✍مُدلینگ اسلام و ایمان
🍃بانویی زیبا، با ردایی بلند و برازنده و روسری، در خیابان وسط شهر، راه میرود. در مقابل چشم آدمهایی که بار نگاهشان سنگینتر از حرفهایشان عذابآور است. بدون اینکه ذرهای از احترام به لباسی که بر سر و تن کرده و نیز از شجاعت بیمثالی که این لباس به او دادهاست، بکاهد. با هر قدم مطمئنی که برمیدارد، میتوان فهمید که آرامشی واقعی تمام وجودش را پرکردهاست.
☘سارا که تا آن روز غرق در تجملات بود و در کنار زرق و برق زندگی هیچ چیز معقولی را جای نمیداد، اکنون دیگر احساس آزادی و شعفی را که تمام درونش را پرکرده با هیچ تجملی از دنیا عوض نمیکند. هر کسی که از کنارش رد میشود از هر توهینی که میتواند بکند کم نمیگذارد.
🎋_ دخترهی بیعقل شورشو درآورده ...
🍃_ مدلینگ اُمل بازی شدی؟! ...
🍁_ خجالت بکش دختر، این چه سر و وضعیه؟!
و ...
🍃 وقتی نزدیکترین دوستش میگوید: «تو چت شده دختر؟! این کارا چیه میکنی؟! ببین هنوز دیر نشده، میتونی همون سارای سابق باشی» و پدر و مادرش از تغییر مسیر زندگیاش ناراحت اند: «این فکرا و حرفا رو از کجا آوردی! دیوونه شدی؟! با این تصمیم جدید دیگه جایی تو این خونه و این شهر نداری، باید بفهمی که کجا زندگی میکنی! اینجا آمریکاست... »
✨یا سکوت میکند و یا دفاع از انتخابش. چون از وقتی که با قرآن آشنا شده و حرفهای خداوند در دل و جانش نفوذ کرده، حرف هیچکس در او تأثیری ندارد.
🌾اطرافیانش حق دارند چون انتخاب، تصمیم و پوشش جدید سارا با عقاید پوچ و غربی آنها همخوانی ندارد. از طرفی هم میبینند دختری مثل سارا که تا حالا اسیر مد و بردهی ظاهر بود و سالها در حیطهی هنرپیشگی و مدلینگ کار کرده بود و لباسهای تکهای، که فقط نام لباس را یدک میکشند، تبلیغ کرده، اکنون با زیباترین پوششی که آنها نمیتوانند قبولش کنند، خود را آراسته و زنجیرهای اسارت و بردگی را از دست و دل خود باز کرده و در حال چشیدن طعم آزادی در سایهی حرفهای قرآن است که پر از بصیرت و بینش برای روح و جان اوست و آنها را با تمام وجودش میفهمد.
💫اکنون دیگر از بیظاهری نمیترسد، دیدهنشدن آزارش نمیدهد، زیبایی درون را بر جلوههای ظاهری ترجیح میدهد. از دیدن لباسهای نیمهای که روزی خود تبلیغشان میکرد احساس شرم میکند. همهی اینها بهخاطر نور ایمانیست که در قلبش تابیده و دین برحق اسلام سرچشمهی آن بودهاست.
#زنان_تازه_مسلمان
#سارا_بوکر
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍زیباترین انتخاب
👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچهای که جواهری در آن گذاشتهباشد از آن محافظت میکرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنشهای مادرانهی او گوش میداد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمیکرد. تردیدی که به خاطر خانوادهاش در گوشهی قلبش بود، راحتش نمیگذاشت.
🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمیکنه. اونا بیدلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.»
چشمهایش را بسته بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف میزد.
مادر که نمیتوانست حال او را درککند، وسط حرف او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که میگی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... »
😇اما او در دنیای زیباتری سیر میکرد. شیفتهی حجاب مسلمانها شده و دلسوزیهای مادر هم نمیتوانست او را از زیباییهای دنیای جدیدش جدا کند.
مادر به او نزدیکتر شد تا نصیحتهایش را داغتر ادامه دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینهاش چسباندهبود، مانعی بین او و مادر میشد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده بود، طوری که انگار شیشهی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد.
وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت.
مادر دیگر از نصیحت کردن دست کشیده بود.
📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همهی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگهای دارم ...»
دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده بود. نگرانی از صدای مادر میبارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.»
✨اما تمام حواس لیلا به صفحهی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده بود که دلش نجات از آن را نمیخواست.
دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب میکرده، میخوام وارد دنیای اونا بشم.»
☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانهی مسجد شد.
#داستانک
#زنان_تازه_مسلمان
#لیلا_حسین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir