✍دوباره یتیمی!
👀چشمانش به در پوسیدهی حیاط خشک شده. خواهران گرسنهاش حتی توان بازی هم ندارند و در کنج تاریک اتاق روی تکهای حصیر، زانوهای نحیفشان را بغلگرفته، گاهی غذا میخواهند و گاهی با گریه بهانهی همبازیشان را میگیرند.
_ چرا دیگر خبری از او نیست؟!
_ چرا نمیآید؟! دیگر ما را دوست ندارد؟!
🧕سمیه دیگر درمانده شده.
صدای کوبهی در میآید. با خوشحالی به طرف در میدود.
_ آرام باشید. در میزنند. حتماً همان ناشناس است. بالاخره آمد.
در را باز میکند، ناامیدی تمام چهرهاش را میگیرد. کسی نیست. دوباره گول خیالش را خورده.
دیگر تاب دیدن رنج بچهها را ندارد. در🚪را نیمهباز میگذارد و همانجا، تکیه به در، روی خاکها مینشیند و باز منتظر میماند.
💦کمی آن سوتر پیرمردی کهنهپوش، با صورتی خیس از اشک، در کوچهی تنگ و تاریک، پاهایش را به زحمت روی زمین میکشد و زیر لب چیزی میگوید.
💥سمیه با دیدنش از جا میپرد. گوش👂تیز میکند، اما نمیشنود. به سختی قدمی به سوی پیرمرد برمیدارد؛ «عموجان! کسی را این دور و بر ندیدهاید؟! کسیکه کاسهای شیر و ظرفی خرما در دست داشتهباشد.»
👴پیرمرد اجازهی تمامشدن حرفش را نمیدهد و با صدایی لرزان، نالهمیکند: «یتیمان کوفه بار دیگر یتیم شدند. پیرمردها و پیرزنها نیز بیکس ماندند ...»
🌘سمیه صورت پریشانش را زیر نور ماه به طرف پیرمرد میگیرد. در چشمان نابینایش زلزده و میپرسد: «منظورت چیست عموجان؟! اتفاقی برای آن ناشناس افتاده؟!»
⚡️حرف پیرمرد داغ یتیمیاش را تازه میکند: «چند روزی زخم شمشیر زهرآلود، مولایمان را عذاب داده، اما حالا دیگر باید راحت شدهباشد.»
😭سپس به دیوار کاهگلی فرو ریختهی کنارش تکیه میدهد و مانند زنان شوهر از دستداده، شیون میکند.
بچهها که با صدای سمیه و پیرمرد بیرون؛آمدهاند، حال دیگر میدانند همبازی محبوبشان چهکسی بوده و یتیمیِ دوباره به چه معناست؟
پیرمرد رو به آنها میگوید: «طفلکان بیچاره، خدای علی مواظبتان خواهدبود.»
#داستانک
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir