🖼بوم نقاشی
🍁جنگل پوشیده از برگهای قرمز است .
روی شاخهها برگهای سبز به چشم میخورد.
مانند بوم نقاشی.
🖍انگار کسی اینها را نقاشی کرده است .
✨نور صبحگاهی که به برگها میخورد ،
حس خوب زندگی را به ما منتقل میکند.
🤲برخیز و سپاس بگو ،خالق بیهمتای این طبعیت زیبا را.
🌺صبح بهاری شما به خیر .
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕌لحظه اذان
🥘سفره پهن میشود، کمکم وسایل افطار روی سفره همچون نقاشی نقش میبندند.
🎶دور سفره مینشینیم، گوش میسپاریم
به ربنا قبل از اذان زیبایی مرحوم موذنزاده.
🌈چه لذتی دارد لحظه به سرانجام رساندن این عمل خیر.
#مناسبتی_رمضان
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💐بهار وجود او
🌱صبح آغاز دیگری است.
🎶 صدای گنجشکها آواز خوش و زیبایی که گوش را نوازش میدهد.
🌺گلها و سبزهها انگار رخت نو پوشیده اند و با آمدن بهار شاداب شده اند.
🌝ما هم به دنبال شادابی هستیم.
منتظر بهار وجود صاحبمان هستم.
☀️أََیْنَ صَاحِبنا؟؟!
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
☘🌺☘🌺
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠کودکان میبینند
✅فرزندان را به علم آموزی تشویق کنید.
🔘اهلبیت علیهم السلام همواره تشویق به علم آموزی میکردند و چه قدر خوب است که از همان کودکی فرزندان مان را با کتاب آشنا کنیم.
🔘 مثلاً کتابهای کودکانه با شعرهای قشنگ و آموزنده.
🔘اگر ما اهل مطالعه باشیم یا کتاب خواندن را شروع کنیم، کودکمان از ما الگو میگیرد.
🔹امام رضا علیه السلام میفرمایند:
« من کان فی طلب العلم کانت الجنة فی طلبه؛
کسی که در طلب علم می کوشد، بهشت نیز در طلب اوست. »
📚ميزان الحكمه ، جلد ۶، ص ۴۷۱
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
❓سوال کردن
🔘گاهی برخی مسائل و اتفاقات در ذهن کودک سوال میشود.
مثلا:
🌨برف چگونه به وجود میآید ؟
والدین باید جواب سوال کودکان را به سادگی بیان کنند.
🔘کودکان ذهن کنجکاوی دارند، نیاز است که پدر و مادر پاسخ سوالات کودک خود را جامع و کامل و با لحن ساده بیان کنند.
🔘اگر جواب سوالی را نمیدانند، به دنبال آن بروند، سپس پاسخ بدهند.
🔘از دادن جواب اشتباه خودداری کنند. حواسمان باشد حرفهای ما در ذهن فرزندان نقش میبندد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سلام بر پدر
✋السلام علیک یا اباعبدالله.
اصلا معنی أَبا را میدانی؟
یعنی پدر، آری ما سلام میدهیم به پدر معنوی خود.
پدری که فدا کردن طفل ۶ماههاش جهان اسلام و مسلمانی را زنده کرد.
پدری که با خون خود و یاران و اهلبیتش درخت اسلام را آبیاری کرد.
پدر بندگان خوب خدا و توبهکنندگان.
سعی کنیم هر روز به پدر مهربانمان سلام دهیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لعن مقدم
💢و لعنالله عمر بن سعد و لعنالله شمرا💢
💡به راستی چرا عمربنسعد قبل از شمری که سر امام را برید، مورد لعن قرار میگیرد؟!
هنگام لعنت عمر بن سعد حواسمان به جان نگرفتن عمرسعد درونمان باشد.
به نیت کشتن عُمَر عُمْر و جانمان شروع میکنیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
💯الگوی مناسب
❌به جای آن که برای کودکان خود از الگوهای غربی بگوید و آنها را قهرمان جلوه بدهید.
⭕️از الگوهای اسلامی نام ببرید.
❌به جای گفتن قصه سیندرلا و آن کفش زیبایش.
⭕️قصه دختری سه ساله را بگوید.
کودکان تاثیر میگیرند.
✅ تاثیری که داستان روی کودکتان میگذرد، قابل تامل است.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بابی أَنْتَ وَ أُمی
❓نمیدانم وقتی میگویم پدر و مادرم به فدایت یعنی چه؟
آیا همین گونه است که ما از عزیزترین خود بگذریم و آن را فدای راه خدا کنیم؟؟
پدر و مادرم به فدایت
آیا لقلقه زبانمان است، یا از دل و جان میگویم؟
از امروز با وجودمان میخوانیم: بأَبی أَنت و أُمی.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍أنا سلم لمن سالمكم؟؟
✨إنی سلمُ لمن سالمکم و حربُ لمن حاربکم
معنی آن را میدانیم، اما...
اما آیا در صلح هستم با کسانی که با شما در صلح هستند و یا در جنگم با کسانی که با شما در جنگ هستند ؟
❗️عاشورا ۶۱ تمام نشده!
هنوز هم هست .
فلسطین و یمن حتی عربستان که شیعیان در سختی و مشقت هستند.
آیا در جنگیم و دوستی.
چرا بر دوستی با آمریکا پافشاری میکنیم؟!
چون ابر قدرت است. پس چرا در زیارت عاشورا میخوانیم إنی حرب لمن حاربکم؟!
باید هر روز بخوانیم زیارت عاشورا را تا یادمان باشد شمرها هنوز هستند.
🏴 وضو میگیریم و میخوانیم زیارت عاشورا را عاشقانه
و اینبار
إنی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم را عاشقانهتر خواهیم خواند.
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سالگرد
🍃 مهین از صبح به یکیک بچههایش زنگ زد تا برای سالگرد پدرشان بیایند؛ ولی همه یک جواب دادند: «سرمون شلوغ وقت نداریم.» او فقط توانست بگوید: «باشه اشکال نداره به کارتون برسید.»
☘بعد آهی کشید، خیره به عکس همسرش گفت: «دیدی حسن آقا نیومدن، هر کدوم کار دارن. حتی نپرسیدن حالت چه طور.»
در حالی که بلند میشد، گفت: «برم یه سر به آشپزخونه بزنم. برمیگردم. »
💫مهین در آشپزخانه همه چیز را آماده کرد.
با آژانس تماس گرفت. ظرف حلوا رو برداشت و چادرش را سرش کرد باز روبه روی عکس حسن آقا ایستاد و گفت: «خوب من دارم میام پیشت.»
⚡️سرمزار همسرش نشست و درد و دل کرد: « میبینی حسن آقا بچهها بیوفا شدن. هی این همه زحمت کشیدی. زحمت اومدن سر مزارت رو هم نمیکشن. » همان طور درد ودل میکرد.
که سایه کسانی را حس کرد سر بلند کرد. دو پسرش و دخترش آمده بودند. ریحانه نشست کنار مزار پدرش و گفت: «مامان ما رو ببخش، حواسمون رفت پی کارهای خودمون. »
✨دست مادرش را گرفت و بوسید. محمد و علی هم کنار مادر نشستن و عذرخواهی کردند: «مامان باور کن سرمون شلوغ بود. »
🌾_اشکالی نداره پسرم کار همیشه هست؛ ولی بزرگترها یه روزی میرسه که نیستند؛ قدر کنار هم بودن بدونید.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍۴۰ روز گذشت
🍁۴۰ روز از روز واقعه گذشت. روز پر درد و پر مصیبت عاشورا.
۴۰روز است که زینب بدون حسینش روزگار میگذارند.
حتی ۴۰ روز است خبری از تازیانههای پر درد نیست.
🥀۴۰ روز است که علی اصغر دیگر برای طلب شیر گریه نمیکند.
۴۰ روز است که رباب فقط لالالالایی میخواند.
✊در این ۴۰ روز یزیدیان گمان کردند حسین فراموش خواهد شد ولی نمیدانست که او فراموش شدنی نیست و آتش عشق و محبت به حسین در قلبها شعلهورتر میشود. نمیدانست هر سال بیشتر از سال قبل به عاشقان و دلسوختگان حسین علیه السلام اضافه میشود .
🏴فرا رسیدن اربعین تسلیتباد.
#مناسبتی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍درک کردن
🍃خانه پدرش همه دور هم جمع بودند. خواهرش گوشوارههای که همسرش هدیه داده بود را نشان داد: «ببین سارا، این گوشوارهها قیمتش میدونه چه قدره؟ اینا رو آقا ناصر گرفته برا کادو تولدم. آقا رضا برای تولد تو میخواد چیکار کنه.»
☘سارا آهی کشید و گفت: «نمیدونم فک کنم میخواد غافلگیرم کنه. » بعد لبخندی زد خواست بحث را عوض کند: «راستی سوگند، یه مانتو فروشی خیلی خوب سراغ دارم قیمتها هم مناسب. میخوای ... »
🌾هنوز جمله سارا تمام نشده بود که سوگند سریع گفت: «بیخیال سارا اون مانتوها مناسب من نیست به دردم نمیخوره باید مانتو مارکدار بپوشم. تو چه طور اینا رو میپوشی.»
🍀سارا آهی کشید و ترجیح داد سکوت کند.
موقع خداحافظی فرا رسید. میان راه آقا رضا نگاهی به همسرش انداخت که در فکر بود: «خانوم من چرا تو فکره؟»
🍃سارا لبخندی زد و گفت: «هیچی.»
✨_نشد دیگه باید بگی بهم.
💫_خوب امشب باز سوگند پز خونه و طلاها و لباسهای مارکدارش داد.
🍂بعد آهی کشید. رضا اخم ریزی کرد: «اگه دوست داری میبرمت یه جا تو هم لباس مارکدار بخر بپوش نمیخوام حس کنی تو پایینتر از اونایی.»
🍃سارا دست رضا را که روی دنده بود، گرفت. میدانست رضا توان گرفتن این چیزها را ندارد
قیمت هر کدام اندازه حقوق رضاست بنابراین گفت: «نه من کمبود ندارم یه همسر خوب مثل تو دارم یه بچه های با ادب دارم دیگه کمبود ندارم. همین که روزی حلال برامون میاری کافی این حرفها میگذره فقط غصهام شده کاش خواهرم دنبال این تجملات نباش و نره دیگه دنبالشون.»
⚡️رضا لبخندی زد به درک همسرش. بعد گفت:
«خدا رو شکر به خاطر حضورت عزیزم.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️گل رُز
🍃چند روزی میشد که آشوبگران آرامش و امنیت شهر را به هم ریخته بودند. مأمورین نیروی انتظامی خویشتنداری به خرج میدادند و تلاش میکردند مسالمتآمیز آشوبهای کف خیابان جمع شود.
☘️اما گروهی از خدا بیخبر که لیدر آشوبها بودند، تعدادی از نیروهای انتظامی و بسیج را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. افرادی سادهلوح هم بودند که اراذل و اوباش را همراهی میکردند.
🌾گروهی نادان هم در رسانهها بر علیه نیروی انتظامی جو جامعه متشنج میکردند. ریحانه تصمیم خود را گرفت. به مغازه گلفروشی رفت. دستهای گُل رُز گرفت. به دخترش فاطمه توضیح داد که برای تشکر از زحمتها و فداکاریهای پلیسهای مهربان گل خریده است.
⚡️عصر همان روز فاطمه به همراه مادرش با شاخههای گل در سطح شهر رفت تا با دادن شاخه گلی به پلیس از آنها تشکر کند.
در خیابان چشمش به مامور نیروی انتظامی خورد: «مامان، اونجا عمو پلیس مهربون هست، یه گل بده بهش بدم.»
✨ریحانه گلی از بین گلها جدا میکند و دست دخترش میدهد: «بیا مامان جون! من همینجا میایستم تا بیای.»
🍃فاطمه باشهای میگوید و به سمت مامور میرود: «سلام عمو! این گل واسه شما که نمیذارید آدم بدا به ما آسیب بزنن.» بعد احترام نظامی میگذارد.
☘️پلیس لبخندی میزند. شکلاتی از درون جیبش بیرون میآورد ، به فاطمه میدهد و از او تشکر میکند. فاطمه از لبخند پلیس خوشحال میشود و ذوق زده خداحافظی میکند.
🎋چهرهی خسته پلیس از هم باز میشود.
فاطمه خود را به مادر میرساند. نگاهی دوباره به پلیس میاندازد. همزمان او نیز سرش را بالا میگیرد. دست فاطمه برای خداحافظی بالا میرود. همراه با لبخند، نَمی از اشک چشمان پلیس را دربرمیگیرد و برای فاطمه دست راستش را بالا میبرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
💡برکت زندگی
💯 اگر میخواهید عمری طولانی و روزی زیادی داشته باشید،
با پدر و مادر خود مهربان باشید.
با آنها به نیکی رفتار کنید.
🔘 از پدر و مادر دوری نکنید. گاهی سراغشان بروید و کارهای که در توان آنها نیست را انجام دهید.
❌دوری کردن از پدر و مادر و قطع صله رحم عمر را کوتاه و برکت را از زندگی میبرد.
💎چنانچه حضرت رسول تاکید کردند بر نیکی به پدر و مادر و صله رحم
🔹میفرمایند:
کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.*
📚*کنزالعمال،ج۱۶،ص۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فرشتهای به نام عشق
🍃تمام خانه را بهم ریخت ظرفهای دم دستش را شکست. داد و بیداد میکرد. همسرش فاطمه را کتک میزد. یکی انگار در سرش داد میزد: «مهمات چی شد برادر. بچهها دارن پرپر میشن.»
☘️صدای خمپاره و توپ. گوشهایش را میگیرد. صداها مدام کمرنگ میشوند.
اندکی بعد آرام شده کناری نشست.
فاطمه نزدیکش شد تا دست خونی او را ببندد. محسن گریه میکرد.
🍂_چرا گریه میکنی عزیزم؟
🎋_آخه ببین چه بلای سر تو خونه زندگی آوردم. کاش منم همون موقع شهید شده بودم.
✨دوباره شروع کرد گریه کردن.
☘️ _مگه دست تو عزیز من، بزار منم تو اون دردی که میکشی سهیم باشم تنها تنها ثواب جمع نکن.» و بعد لبخند زد.
🌾محسن لبخندی میزند و اشکهایش را پاک میکند: «کاش وقتی حالم بد تو هم بری تو اتاق پیش بچهها.»
☘️فاطمه لبخند محزونی میزند: «من مشکلی ندارم. انشاءالله تو هم زود خوب میشی.»
فاطمه نمیخواست بگوید میترسم به خودت صدمه بزنی.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✍️آرامشگمشده
🍃سر حال نبودن برای حلما موردی عجیب بود. حرفهایی که دیروز به پدر گفته بود، به روحش سوهان میکشیدند و آرامش همیشگیاش را ربوده بودند.
☘️ کتاب و دفتر زیادی در کوله نداشت؛ اما بر دوشش سنگینی میکرد. وارد خانه شد؛ همینکه خواست کوله را گوشهای پرت کند، متوجه نگاه زیر چشمی پدر شد. سرش را پایین انداخت. سلامی کرد و به طرف اتاقش به راه اُفتاد.
🌾صدای مهربان پدر به گوش رسید: «حلما بابا! یه لحظه صبر کن من و مادرت باهات کار داریم.» راهی را که رفته بود برگشت و روبروی پدر ایستاد: «بله باباجون، چهکارم دارید؟»
✨پدر با لحنی آرام و شمرده شروع کرد.
استرس حلما کمتر شد. خوب گوش داد ببیند پدر چه میگوید: «یادته دیروز از نمره علوم ازت پرسیدم؟» عرق روی پیشانی حلما نشست. صورتش سرخ شد. بقیهی حرف پدر را نشنید.
🍃 با صدای پدر به خود آمد: «با توام حلما حواست هست بابا! گفتی چند گرفتی؟»
سر به زیر با لکنت زبان گفت: «ب ب بابا پووونن زده.»
⚡️پدر برگه را روی میز گذاشت. گفت: «مامانت امروز وقتی اتاقت رو مرتب میکرد، اتفاقی این برگهرو زیر تخت دید.» چشمان قهوهای حلما از اشک خیس شد. پدر دستی روی سر حلما کشید. با همان صدای آرام گفت: «چرا دروغ گفتی؟»
💫حلما با صدای بُغضآلود گفت: «ترسیدم دعوام کنی!» مادر که تا آن لحظه ساکت بود نگاهی از روی مهربانی به او کرد و گفت: «اگه راستشو میگفتی خیلی بهتر بود؛ میدونی واسه یه دروغ کوچولو همش باید دروغ بگی!»
✨حلما آهسته لب زد: «قول میدم دیگه دروغ نگم.» مادر صورتش را بوسید. پدر او را به آغوش کشید و اشکهایش را پاک کرد.
بعد از رفتن حلما، محدثه رو به همسرش رضا کرد و گفت: «خوب شد باهاش حرف زدیم تا بفهمه دروغ گفتن مارو بیشتر ناراحت میکنه تا نمرهی کم.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✍️اعتراض آری اغتشاش نه
🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زبالهای را آتش زد خیلی همهمه بود.
دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغهای مکرر میکشیدند و میخندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست میزدند و قد و هیکل آنها را آنالیز میکردند.
🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.»
🍂جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد: «جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.» همه این جمله را تکرار میکردند. همزمان شیشههای بانکها را میشکستند، به آتش میزدند. پلیس سعی میکرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد میکردند.
🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ میخورد دخترک سعی میکند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با اینکه جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشیاش را جواب داد: «
ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.»
⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه.
🍃دخترک پوف کلافهای میکشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع میکند. به سمت جمعیت میرود کمکم شعارها عوض میشود کسی پرچم را بالا میگیرد برای آتش زدن. نگار با خودش میگوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟»
☘️نگاهی به دور بر میاندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب میرود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت میرسد از آنجا سریع دور میشود خیابانها پر از سطلهای که در آتش میسوزند.
ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه میکرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.»
🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب میکند کمی میترسد ولی جلو میرود با ترس و لرز سلام میدهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو میرود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام میشود. میگوید: «ببخشید من گم شدم نمیدونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین میاندازد.
✨مرد جوان سر به زیر میگوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.» نگار نفس راحتی میکشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیرویهای یگان ویژه مینشیند. همان مرد جوان به کسی میگوید تا برای دختر آب بیاورند.
#به_قلم_سرداردلها
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @masare_ir
💥نگاهی معجزهآسا
❌هیچگاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید.
⭕️آنها معنی نگاه شما را میفهمند.
اگر میخواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید.
🔘 یکی از راههای عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست.
🔸چنانچه حضرت رسول میفرمایند: نگاه محبتآمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.*
📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مسخرهکردن
🔷کودکان کارها را در حضور پدر و مادر انجام میدهند تا آنها تایید کنند.
🔹اگر کودکتان کسی را مسخره کرد شما به کارش بها ندهید.
خندیدن شما باعث میشود کودکتان گمان کند کارش صحیح است.
🔹به اون بفهمانید که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست.
🌱کودکان میبینند و یاد میگیرند.
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#ارتباط_با_فرزندان
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️زیارتی همچون زیارت کربلا
🌼زمین و آسمان غرق شادیاند.
باز هم کودکی که خیر و برکت به همراه دارد متولد شده است.
کودکی از نسل کریم اهلبیت علیهمالسلام.
☀️کرامت را از جد عزیزش امام حسنمجتبی(علیهااسلام) به ارث برده است.
🌸خانه اهلبیت را هالهای از شادی و سرور دربرگرفته است.
کودکی پربرکت، پا به عرصه گیتی گذاشت. او را عبدالعظیمحسنی نامیدند.
💥همان کسی که در بزرگسالی دین خود را بر امام علیهالسلام عرضه میدارد و مدال افتخارِ مُهر قبولی و تأیید حضرت را میگیرد.
💡و در کرامت ایشان همین بس که امام هادی(علیهالسلام) فرمودند:
🔹أمّا إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عَبدِ العَظیمِ عِندَکم لَکنتَ کمَن زارَ الحُسَینَ بنَ عَلِیِّ(علیهالسلام)
🔸(خطاب به یکی از اهالی ری) بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهر خودتان را زیارت کنى، همچون کسى باشى که حسینبنعلى (علیهالسلام) را زیارت کرده باشد.
📚میزان الحکمه، ح ۷۹۸۴.
#مناسبتی
#ولادت_شاه_عبدالعظیم_حسنی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️گوشی نو
🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار میکرد تا بتواند خواستههای فرزندش را اجابت کند؛ولی خواستهی غیرمعقول او کمر شکن بود.
🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی میبارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش
از او گوشی آیفون میخواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید میداد پای آن.
🍂_گوشی من کو ؟
🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود.
🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی.
☘️صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش میکند: «سلام رضا جان خسته نباشی.»
💫حمید لبخند میزند: «ممنون آمنه جان.»
🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش میکند و داخل میرود. حمید دستهایش را زیر آب سرد میگیرد تا بشورد از بس تاول زده بود میسوخت از سوزش آنها چشمانش را بست.
حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط میشورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را میشست
🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره
ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.»
🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.»
🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند میزند و اشکهای آرمان را پاک میکند
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✍️خدا بزرگِ
🍃یک ماه است که سعید را از کارخانه اخراج کردهاند. صبح تا شب دنبال کار میگردد و خسته به خانه میآید. چایی را درون سینی گذاشتم و با شیرینی که خودم آنها را درست کرده بودم، کنارش نشستم: «خسته نباشی آقا.»
🍂_سلامت باشی. چه خستگی؟ کار که پیدا نمیشه هر چی میگردم.
✨_ خدا بزرگِ، پیدا میشه.
☘️سعید آهی کشید، گفت: «نمیدونم ریحانه جان چیکار کنم؟ سوگند چند وقت دیگه میره مدرسه پول میخواد برا ثبت نام.
💫سکوت کردم. راست می گفت. سعید شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت: «چه خوشمزه است.»
🌺_ کار خودمه... ببین سعید جان میگم من که شیرینی خوب بلدم اجازه میدی برم شیرینی پزی سادات خانم.
🍃سعید نیم نگاهی به من انداخت: «هنوز بی غیرت نشدم که زنم بره کار کنه.»
💫دستش را گرفتم: «نه عزیز دلم شما تاج سرمی بیغیرت چیه؟ این طوری کنار هم کار میکنیم شیرینی پزی سادات خانم هم که خودت میدونی همه زن هستن. خود سادات خانم هم آدم مقیدیه.»
🍃 کمی سکوت کردم و بعد گفتم: «راستی دنبال یه پیک موتوری هم هستن که سفارشات ببر نظرت چیه؟ تو که موتور هم داری.»
🌾سعید کمی فکر کرد: « جدا حتما در مورد من باهاشون حرف بزن.»
☘️_حتما عزیزم، فقط من چی اگه بگی نه میگم باشه نمیرم.
🍃آنقدر با لبخند نگاهش کردم تا بالاخره راضی شد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✍️استوار همچون درخت
🌾فاطمه نگاهی در آینه میاندازد، چادر را روی سرش مرتب میکند. لبخندی میزند، کیفش را بر میدارد و از خانه بیرون میرود در خیابان اکثر دخترا سر برهنه در خیابان راه میروند.
☘️فاطمه به یکی از دخترا که روبه رویش قرار میگیرد میگوید: « گلم حجابت رعایت کن با حجاب زیباتر میشی عزیزم.»
⚡️ دختر فحشی نثار او میکند ولی او چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد. چند خیابان دیگر باز دختری که کشف حجاب کرده بود، بازهم تذکر داد اینبار دختر به سمت او حمله کرد.
💫فاطمه دستان او را گرفت و لب زد: « گلم چرا با بیحجابی خودت در معرض بقیه میزاری اونم رایگان و ارزان.» بعد هم دست دختر را رها میکند و میرود.
✨وارد بهشت زهرا میشود و به سمت مزار شهدا. کنار مزار پدرش مینشیند. شروع به درد و دل میکند: «بابا جون خسته شدم امروز به هر کی تذکر دادم یا فحشم داد توهین یا حمله کرد.» آنقدر حرف زد و گریه کرد تا سبک شد.
با حال خوب به سمت به خانه رفت.
🍃شب در خواب پدرش را دید که به او لبخند میزند و میگوید: «بابا جان حرفهاتو شنیدم دختر من که نباید کم بیاره. مگه نه باباجان .» فاطمه با گریه میگوید: «ولی بابا اینا توهین میکنن.»
✨پدرش لبخند میزند و سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: «حتی اگه کل دنیا بهت میگه که کنار بکش تو کوتاه نیا. چرا چون حق میگی این وظیفه توئه که مثل یک درخت استوار بایستی، توی چشاشون نگاه کنی و بگی: نه حقیقت اینه تو کنار بکش تو با منطقت بسنج.» فاطمه لبخندی زد. با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✍دورهمی
🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچهها دور حوض بزرگ حیاط میچرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوههایش انداخت که چطور بازی میکنند.
✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانهاش قورت داد.
مادربزرگ چشمهای طوسیاش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.»
🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت. چاییاش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچهها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد.
💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنهای از یک فیلم را میبینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خندهاش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خندهاش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یكی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.»
🍃مهین عروس خانواده دستهایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزیها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید.
🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شدهاش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانمها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچهها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشمهایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir