🎊جشنی بزرگ
🌸تندتند کار میکرد. چیزی به جشن بزرگ نمانده بود. شیرینیهای سفارشی را احمدآقا از قنادی گرفت.
دخترهای خاله و عمه آشها را داخل ظروف یکبار مصرف ریختند.
دو پسرش محسن و مهدی خانه و کوچه را چراغانی کردند.
🌳نسیم خنکی از باغ کنار خانهشان بوی عطر بهارنارنج را میآورد. نفس عمیقی کشید و ریههایش را پُر از عطر کرد.
نگاهی به داخل کوچه پهن و گشادشان کرد. صندلیها مرتب چیده شده بود.
مردم یکی یکی در حال آمدن بودند.
🍁دوست داشت برای عیدغدیر سنگ تمام بگذارد. روی پله داخل حیاط نشست. خوابآلود و خسته بود. پلکها تاب بازماندن را نیاوردند. آرام آرام روی هم افتادند.
با جیغ دختربچهای از خواب پرید. اکثر فامیل آمده بودند.
🌼خاله از زیر سایه درخت انار به طرف او آمد. مثل همیشه پُرانرژی چشمکی زد و گفت: «نسرین جان! چه بلایی سر خواهرم آوردی که به جشن تک دخترش نیومده! » نسرین دو دستش را روی سر گذاشت و گفت: «وای خالهجون دیدی چی شد؟ فراموش کردم برم دنبال مامان. »
🌾چهره خاله درهم فرو رفت. یاد چند روز پیش اُفتاد که به خواهرش سر زد. مادر نسرین از او گله داشت که مثل سابق هوای من را ندارد. خیلی کم به من سر میزند. همیشه بهانهی مشغله کاری، فرزندان و شوهر را میکند.
🌺نگاهی از روی مهربانی به نسرین انداخت: «بیچاره آبجی ما از دست تو دختر سربههوا!
پاشو یه زنگ به مامانت بزن و عذرخواهی کن و برو دنبالش. »
🌻نسرین خجالت زده به داخل خانه رفت. با خود واگویه میکرد: «تو چطور شیعهی حضرت علی (علیهالسلام) هستی که روز عید غدیر مادرتو فراموش میکنی! »
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte