✍چشم انتظار
🍃مادر از صبح تا شب پشت دار قالی مینشست. تند تند گره میزد. زیر لب با صدای دلنشین نقشه میخواند. صنوبر سیزده ساله به مادر در بافتن قالی کمک میکرد. رج به رج هر گره حکایت گر رنج به دوش کشیدن سرپرستی فرزندانش بود. صدیقه تلخی و شیرینیهای زندگیاش را با تار و پودهای قالی گره زده بود.
☘چادر را محکم دور کمرش بست. نفس عمیقی کشید، یک نگاه به دار قالی انداخت. برای خودش چای ریخت. استکان چای را بالا برد. نگاهش به عکسهای روی طاقچه دوخته شد.
⚡️صدیقه بی اختیار یاد آن روزی افتاد که دل شوره عجیبی داشت. صنوبر دیر کرده بود. ترنج را به زن همسایه سپرد و دوان دوان به سمت مدرسه راه افتاد. در دلش آشوب بود. زیر لب صلوات می فرستاد. از دور صدای آمبولانس را شنید: «خدایا اتفاقی نیفتاده باشه! بچه ام رو به تو سپردم.»
💥نزدیک مدرسه شد. صدای شیون و ناله مادرها بلند بود. بر سر خود زد، جیغ کشید و از هوش رفت.
✨با صدای پرستار از بلندگو بیمارستان چشم باز کرد. مدیر مدرسه بالای سرش بود، پرسید: «دخترم، صنوبر کجاست، حالش چطوره؟ »
🌱_حالش خوبه، تو اتاق کناریه. کمی صورتش ...
🌸 ناگهان از تخت پایین پرید و به سمت اتاق کناری دوید. به خاطر انفجار بخاری چند دختر معصوم دچار سوختگی شده بودند. سر صنوبر را بوسید.
🌾 دست بر روی قاب عکسها کشید. زیر لب گفت: « دخترا که اختیارشون دست داماده، ان شاءالله تنشون سالم باشه. »
🌺دخترهای صدیقه از وقتی ازدواج کرده بودند، به مادرشان کمتر سر میزدند. صدای زنگ تلفن بلند شد. رشته افکارش پاره شد. به سمت میز رفت. گوشی را برداشت. صدای آن طرف تنهایی صدیقه را شکست. در یک آن شادی سرتاپایش را گرفت: « صنوبر جان، بیایید. شام آماده میکنم. ترنج هم میاد؟ ... منتظرتونم. خدا نگهدارتون.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: معصومه
به: مولای صبورم
سلام مولای صبورم
با قلب شکسته صدایت میکنم آقا. نمیدانم چه بگویم و بنویسم. به خداقسم، قلم شرم دارد از نوشتن و زبان حیا میکند از گفتن. مولای مهربانم همه چیز را نظاره میکنی و میشنوی. چه بگویم که قابل گفتن باشد؟ آخر چرا باید کشوری شیعی و مسلمان در طول چند سال با این سرعت رنگ بیحیایی و بیغیرتی به خود بگیرد؟ در کشوری که تمام کوچهها و خیابانهایش با نام شهیدی مزین شده و خود آن شهید شاهد و ناظر بر احوال ظاهر و باطن است، چرا گناه آنقدر عادی شده و همه راحت و آسوده از کنار اینهمه گناه میگذرند؟
آقای صبورم فقط با دستان مهربانت بار دیگر بر قامت زنان کشورم رنگ نجابت، حیا، عفت، دیده خواهد شد و بر قلب مردان کشورم بذر غیرت، ایمان و وجدان کاشته خواهد شد. بیا که بتهای گناه تنها با دستان مهربانت شکسته خواهد شد. ابراهیم زمان، آقا یا صاحب الزمان😔🙏
🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
🍁صبح دلانگیز پاییزی
🍂وارد ماه سوم پاییز شدیم.
🌬وقتی هوا سردتر میشود،
❤️دلتان گرم وجود همدیگر باشد.
🌱به دومین روز آذر ماه خوش آمدید.
🌞روزی سرشار از نشاط داشته باشید.
✨لبخند خدا مثل همیشه روزیتان باد
🌺🌺🌹🌹
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور مایه آرامش شوهرم باشم؟
[آیت الله سیدمحمدحسن الهی، برادر علامه طباطبائی] همین که از در خانه وارد میشدند، نگاه میکردند؛ اگر میدیدند من از پنجره دارم نگاه میکنم، با خوشحالی میآمدند و میگفتند: همین که تو بلند میشوی و از پنجره نگاه میکنی، همه چیز یادم میرود؛ تمام غم و غصهها میماند دم در. داخل خانه هم خیلی خوب بودند. ما حتی یک اما و لمّا با هم نداشتیم.
📚الهیه، ص۶۴، به نقل از همسر آیتالله الهی
#سیره_علما
#آیتالله_الهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🚦وقتی پشت چراغ قرمز هستید، چکار میکنید؟
🚥وقتی پشت چراغ قرمز هستید، به همسرتان لبخند بزنید.😊
💠 بگویید: خدا چراغ قرمزها رو سر راه من گذاشته تا فرصتی بشه حال عزیزمو بپرسم.
💠 اینگونه ابتکارات برای خانمتان بسیار شیرین و به یاد ماندنی است و با تصور آنها مدتهای طولانی به آرامش میرسد.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#عکسنوشته_سوری
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ساعت دیواری
☀️آفتاب نیمهجان پاییز، چمن پارک را به آغوش کشیده بود. باد ملایم برگهای طلایی و نارنجی را به نوبت بر روی زمین میرقصاند. عصر دلانگیز پاییزی در پارک خود نمایی میکرد. سکوت پارک، او را غرق در خاطراتش کرد. تیک و تاک ساعت در ذهنش پیچید.
🕰پدر ساعت دیواری خریده بود. تابلو روی دیوار را برداشت و جای آن، ساعت را گذاشت.
🍃_ بابا ساعت رو کج زدی.
🍂پدر به حرف او اهمیت نداد. اما راحله دوباره به پدرش گفت: «بابا ساعت رو کج زدی! »
🌱پدر با بی حوصلگی گفت: «تو از کجا میدونی؟ »
🌺_ از صدای تیک تیک ساعت میفهمم.
❄️پدرش عصبانی شد: « من که چشمم میبینه کجی اونو تشخیص نمیدم، اون وقت تو ...! »
🍁بقیه حرفش را ادامه نداد. بغض راه گلوی راحله را بست و دیگر چیزی نگفت.
💥پدر راحله به حرف دخترش هیچ اعتنایی نکرد. اما مادر مثل همیشه به کمک دخترش آمد: «راست میگه خودت بیا ازدور نگاه کن. »
🌸پدر ساعت را صاف کرد. اشکهای راحله مثل باران روی صورتش بارید.
🍀مادر سر او را روی سینهاش گذاشت. گوشهای راحله را نوازش کرد: « به این گوشهای تو افتخار میکنم. »
🍃پدر راحله از وقتی او به دنیا آمده بود، بیشتر ماموریت میرفت. هرچند ماه یکبار به آنها سر میزد. او از اینکه دخترش نابینا بود، رنج میبرد. وقتی پدر فهمید راحله با گوشهایش تشخیص میدهد در اطرافش چه میگذرد، دستی به سر او کشید و گفت: «چقدر بزرگ شدی! »
🌾بعد از آن ماجرا راحله به مادرش گفت: « پدرم راست میگه تا کی میتونم به شما تکیه کنم. مرا با عصای سفیدم رها کن.»
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: مهجوردلتنگ
به: محبوب مقدس
دورت بگـــــردم
ای ماه تابان در این شبهای سرد و تاریک
پاییز، دلم را با دعایت گرم کن.
روزگارم را به هجران محض راضی نباش.
دورت بگردم، طاقت این همه فراق را ندارد، این تن خسته و دل بیقرار.
دورت بگردم، تو ماه منی و شب برایت معنا ندارد. من زمینیام و زمینگیر، شببخیرهایم زمینی است.
تو خورشید عالم تابی و همه وجودت نور است.
موسی از فیض چشمه نور تو، کلیم الله شد
و عیسی از نفس مسیحایی تو روح الله شد.
من محدودم به شب و روز.
من کوچک و بیمقدارم.
ای حجت خدا و ای ذخیره الهی
تو که شب را به بیداری و یاد خدا میگذرانی، وقتی مروارید چشمانت بر پهنای دشت سبز سجادهات آرام میگیرند، از فیض دعای سبزت پر کن این سبوی خالی ما را.
دعایمان کن، دورت بگردم.
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
💐سلام گلها
✨خورشید که طلوع میکند، گلها سلام میدهند.
✨تو نیز برخیز و به زیباییها سلام بده
#عکسنوشته_میرآفتاب
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رفتار شما تو این مواقع چطوره؟
🌹در ایام قحطی، پس از جنگ جهانی دوم، خداوند به ما دختری عنایت فرمود. من برای او لباسی از جنس ناشور و پارچهای شبیه به کرباس تهیه کردم. به خاطر زبری پارچه، بدن بچه زخم شد. هرچه به آقا [آیت الله سیدعلی اصغر موسوی لاری] اصرار کردم که یک متر پارچه نرمتری بخریم و زیر آن لباس به بچه بپوشانم، قبول نکرد و اظهار داشت: «فرزند من عزیزتر از فرزند فقرا نیست.» او زیر بار خرید یک متر پارچه نرم نرفت؛ در حالی که امکان تهیه آن برای ما بسیار آسان بود.
📚گلشن ابرار، ج۶، ص۱۴۹؛ به نقل از همسر آیت الله سیدعلی اصغر موسوی لاری
#سیره_علما
#آیتالله_موسوی_لاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅تربیت فرزند
👼کودکانی که اسباب بازی کمتری دارند
یاد میگیرند خلاقتر باشند.
آنها با اشیاء اطرافشان، حتی یک تکه چوب یا مقوا، میتوانند خیالپردازی کرده، بازی کنند و باهوشتر شوند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍️سرفه
🍃صدای خس خس سینه حنانه، آرامش خانه را به هم زد. بهانهی مادر را گرفت.
☘️ ملیحه روی مبل نقره ای رنگ اتاق خوابیده و مثل همیشه سرش به گوشی گرم بود. بلند گفت: «مامان جان بخواب.»
🌸حنانه، گریه کرد، غلتید؛ ولی ملیحه سرش همچنان در گوشی بود و به اینستا و رقص های عربی زل زده بود.
🌿حنانه از تخت افتاد و سرش به پایه تخت خورد. صدای گریه اش بلند شد.
🌺ملیحه از ترس بیدارشدن منوچهر، بالاخره گوشی را روی تخت پر ت کرد و بلند شد؛ اما وقتی که بالای سر حنانه رسید، تمام بدنش می لرزید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دندان های شیری اش قفل شده و چشم هایش مثل دو تیله سیاه به سقف خیره بود.
☘️ملیحه جیغ کشید و منوچهر را صدا زد؛ اما یکدفعه رعشه بدن حنانه قطع شد. دست و پای کوچکش روی فرش ثابت و بی حرکت شد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: گمنام
به: پدر دلسوزم
السلام علیک حین ترکع و تسجد
سلام پدر دلسوز و مهربانم خواستم بگویم دلم تنگ است و بی قرار، درست مثل کودکی که پدرش به سفر رفته و او منتظر است تا دوباره برگردد.
دوست دارم برایم بگویی و فقط گوش کنم از رسیدن به خدا از عاشقی در سجاده نماز. اصلا دلم میخواهد نماز بخوانی و به تو اقتدا کنم.
به عشق روزی که تمام عالمیان به تو اقتدا کنند. دلم روشن و امیدوار و با انگیزه است، برای تحمل دنیای غیبتت.
اللهم عجل لولیک فرج بحق عاشقانههای مولا مهدی عجلاللهتعالیفرجه بر سر سجاده
🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh