربلایی حسن، برایش دستی تکان داد و کمی بعد موتور درخورشید، که گویی به زمین بوسه می‌زد، محوشد. ✨کمی آن طرف‌تر محبوبه، از پای تنور برخاست. فطیرها را در سینی گذاشت و بین ساروق، جمع کرد. بوی روغن و سبزی فطیر، در دماغش پیچید. دل‌ضعفه گرفت. اما حالا چندروزی از رمضان گذشته بود و کم‌کم به گرماخوردن پای تنور، پیچیدن بوی چِرَک، خمیر و پیاز توی حیاط خانه عادت می‌کرد. ☘نان را برداشت و همین‌طور که راهی اتاق می‌شد، با صدای ترمز موتور قلبش تپش خود را از سرگرفت. مجید رسیده بود و محبوبه، دلش می‌خواست دلتنگیش را با کنارش نشستن جبران کند. 🍃مجید، هر روز روزه می‌گرفت اما سنگ کلیه‌اش، او را می‌آزرد. حالا هم خسته و تشنه از راه رسیده بود و محبوبه که قبل‌تر از او خواسته بود روزه‌اش را نگیرد با یک لیوان بلند چایی داغ و خوش‌عطر، به استقبالش رفت. 🌾ابروهای کم‌پشت مجید هلالی شکل شدند و گوشه‌های لبش، سربالایی رفتند. لبخند مثل سفره، روی لبش پهن شد و از شوق چشمهای قهوه‌ای محبوبه، به چهره‌اش خیره شد. سالها بود با اینکه تلخی حسرت فرزند، درکامشان نشسته بود، عاشقانه یکدیگر را دوست می‌داشتند و گرانی و کار زیاد کشاورزی و حتی ضررهای گاه وبیگاه در فروش محصولاتشان، نتوانسته بود حتی اندکی رنگ پلاسیدگی روی قلبهایشان بپاشد. 🌸محبوبه استکان را جلوی رویش گذاشت و با قندان هدیه‌ی او قند یزدی، برایش آورد و رفت تا سینی کمه و چـِرَک را بیاورد. مجید باهمان لبخند پرشوق گفت: «کجای کاری خانوم؟ آقا مجیدتون روزه است. » 🎋محبوبه اخم کرد: « قرارمون این نبود آقا مجید، حالا درسته هرچی شما بگی ولی نه سر سلامتیت. » 🍀_می‌دونم خانومم. اما من قسمت سخت کاررو گذاشتم برای شب که باهم و با کمک گل‌محمد و خانومش بریم بنابراین اذیت نشدم. ان‌شالله فردا که تاسبزوار، رفتم و دکتر نظر قطعی داد که روزه ضرر داره، دیگه نمی‌گیرم. 🌾محبوبه که در ذهنش همسر همیشه محبوبش را با مردهای دیگر مقایسه می‌کرد که روزه نمی‌گرفتند و حتی نمازهایشان را هم نمی‌خواندند، دلش برای مجید، غنج رفت و برای بارهزارم به مرد زحمت‌کش و دیندارش، افتخار کرد و مروارید اشک شوق، ازگوشه‌ی چشمش بارید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گلهای چادرنماز 🏦چندروزی بود برای دریافت وام، سراغ چند اداره رفته و در هرکدام ساعتها سرگردان شده بود اما دریغ از اینکه مشکلش حل شود یا کسی لااقل با وعده‌ای دل او را گرم کند. ☘_اَه. خدایا تا کی قرار هست همینطور گرفتار بمونیم. نامرد نمیگه چند وقته که منو الاف کرده! آخرشم هیچی به هیچی. ⚡️اول صدا و بعد خود یونس در حالیکه این حرفها را زیر لب زمزمه می‌کرد، وارد حیاط شد. کلید را از در بیرون کشید و غرق فکر وارد نشیمن شد. 🍃 زهرا بعد از آماده کردن غذا، هنوز چادرنماز به سر، روی سجاده بود که یونس از در واردشد. 🍃_سلام. چه خبر؟ 🍁یونس باچهره‌ای آمیخته به غم نگاهش کرد: «توقع داری چی بشه خانوم؟ یک هفته است که دربه‌در چندرغاز پولم! اگه الان این بچه رو عمل نکنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد! » 🍁 آه از نهاد زهرا برخاست و با همان چادرنماز به آشپزخانه رفت. با لیوانی آب خنک برگشت: «نگران نباش. یک فکرایی کردم. » ❗️یونس، چهره درهم کشید. ای بابا. دلت خوشه. چه فکرایی؟ 🌾زهرا کنار یونس روی مبل نشست و با هیجان شروع به تعریف کرد: «الحمدلله امسال محصول بابا خوب بوده. می‌خوام ازشون بخوام که این مقدار رو قرض‌ بدن. مطمئنم بابا روی من رو زمین نمیندازه. » ✨_ما که قراره به هرحال بیشتر برگردونیم برای بانک باشه بی منت‌تره. 🍃زهرا با چشمانی گردشده نگاهش کرد. چرا بیشتربرگردونیم؟ 😏یونس بالحنی پراز تمسخر گفت: «خانومو! خبر نداری از چهار تا چهل درصد سود می‌گیرن؟ » یونس از آسودگی زهرا تعجب کرد. 💵زهرا گفت: «خب عزیزم قرض‌الحسنه که این نیست. قرض الحسنه یعنی دقیقا به همون مبلغی که گرفتی، پس میدی. چند وقتی هست این صندوق بین اقوام ما هست و دیده‌ام که کسی مجبور نیست بیشتر پرداخت کنه. ماهم از پدرم به شکل قرض الحسنه می‌گیریم. اون وقت اگر طوری زمان‌بندی کنیم که بابت بی‌ارزش شدن پول، ضرر نکنه ونهایتا با مصالحه می‌تونیم فقط عین مبلغ یا کمی بیشتر برگردونیم. » 🍃_یعنی چند میلیون لازم نیست روش بذاریم؟ 🌾_نه. خیالت راحت باشه. تو پدر منو نمی‌شناسی؟ حاج ماشالله، اهل احتیاط هست من مطمئنم حتی یک قرون هم بیشتر نمی‌گیره. ✨ با رضایت، نگاهی به دخترش سما انداخت که مظلوم و آرام، گوشه‌ی هال، در رختخوابش خوابیده بود: «اگر خدا بخواد همین روزها، دخترمون رو دوباره سالم می‌بینیم. » قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمهایش سرخورد و لای گلهای چادرنمازش، گم شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آش نذری 🍲سمیه و سمانه، مشغول هم زدن آش نذری بودند. مهین کشیک می‌داد تا سمیه خانم بیاید و روی ایوان تازه شسته‌اش بنشیند. ☘سمیه خانم، زن خوش‌ذوق و خوش‌زبان محل بود که برای همه‌ی اهالی، حکم مادربزرگی مهربان داشت. تقریبا همه‌‌ی زنهای محل، برای صلاح و مشورت سراغش می‌آمدند و او هم در خیرخواهی کم نمی‌گذاشت. ✨ بالاخره روی ایوان آمد. سینی سبزیها را جلو کشید. مهین با حرکات چشم واشاره به او فهماند که می‌خواهد با او تنها باشد تا سوالی بپرسد. _خسته نباشی سمیه جون. _سلامت باشی. جونم؟ مهین من من کنان گفت: «راجع به مشکلات من وهمسرم، یکی بهم گفت هروقت دیدی شوهرت اذیتت میکنه جای خوابتو جدا کن و یکم بهش ترش‌رویی کن تا بفهمه قرار نیست همیشه در خدمتش باشی. راستش دیشب یه دعوای کوچیک داشتیم اما وقتی از این راه استفاده کردم... خب راستش بدتر شد الان دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم. » ☺️سمیه خانم، ناخودآگاه زیر خنده زد و طوری که جلب توجه نکند، گفت: «مادر، هرکی چنین حرفی زده، اشتباه کرده. ما که نمی‌تونیم حکم خدا رو عوض کنیم! قدیما می‌گفتن که اگه زنی شب، بخوابه و شوهرش ازش ناراضی باشه، حتی اگه تا صبح به عبادت مشغول باشه، ملائکه نفرینش میکنن. » 🌱بعد صدایش را کمی پایین‌تر آورد: «اصلا وقتی حدیث داریم حتی اگه موقع نماز، همسر زن از او تمکین بخواد، زن حق طولانی کردن نماز رو نداره دیگه خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل. » ☘مهین با چشمانی گرد شده پرسید: «واجبه حتی وقتی ازش دلخوریم؟ » 🍃دیگه اون به هنر و سیاستت برمی‌گرده که بتونی جوری مدیریت کنی که هم نازت خریدارداشته باشه، هم گناه نکنی. من اصل حکمو برات گفتم. 🚶‍♀مهین چشمی گفت و همینطور که غرق فکر بود،به سمتی دیگر رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠حرف‌زدن تنها درمان ✅تعداد زیادی از مراجعین به روانپزشک‌ها و روانشناسان، افرادی هستند که گوشی برای شنیده شدن، شانه‌ای برای گریه کردن، نمی یابند. 🔘اگرهمسران تلاش کنند برای همسرانشان، هم‌زبان‌های خوبی باشند یا لااقل گوشهای شنوایی داشته باشند، بدون شک زنان، رابطه‌ی عاطفی و زناشویی بهتری را تجربه خواهندکرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرصت 🍃محبوبه غمگین روی مبل نشسته و با گوشی سرگرم بود. مهرداد وارد آشپزخانه شد. نه بویی می‌آمد و نه غذایی روی گاز بود. کمی عصبانی شد. دلش می‌خواست داد بزند که مگر این خانه زن ندارد؟ 🍁از صبح تا ظهر دنبال یک لقمه حلال هستم که ظهر وقتی خانه می‌آیم، چراغی روشن باشد و غذایی گرم اما چه فایده؟ خبری از این چیزها نبود. ‌ 🍂محبوبه به زور سرش را بالا آورد و باخماری گزنده ای گفت: «نتونستم چیزی درست کنم. » 🎋مهرداد، نفسی عمیق کشید. هرچه نباشد، محبوبه تازه، غم فقدان عزیزش را تجربه کرده بود. طبیعی بود نتواند خیلی زود خودش را باز بیابد هنوز چهل روز نگذشته بود.گاهی به فکر فرو میرفت. گاهی ناگهانی اشک می ریخت. ☘مهرداد از اینکه می‌دید محبوبه سعی می‌کند به زندگی عادی برگردد و حتی از گریه های طولانی، خودداری می‌کند، به او افتخار می کرد. 🌾گفت: «عیب نداره عزیزم. پیتزا میخوری یا چلو کباب از بیرون بگیرم‌؟ » ⚡️محبوبه با شرم خندید: «نه‌، نمیخواد. یه کاریش میکنم تن ماهی داریم‌.... » ✨_نه عزیزم امروز استراحت کن. 🍃دقایقی بعد هردو خوشحال سر سفره نشسته بودند و گوشی مائده روی مبل رها شده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️مرد خانواده 🍃پدرم همیشه می‌گفت تنها چیزی که ارزش زندگی را دارد، خانواده است. پدرم راست می‌گفت ولی من اون وقتها که جوان خامی بیش نبودم، باورم نمی‌شد. یعنی حقیقتش فکر نمی‌کردم مردی به آن قدبلندی با سینه‌ای ستبر با آن صدای کلفتش، اینقدر پیش خانواده اش متواضع باشد. ولی اینگونه بود. ☘️هربار که واردخانه می‌شد اگر مادرم با آن جثه ی نحیف و کوچک سمتش نمی آمد، او دور خانه می‌گشت تا بالاخره پیداش می‌کرد. سلام گرمی می داد. بوسه ای روی گونه اش می کاشت. بعد ما بچه ها به نوبت سراغش می رفتیم و دستش را می بوسیدیم. 🌾پدرم مهربان بود. اما سبیل‌های کلفت و صدایی خشدار داشت که ابهت خاصی در دل همه ی ما ایجاد کرده بود‌. با این وجود، پای درد دل همه‌ی ما می‌نشست. هر روز چند دقیقه‌ای با هرکداممان بازی می کرد. حتی با خواهر کوچکم که خیلی چیزی سرش نمی‌شد، آن قدر بازی کرده بود که گل یا پوچ را یاد گرفته بود. 🍃ولی با همه‌ی عشقی که پدرم به خانواده داشت، یک روز از روزهای پاییز، وقتی لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت، هرگز برنگشت. ماجرا از این قرار بود که زنان و مردانی بر سر ناموس به خیابان ریخته بودند و همه چیز را آتش می‌زدند‌. شاید هم بهتر است بگویم همه کس را. پدرم یکی از همانها بود که دورش جمع شده بودند و او در میان حلقه شان، می‌سوخت. فیلمش را بارها و بارها دیدم‌. 🍀چندسالی از آن روزها گذشته است‌. مادرم هنوز قامتش از داغ پدر، خم است و من سعی می‌کنم مثل او عاشق خانواده و ناموس و امنیت خانواده ام باشم. 🆔 @masare_ir