eitaa logo
مسار
363 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
451 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شمشیر در کمر 🌺فاطمه، مریم را بغل کرده بود و زهرا روی پایش خوابانده بود. وقتی حامد بعد از تمام شدن روضه دنبالش آمد و گفت که باید بچه ها را بغل کند و تا محل پارک ماشین ببرد، گریه اش گرفت. 🌸انگار یک کارد از بالا تا پایین ستون فقراتش کشیده شد؛ ولی سعی کرد عصبانی نباشد با حالت زاری گفت: « میشه یکی از بچه ها رو بغل کنی؟» ☘زهرا به خواب عمیقی رفته بود. حامد با اکراه دست مریم را گرفت همراه خودش کشید. 🌺همین طور که راه می رفتند انگار همان چاقو تبدیل به شمشیر شده بود و تا ران پای فاطمه کشیده می‌شد. غرغرکنان گفت: «چرا هرچه می ریم نمی رسیم؟ چرا اینقدر ماشین را دور پارک کردی؟ فکر من هم باش، خسته شدم.» 🌸حامد کمی با مهربانی نگاهش کرد و گفت: « عزیرم چاره ای نیست. اون وقت شلوغ بود جای پارکم پیدا نمی‌شد. می خوای صبر کن ماشین رو بیارم.» ☘اما فاطمه خسته تر از آن بود که بتواند بایستد، گفت: «اصلا این هیات اومدن رو نخواستم.» 🌺حامد از حرکت ایستاد با دست دیگرش زهرا را از آغوش فاطمه گرفت و گفت: «خانومی دیگه این حرف رو نزن. می دونی چقدر آدمها حسرت دارن این شبا هیأت برن؟ درسته خسته شدی ولی به خستگی اسرا میرسه؟ خودم نوکرتم بچه هارو میارم ولی این شبا همراهی کن. حالا که توفیق داریم وتو این کرونا بازار، روضه برقراره با این حرفا ثوابهاتو نشور.» ☘بعد هم اطراف را نگاه کرد سرش را پایین آورد و جوری که مطمئن باشد، کسی نمی شنود گفت: «قربونت برم. اصلا فردا شما استراحت کن، کار خونه با من.» 🌺فاطمه که با شنیدن این حرفها از خجالت سرخ شد. استغفرالهی گفت و خدا را بخاطر داشتن شوهری با شور وشعور، شکر کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte