؛💖💞💞🌟
؛💞💞🌟
؛💞🌟
؛🌟
ما مسـٺ شمیــم
سیـ🍎ـب و ریحـ🌿ـان شده ایم
از مقدمتــان
شڪـ🌸ـوفہ بــاران شده ایم
اے عشــ💓ــق
ظهـــور بےحضـــورٺ هرگز
ما چشــــم بہ راهِ
نیـمہ، شعبــ💞ـان شده ایم
نذرگل نرجس صلوات
#مهدویت
#نیمه_شعبان
🌟
💞🌟
💞💞🌟
💖💞💞🌟
🌟 @tanha_rahe_narafte
✍ احوال ناپوشیده
🌸حسین روی فرش چهار خانه ای گوشه اتاق نشست؛ زانوی غم بغل گرفته بود و می نالید. فکرفرداهایی که علی نباشد، امانش را بریده بود. هر لحظه جنازه بی گناه فرزندش علی، جلوی چشمانش می آمد؛ او را آشفته می کرد و استرس را به جانش می انداخت.
🍃اشک هایش هر روز سرازیر بود و کم مانده بود؛ سیلی شود و تمام بی رحمی ها و بدیهای زمانه را نابود کند.
🌺 حسین و زهرا به سراغ علی در بیمارستان رفتند. علی کوچولوی مظلوم و بی گناهشان در تخت بیمارستان مدهوش افتاده بود؛ آنها برای هزینه عمل جراحی علی، به همه جا برای کمک رفته بودند؛ اما خبری از کمک نبود؛ هرکسی آنها را به دیگری حواله می داد. نفس هایشان در گلو حبس شده بود و چشمهای خسته آن ها، به انتظار لحظه ای خواب زمان را پشت سر می گذاشت.
🍃تا اینکه آنها با چشمانی گریان و امیدوار به سراغ رئیس بیمارستان رفتند؛ از او خواستند فرزندشان را جراحی کند و در فرصتی مناسب هزینه را پرداخت نمایند، اما او قبول نکرد.
🌸مستأصل، نگران، با دلی شکسته و چشمانی بارانی، اتاق رئیس را ترک کردند و در دل او را نفرین کردند.
🍃 زهرا و حسین با هزار امید و آرزو، مقداری از وسایل خانه را فروختند؛ اما هنوز هزینه کم داشتند ، نالان شدند. دکترها از علی قطع امید کرده بودند و به پدر و مادرش گفتند: «اگر به هوش بیاید ، یک یا دو روز بیشتر زنده نمی ماند.»
🌺آنها نگران بودند و فکرش را نمی کردند که به همین راحتی؛ علی کوچولویشان را از دست بدهند، خدا خدا می کردند و به امام زمان(عج) استغاثه می کردند فرجی شود اما خبری نمی شد.
🍃گریه امانشان را بریده بود ، زمانی که علی باصدای نازک و بی رمقش مادر می گفت، جگر مادرش آتش می گرفت؛ اما کاری نمی توانست انجام دهد. در همین حین ناگهان علی بیهوش شد.
🌸جیغ و فریاد مادر علی بلند شد، پرستارها نگران به اتاق علی دویدند ، دستگاه اکسیژن و شوک را به او وصل کردند ، تا به هوش آید. پرستاری به او گفت: «خانم زمان زیادی ندارین، کاری بکنین.»
🍃زهرا با چشمانی بارانی و ناراحت گفت: «چه کار کنم تمام هزینه بیمارستان را ندارم.»
🌺زهرا گریان اتاق را ترک کرد و به سمت نمازخانه رفت؛ با استغاثه و زاری از امام زمان(عج) خواست به آنها کمک کند. در این هنگام خانمی کمی آن طرف تر در حال نماز و دعا بود؛ که در بین نماز، متوجه هق هق صدای زهرا شد و به سویش رفت؛ با دلداری او را آرام کرد و قضیه را از او جویا شد، با شنیدن حرف های زهرا گفت: « من هزینه عمل جراحی علی کوچولوی شما را قبول می کنم مشکلی نیست.»
🍃زهرا چشمانش از خوشحالی درخشید؛ و دهانش از تعجب باز ماند. زهرا که انتظار چنین چیزی را نداشت، از خوشحالی به سجده رفت؛ از آن خانم تشکر کرد و هر دو به سوی اتاق علی شتافتند تا او را برای عمل جراحی آماده کنند.
🌸حضرت مهدی(عج):
«فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم؛ ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. »
«بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥»
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دلتنگی
☘️با ترس و لرز تُندِ تُند پِلک میزد. چشمهای خود را دور تا دور مسجد چرخاند، به آرامی پاهایش را داخل گذاشت. دودل بود، وارد شود یا نشود؟! سرش را پایین انداخت و با سرعت پشت ستون آخر نشست.
از سههفته قبل، لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود. خواستم صدایش کنم تا مثل همیشه بیاید کنار دوستانش بنشیند.
🌸حامد امتداد نگاه من را گرفت و بر روی صورت علیاصغر ثابت ماند. وحشتزده از جایش بلند شد و گفت: « بچهها زود فرار کنید، علیاصغر پشت اون ستونه، الان مارو مریض میکنه! »
اشک در چشمان علیاصغر جمع شد. دست راستش را بالا برد تا گلولههای اشکی که برای ریختن با هم مسابقه گذاشته بودند را پاک کند.
☘️ابروهایم در هم رفت و با صدایی پُر از غم و ناراحتی به حامد اشاره کردم بایستد.
« بچهها سههفته از بیماری دوستتون میگذره، او خوب و سالم شده، ویروسی در بدنش نمانده که به شما منتقل شود. شما دلتون براش تنگ نشده؟! من که جای خالیش رو حس میکردم و با اومدنش ذوق زده شدم.»
علیاصغر سرش را بالا آورد. چشمهایش برقی زد و گوشههایش چروکهای ریزی را در آغوش گرفت. بعد از سههفته خانهنشینی و پنجه در پنجه بیماری انداختن، احساس میکرد همان لحظه، تمام دلتنگیهایش از وجودش رخت بست و رفت.
#مهدویت
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠حکایت فضله موشی که دیگ آشی را لایق سطل آشغال میکند!
💢 امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: « #شرک عملی وحشتناک است که اگر انسان با این حالت از دنیا برود و توبه نکند، مورد خشم خدا قرار میگیرد»1⃣
💢 در جایی دیگر رسول الله صلی الله علیه و آله میفرمایند: « #ریاکار با چهار اسم در روز قیامت خوانده میشود؛ ای کافر، ای فاجر، ای بی تعهد، ای زیانکار.»2⃣
🔸 پس ای زیانکار، زیان کردی؛ چون عملی که میتوانست برای پروردگارت باشد، خرج مردم شد.
⬅️ از دلایل آن میتوان دوستی دنیا، ضعف ایمان و علاقه به محبوبیت در نزد دیگران را نام برد.
🔺 زمانی که عقل ها رشد کند، انسانها فقط در مقابل خدا خودنمایی میکنند.
💯 آمدن آن روز برای #منتظران یک رویا نیست؛ بلکه آنها تلاش میکنند زمان آینده را به حال نزدیک کنند.🤲
#مهدویت
#عکسنوشته_حسنا
📚۱. نهج البلاغه خطبه ۱۵۳؛
📚۲. بحارالانوار، ج ۶٩، ص ٢٩۵
🍃🌸JOiN👇👇👇
•••❥🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 عرضِ حاجت
⁉️به این موضوع فکر کردهاید که چرا به راحتی میتوانید از پدرتان پول بگیرید؛ ولی از غریبهها حتّی قرض کردن هم برایتان سخت است؟
✅ درخواست نیاز از پدر، نشان میدهد به او علاقه و اعتماد دارید.
معمولا ما نیازمان را به کسی میگوئیم که قبولش داریم.
🔘 خدا نیز به ما دستور داده است؛ به درگاهش دعا کنیم و حاجت بخواهیم.
🔘 ما باید تمام نیازهایمان را از خداوند و نماینده خدا بر روی زمین امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) درخواست کنیم.
🔘 هرگاه نیازمان را به درِ خانهی امام زمان ارواحنافداه میبریم، معنایش علاقه و اعتماد ما به حضرت و به نوعی اظهار محبّت ما به ایشان است.
🔘 همچنین این نیاز به نوعی، بیانگر این است که آقای و مولای من! ما شما را قبول داریم! به مقام و برتری شما نزد خدا اقرار داریم! شما صاحب اختیار و ولیّ نعمتمان هستید.
✅ همین عَرضِ حاجت سبب میشود، محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما روز به روز بیشتر شود.
💥همین حالا از همین لحظه تصمیم بگیریم برای هر مسأله ی کوچک و بزرگی، درخواستمان را از حضرت بخواهیم.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فروشی
☘اشکهای سیمین خاتون روی پر روسریش ریخت. بغضش ترکید و صدای گریهاش به هوا رفت. حال صابر هم بهتر از او نبود. جلوی خودش را به زور گرفتهبود: «لاالهالاالله سیمین خاتون بس کن. خودت هم میدانی راهی برامون نمانده.»
🍃صابر با هر مکافاتی بود سیمین را آرام کرد.
مشکلاتشان یکیدو تا نبود، اجاره خانهشان سه ماهی میشد نپرداخته بودند. روز قبل صاحبخانه برایشان خط و نشان کشیده بود.
پسرشان ماهر هم گوشه بیمارستان افتاده بود و تا خرج عمل را نمیدادند، دکتر عملش نمیکرد.
☘بعد از انفجار تروریستی که کارخانه روی هوا رفت، صابر هم از کار بیکار شده بود.
به علت اوضاع بد امنیتی، مدتی بود که کار پیدا نمیکرد.
🍂صابر با کلافگی دستش را در موهای آشفته فرو برد و به سیمین نگاه کرد:« زن پاشو برو یک دست لباس تمیز تنش کن. این دست و آن دست نکن! »
🍁سیمین خاتون با پشت دست روی چشمان بارانیاش کشید. نگاهی به سه دختر بیگناهش، اسماء و شیما و صهباء کرد. جوششی در سینهاش بپا شد. زمزمهي «کجاستی صاحب ما » ورد زبانش شد.
🎋دست راست به دیوار گذاشت و با دست چپ کمرش را گرفت. به طرف دختر بزرگش که هشت سالش بود رفت: «اسماء برو اون بلوز و دامن صورتی رنگت رو بپوش.»
🍃_کجا میخوای بریم مامان؟
🍂سیمین خودش را به نشنیدن زد : «زود باش، پاشو معطل نکن.»
🍁صابر مقوایی را برداشت. خودکار آبی گوشه طاقچه را، که نفسهای آخرش را میکشید بر روی مقوا کشید. ته مانده جوهرش را روی مقوا خالی کرد و نوشت: «فروشی است.»
🎋مقوا را به دست سیمین داد. سیمین با دیدن نوشته سیل قطرات اشک پهنای صورتش را پوشاند.
#مهدویت
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
⁉️اثر محبت و رجوع به امام زمان در عین خطاکاری چیست؟
✅ گاهی شده با خود فکر کنی منِ گناهکار، دیگر نمیتوانم حرفی از امام زمان علیهالسلام بزنم.
من کجا و امام کجا؟
🔘 ولی برخلاف این افکار غلط، امام همچون پدری مهربان برای برگشت ما به آغوش پدرانهشان، لحظهشماری میکنند.
🔘 اگر این پیوند را با حضرت برقرار کنیم، دل حضرت به ما متوجه میشود.
🔘 خودشان به ما کمک میکنند، تا جبران گذشته کنیم و سراغ گناه نرویم.
✅دوست داشتن و محبت ایشان در قلبمان، پشتیبان و دستگیر محکمیست برای جبران خطاهایمان.
💥موافقی سعی کنیم از این لحظه، در هیچ شرایطی خودمان را از وجود حضرت محروم نکنیم؛ ولو خطاکار باشیم؟!
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ نخلستان و حبیب
🍁توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد. بیشتر مهمانها هم از قشر مستضعف و دوستان بسیجیاش بودند.
🌸بعدها از حبیب در مورد آن شب پرسیدم، لبهایش از هم کش آمد. سرخ و سفید شد. سرش را پایین انداخت. صدایی خفیف از ته گلویش شنیده شد: «راستش به نیت ظهور، جشن عروسیمان را گرفتیم. برای همین بهترین غذا را سفارش دادیم.
❤️دلم برای نگاه معصومانهاش و صدای محجوبانهاش تنگ شده است. بعدها فهمیدم حبیب، لحظه لحظه زندگیاش به یاد امام زمان (علیهالسلام) بوده است. از همان اولش معلوم بود حبیب آسمانیست. از جنس بشر خاکی نبود.
☘در حالیکه در جمع دوستان شاد بود و همه از بودن در کنارش لذت میبردند، مناجات شبانهاش در کنار نخلستانهای جنوب تماشایی بود. چقدر دلش میخواست مثل ارباب بیکفن لب تشنه شهید شود. همان هم شد.
💥وقتی چند روز در محاصره بودند و راههای ارتباطیشان با عقب قطع شد. افرادی که زنده ماندند از لبهای خشکیدهاش گفتند. با اینکه بارها به خط دشمن زده بود و آذوقه و آب آورد؛ ولی همه را به مجروحین و دیگران میداد. وقتی به هدف گلوله تانک دشمن رسید، در حالیکه لبهایش به ذکر یاحسین تکان میخورد، سرش از تن جدا اُفتاد.
#مهدویت
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍قرار همیشگی
🍃عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث میشد که در هر صورت به دعای ندبه برود.
☘ آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهار آماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را در کیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
🎋کوچه ها و خیابانها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ بهار قدمهایش را تند کرد تا سریع تر به داخل مسجد برود.
🍂ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون ترمز کردن سریع محل را ترک کرد.
🍃زهرا با دیدن این صحنه ناله کنان امام زمان (عج) را صدا زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود؛ اما کسی نبود.
🍁 بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شم بلند شو، دعا الآن شروع می شه. »
🍃 ناگهان تاکسی سبز رنگی در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت: « بلندش کن، ببریش بیمارستان. »
☘اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند. دکتر به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که بیهوش شود.
🍀چند دقیقهای گذشت، صدای دعای ندبه از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نجات طفل
🍃بدوبدو از پله ها پایین رفت، سریع خودش را به سرکوچه رساند.
🎋ماشینهای آن سوی خیابان ویراژ می دادند و صدای موسیقیهایشان گوش را کر میکرد.
فرزندش در بغلش بود، دلواپسی امانش را بریده بود، اشک هایش سرازیر شده بود، همین طور امام زمان(عج) را صدا میزد و گه گاهی به طفل بی هوشش نگاه میکرد.
🍂کسی صدایش را نمیشنید ، چشمهما نابینا و گوش جانها کر شده بود. ماشین ها از جلویش می گذشتند، اما کسی نمی ایستاد.
چندبار ذکر یا با الحسن اغثنی سر داد، ناگهان ماشینی در مقابلش ایستاد.
🌾_بیا بالا، کارها خدا یکدفعهای چهره پریشونت رو دیدم.
☘امیر در حالی که اشک شوق از گوشه چشمانش سرازیر شده بود؛ سوار ماشین شد و با راننده به سمت بیمارستان رفتند.
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️درد آوارگی
🍃جنگ بود و درد و آوارگی. حسین با چشمانی خسته و دستانی خاکی و لباسهای پاره شدهاش کوچه پس کوچههای شهر را طی میکرد و به دنبال خانوادهاش می گشت؛ هیچ جایی سالم نمانده بود.
🌾 آهی از ته قلبش کشید چشمانش تر شد. همین طور که میرفت؛ به یک کتابخانه رسید که البته اتاق کوچکی در گوشه ی نزدیک پارک بود. کمی نزدیک شد، با خود گفت: «چقدر کتاب! حیف کتابها که پاره شدند، حیف که بچهای نیست تا اونها را بخونه.»
✨اشک از چشمانش سرازیر شد. به داخل رفت، بر روی چهارپایه گوشهی اتاق نشست، با گوشهی آستینش اشک هایش را پاک کرد. دستان استخوانی و ضعیفش را به سمت کتابی برد که تقریباً آخرهای جانش و پاره شده بود. همین طور که برگه های آن کتاب را ورق می زد؛ به فصلی رسید که در آن در مورد ویژگیهای دولت امام زمان (عج) و زندگی در دولت امام زمان(عج) گفته بود.
☘️اشک هایش سرازیر شد و هق هق گریههایش شانههایش را به لرزه انداخت. همین طور که گریه میکرد نگاهی به آسمان کرد و آرزو کرد: «ای کاش! امام زمان(عج) زودتر ظهور میکرد و مدینه فاضله امام زمان (عج) را می دیدیم.»
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍️وقت و بیوقت
🍃اولین باری که او را دیدم، پیشدستی کردم و به او سلام دادم. دستم را هم به سمت سامان دراز کردم؛ ولی با بیاعتنایی، سری تکان داد. همینقدر سرد و بیروح. دستم میان زمین و آسمان آویزان ماند. آهسته آن را سرجایش برگرداندم. نمیدانم جواب سلام دادن هم خرج دارد که این تکه گوشت را در دهانش به حرکت در نیاورد؟! ارتباط بین من و او همان چند لحظه کوتاه باقی ماند و دیگر ارتباطی شکل نگرفت!
☘️ولی با رضا بیست سالی میشود که رفیقم. خوب به یاد دارم در اولین برخورد، همان وقت که درب کلاس را باز کردم، زودتر از من سلام و احوالپرسی کرد. خودش را با گرمی معرفی کرد. کنارش برای من جا باز کرد. همان اولِ کار، قاپ ما را دزدید.
🌾حالا که فکر میکنم میبینم شروع ارتباط بسیار مهم است. همان سلام ابتدای کلام؛ به قول لایفاستایلیها برخورد و مواجهه اول بسیار مهم و تأثیرگذار است.
✨روز جمعه کنار باغچه حیاطمان نشسته بودم در انتظار آمدن رضا تا با او به کوه بروم. لحظهای به یاد امام اُفتادم. آخرین بار کی با او روبرو شدهام؟! آیا در برخورد اول، سلام گرمی به او دادهام؟ حال خوشی به من دست داد. امیدوار شدم به جواب گرمی که امام در پاسخ سلامم داده است.
💫در حال و هوای خودم بودم که صدای در را شنیدم. رضا پشت در بود. در مسیر راه برای او از تصمیمم گفتم. میخواهم شروع کنم؛ هر صبح و شب، وقت و بیوقت بگویم: «السلام علیک یا صاحب الزمان؛ ادرکنا»
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️مهربانتر از تو به تو
امام صادق علیهالسلام: وَ اللَّهِ إِنَّی أرحَمُ بِکُم مِن أنفُسِکُم(۱)؛
به خدا سوگند من نسبت به شما از خود شما مهربانترم.
🌺جنسِ محبّت امام با سایر محبتها فرق میکند. محبت امام، محبتی خالص و بیمنّت و بینهایت است. محبتی است که نه به زبان، که در دل و اعماق جانِ او نهفته است.
امام از جان و دل دلسوز شیعیان است تا جایی که وقتی اعمال آنها را میبیند؛ اگر خوب باشد خوشحال میشود. اگر گناه و بدی باشد ناراحت میشود. برایشان طلب استغفار میکند و اشک میریزد.
🌱یکی از نمونههای روشن این محبّت الهی در وجود شریف امام زمان ارواحنالهالفداء این گونه در بیان حضرت آورده شده است:
🥀إنَّهُ أٌنهی إِلیَّ ارتِیَابُ جَمَاعَهِ مِنکُم فِی الدَّینِ وَ مَا دَخَلَهُم مِنَ الشَّکِّ وَ الحَیرَه فِی وُلَاهِ أٌمرَهِم فَغَمَّنَا ذَلِکُ لِّا لَنَا وَ سَأونَا فِیکُم لَا فَینَا لِأَنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَلَا فَاقَهَ بِنَا إِلَی غَیرِه؛(۲)
به من رسیده است که گروهی از شما در دین به تردید افتادهاند و در دل آنها نسبت به اولیای امرشان شک و حیرت راه پیدا کرده است و این امر مایهی اندوه و باعث ناراحتی ما نسبت به شما و نه دربارهی خودمان گردید، زیرا که خداوند با ماست و با بودن او نیازی به دیگری نداریم.
📚(۱) الکنی و الالقاب، ج۱، ص ۴.
📚(۲) غیبت طوسی، ص ۲۸۵.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️قهرمانکوچک
🍃زبانههای آتش بالا و بالاتر میرفت. سروصدای جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. دود و سیاهیآن اطراف را پوشاند. صورتهای مردم همچون شاطرهای کنار تنور به سرخی زد.
با همان جثه کوچکش، تنها یاور مرد گرفتار در آتش در آن سرزمین نفرین شده بود.
🍁بوی کِز پرهایش به مشام میرسید. فقط کافی بود کمی جلوتر برود تا بالهایش بسوزد.
منقارش را پُر از آب میکرد، با سرعت بال میزد خود را به بالای آتش میرساند؛ همچون قهرمانی کوچک سر را به پایین میچرخاند. آن را بر سر آتش خالی میکرد و با همان عجله برمیگشت.
دود و زبانههای آتش در دره موج میزد و از دامن کوه بالا میرفت. آسمان تیره و تار شد. استرس و اضطراب دل و چهرهی مردم تماشاگر را فرا گرفت. ندایی به گوش پرنده رسید:
«چه میکنی؟ مگر آتش را نمیبینی؟! چرا اینقدر میروی و برمیگردی؟؟»
☘️پرنده اما نمیخواست وقت را با حرف زدن و ایستادن از دست بدهد. قبل از پُر کردن منقار گفت: «آب میآورم و بر آتش میریزم.»
با تعجب نگاهی به جُثهی ریز او کرد و گفت:
«میخواهی کوهی از آتش را با منقاری از آب خاموش کنی؟!!»
✨چشمان خیس پرنده برقی زد و با صدای اندوهگینی گفت: «میدانم این آب برای این آتش کم است؛ ولی میخواهم آنچه را که از دستم برمیآید و در توان دارم، برای نجات حضرت ابراهیم علیهالسلام دریغ نکنم.»
🌾وقتی این داستان را خواندم یک فکر؛ مثل پُتکی بر سرم آوار شد. حالا که پسر ابراهیم خلیل، حضرت حجتعلیهماالسلام، در آتش نمرودیان زمان در محاصره است؛ در کوی و برزن روزگار میگذراند، تو به اندازهی آن پرنده برای فرج او کار میکنی؟! فقط دعا و لقلقههای شب و روزت کافیست؟! نه! باید مرد میدان عمل شد.
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️شاد کردن دل مؤمن
⚡️گاهی خودآزاری داریم و برای رسیدن به مقام نزدیکی به خدا، به دنبال عبادات سنگین و چلههای سخت میرویم.
💢البته عمل به عبادات و چلههایی که در روایات آمده، خیلی هم خوب است؛ ولی نباید غفلت از چیزهایی شود که در نظرمان کوچک شمرده میشوند، حال آنکه نزد خدا بزرگ است. کاری آسان و پُرسود می توان، انجام داد؛ ولی از آن غافلیم.
🌹یکی از آنها، شاد کردن دلمؤمن است که ثوابهای بزرگی برای آن ذکر شده. امام صادقعلیهالسلام برایش ثوابی بالاتر از ده طواف معرفی کردهاند.*
🎭گاهی اندوه در چهره مؤمن آشکار است. شادکردن دل چنین مؤمنی پرسودتر هم خواهد بود.
🤔هیچ فکر کردهایم شاد کردن دلِ برترین و عزیزترین مؤمن در نزد خدا؛ یعنی امام زمان ارواحنا له الفداء چهقدر ثواب دارد؟
هیچ وقت نشستهای با خود فکر کنی برای برطرف کردن گرفتاری او از زندان غیبت و از بین بردن ناراحتی از چهرهی نازنینش چه کردهای و چه باید انجام دهی؟!
✨*امامصادق(علیهالسلام): مَنْ قَضَی لِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ حَاجَةً کَتَبَ اللَّهُ لَهُ طَوَافاً وَ طَوَافاً حَتَّی بَلَغَ عَشَرَةَ؛».
؛ هر کس حاجتی برای برادر مؤمنش برآورده کند، خداوند برای او[ثواب ]طوافی و طوافی و طوافی مینویسد.[حضرت همین طور شمرد] تا به ۱۰ طواف رسید؛
📚وسائل الشیعه،ج ۱۳،ص۳۰۴.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه از امام زمان (سلام الله علیه) حاجت بخواهیم؟
🎙پیر غلام آستان مقدس مهدوی و صاحب سرّ امام زمان " سلام الله علیه " مرحوم حاج قدرت الله #لطیفی_نسب " رضوان الله تعالی علیه و رزقنا الله مقاماته و درجاته من فضله "
#مهدویت
🆔 @masre_ir
✨آزمایش مردم در غیبت
✅ مردم کوفه با امام حسین آزمایش نشدند، چون هنوز امام حسین به کوفه نرسیده بود و آنها هنوز حضرت را درک نکرده بودند.
🍃 بلکه آنها با نایب امام یعنی حضرت مسلم آزمایش شدند و چون در این آزمایش مردود شدند وقتی امام حسین رسید، مقابل او هم ایستادند.
🌾 ما در زمان غیبت با نایب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امتحان میشویم و وقتی حضرت آمد دیگر وقت امتحان نیست، بلکه اگر در اطاعت از نایبش امتحان پس داده باشیم یار او خواهیم بود انشاءالله. اما اگر نسبت به منویات نایبش کوتاهی کنیم در یاری از امام زمان هم کوتاهی خواهیم کرد.
🌺 لذا شهید سلیمانی فرمود: شرط عاقبتبهخیری ارتباط دلی و قلبی و حقیقی با امام خامنهای است. هر کس صدای نایب امام زمان را نشنود صدای امام زمان را نخواهد شنید.جهاد تبیین، بصیرت افزایی ،امر به معروف ونهی از منکر واجب است.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
🆔 @masare_ir