eitaa logo
مسار
340 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
518 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🤔 چگونه زن و شوهر در خانه آراسته باشند؟ 🔹به موی خود برسید. اگر سرتان شوره دارد، برای درمان آن به پزشك مراجعه كنید. در خانه آرایش موها و لباستان را طوری انتخاب كنید كه به شما بیاید و زیباترتان كند. در انتخاب آنها از همسرتان نیز نظر بخواهید. ✨ پيامبر صلي الله عليه و آله فرمودند: «مَنِ اتَّخَذَ شَعْرا فَلْيُحْسِنْ وَلايَتَهُ، اَو لِيَجُزَّهُ؛ هر كس مو مى گذارد، آن را خوب نگه دارد وگرنه كوتاهش كند.» 📚کافى، ج ۶، ص ۴۸۵، ح ۲ 🆔 @masare_ir
✍مادر طبیعت 🍃دوان دوان بین جنگل می‌دوید و در رود با پاهای برهنه راه می‌رفت. وقتی تمشکهای قرمز و ترش را روی شاخه ها می‌دید، اندکی می ایستاد، آنها را سمت خودش می‌کشید، بسم الله می‌گفت و چند دانه در دهانش می‌گذاشت و دوباره به راه می افتاد. ☘دکتر برایش تجویز کرده بود در میان طبیعت زندگی کند. اوایل دل کندن از خانه و لوازمش برایش دشوار بود؛ اما وقتی متوجه شد داغ مادرش، چقدر بر تک تک سلولهای عصبیش اثر مخربی گذاشته، با اصرار حامد، و انتقال کار او به مازندران، زندگیش دگرگون شده بود. 🌸حالا یک ماهی بود میان جنگل قدم میزد. در هوای آزاد روستا می‌دوید. از گوشی و کامپیوتر و افراد منفی پیرامونش خبری نبود. حالش رو به بهبود می‌رفت. حامد از راه رسید. دست او را گرفت و او را از میان رودخانه بیرون آورد. ✨ حامد هم مثل یک مادر از او مراقبت می‌کرد هم همسر مهربانتر و همراه تری شده بود. مادر مهربان طبیعت، روح حامد را هم نوازش کرده بود. 🆔 @masare_ir
سلام به اعضای عزیز کانال😊 خوش آمد می‌گیم به بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند و ما رو با حضورشون خوشحال کردند.🌹😍 امیدواریم در کنار هم لحظات و خاطرات خوبی رو رقم بزنیم و مطالب کانال براتون مفید و کارآمد باشه.☺️ ✨ مسابقه هم داریم گاهی اوقات با جوایز عالی😍 شما مایه‌ی دلگرمی ما برای ادامه راه هستید. ما رو از پیشنهادات خوبتون بهره‌مند بفرمایید.❤️ ارتباط با ادمین کانال: @hosssna64 🆔 @masare_ir
😍بهترین را از خدا بخواه 🌱سلام به بهار و به روزهای پر از شادی. 💫 سلام به نوروز؛ روزهای جدید سال. 🌈 روزهایی که از خدا می‌خواهیم ما را تا بزرگراه خوش بختی آن ببرد. 🤲از خدا می‌خواهیم، هر روزمان نوروز شود. 🌺سلام به شما با شروع سال نو، وقتش رسیده به برنامه‌ها عمل کنی. 🆔 @masare_ir
✨چقدر به فکر کمک به دیگرانی؟ مردم داری عبدالله حرف نداشت. اصلا نمی‌توانست به کسی کمک نکند. بچه که بود سر سفره منتظر بود کسی آب بخواهد، سریع می‌دوید. اگر احساس می‌کرد، کسی غذایش کم است، نصف غذایش را خالی می‌کرد توی ظرف غذای او. جلسه قرآن که می‌رفت مدام در حال کمک به صاحبخانه در دادن چایی به حاضران یا جفت کردن کفش‌ها بود. یک جلسه اگر نبود مردان جا افتاده با تأسف سری تکان می‌دادند و می‌گفتند: «حیف شد. اون که نیست جلسه سوت و کوره.» سنش از ده که گذشت، باز هم همین گونه بود. از تعمیر کردن بلندگوی مسجد تا کمک کردن به همسایه بنا برای کشیدن دیوار و کمک به پیرزنی در کشیدن بار. در جبهه هم از تمیز کردن سنگر اجتماعی کوتاهی نمی‌کرد. بعضی بچه‌ها به شوخی بهش می‌گفتند: «عبدالله تو دختر خوبی هستی؛ کارت حرف نداره.» 📚 سی و ششمین روز؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق، نوشته: سیمین وهاب زاده مرتضوی، صفحه ۱۸-۲۰ و ۲۳-۲۴ و ۱۰۸ 🆔 @masare_ir
🤔 آیا فرزندتان مسئولیت‌پذیر است؟ 📝وظیفه را با مسئولیت‌پذیری اشتباه نگیریم. وظیفه‌ای که بر عهده کودکان است؛ شامل تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایلشان است. اما مسئولیت‌پذیری یعنی اینکه علاوه بر وظایفی که به عهده خود کودک است، کارهایی از کودک خواسته شود تا آن‌ها را انجام دهد. 🌾بار مسئولیتی که بر عهده‌ی کودک می‌گذارید نباید بیش از حد توانمندی و سن کودک باشد. 🆔 @masare_ir
✍لبخند نسیم 🍃صدای خنده نسیم توی فضای پذیرایی پیچید از فکر بیرون آمدم. نگاهی به چهره‌ی معصومانه‌اش انداختم. بغضم را کنار زدم. نسیم چشم دوخته بود به تلویزیون و کارتون مورد علاقه ‌اش را می‌دید. ☘از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم. موهای نسیم را از روی پیشانی‌اش کنار زدم و بوسیدم. 🌸_مامان! دایی کی میاد؟ ✨_ساعت کارش تموم بشه از بیمارستان مستقیم میاد خونمون. 🍃نسیم لبخندی زد و سرش را تکان داد. گوشیم به صدا درآمد شماره ناشناس بود، پاسخ دادم. 🚴‍♂_از فروشگاه دوچرخه باهاتون تماس می‌گیرم، خونه هستید؟ ⚡️_دوچرخه سفارش ندادم. 🍃وقتی آدرس را کامل خواند، متوجه شدم کسی سفارش داده است. 🍀_بله، خونه‌ایم. 🎋_تا یک ساعت دیگه به دستتون میرسه. تشکر و خداحافظی کردم. به محض این که صحبتم تمام شد. نسیم گفت:«مامان جون! دوچرخه زنگ زده بود؟» ☘بی اختیار خنده‌ام گرفت: «دخترم، دوچرخه که نمی‌تونه صحبت کنه، آقایی برات یه دوچرخه کودک صورتی رنگ با‌ چرخ‌های کمکی میاره.» 🌸سرخوش دست‌هایش را به هم کوبید و جیغی از ته دل کشید. مدتی بود این جوری خوشحال نشده بود. از شادیش دلم شاد شد. اما ذهنم درگیر بود که زنگ خانه به صدا در آمد. 🌾برادرم رضا وارد خانه شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «رضا از فروشگاهی زنگ زدن که دوچرخه‌ میارن.» 🍃_مبارک باشه، برای تولد نسیم سفارش دادم. 🌸_تو فکرش بودم مهمونی کوچکی برای تولد سه سالگی‌اش بگیرم، اما بی‌حوصله‌ام. 🍃_زندگی رو سخت نگیر. هر چیزی که حالتو خوب می‌کنه، انجام بده. ⚡️_اولین جشن تولدی که دیگه علی کنارمون نیست. 🍃_خواهرم، علی برای امنیت جامعه و مبارزه با خلافکاری شهید شده، نسیم فرزند پلیس شهیده و در آینده به رشادت‌های پدرش افتخار می‌کنه. آدما گاهی از گفته‌هاشون، گاهی از کاری که به موقع انجام ندادن پشیمون میشن؛ اما کسی از مهربونی پشیمون نمیشه چون مهربونی منطقی‌ترين گفتگوی زندگیه. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله از: معصومه به: تنهاتکیه گاه قلب‌های شکسته آقا امام زمان سلام آقا جان، مرحم تمام زخم های شیعیان این بار به آبروی تمام آبروداران قسمت می‌دهم آقا جان بیا. بیا که بی تو دیگر طاقتی برای ماندن نمانده. بیا عزیز زهرا. با دیدن رویت عاقبتمان ختم به خیر می‌شود آقا. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
😎خوشبختی گم شده 🌻بهار قدم زنان روی شاخه‌های درختان شهر جوانه ‌می‌کارد؛ اما بهار هم، چشم به راه توست. انگار او نیز خوشبختی را گم کرده است. 🌷مولا جان! برای ما که بی‌معرفتیم و تشنه‌ی ظهورت نیستیم نه؛ برای خوبان امتت که دل‌خونِ جور زمانه‌اند، بیا و انتظار را تمام کن. 🆔 @masare_ir
✨می‌خواهی تغییر کنی و به سعادت برسی؟ هادی سال‌های آخر ماه رمضان را به ایران می‌آمد. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده و معنوی‌تر شده بود. یک شب به او گفتم: هادی چطور این همه تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. اگر کسی واقعا بخواهد تغییر کند و به سعادت یا معراج برسد باید هر شب یک صفحه از روی آن بخواند. بعد کتاب خودش را آورد و هر شب موضوعی از مطالب آن را مطرح می‌کرد و می‌گفت به این توصیه‌ها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلا یک شب بحث سکوت را پیش می‌کشید و توصیه می‌کرد از صحبت‌های بی‌فایده پرهیز کنیم و قبل از صحبت به مفید بودن یا نبودنش فکر کنیم. شب دیگر درباره شوخی صحبت می‌کرد و اینکه نباید به بهانه خنده و شوخی دیگران را به خاطر لهجه مسخره کنیم. شب دیگر در مورد حیا و عفت صحبت می‌کرد و اینکه باید در صحبت و نگاه و حضور در پیش نامحرم به حد ضرورت اکتفا کنیم تا مبادا عفت‌مان آسیب ببیند. راوی: خواهر شهید 📚کتاب پسرک فلافل فروش؛ خاطرات شهید محمد هادی ذوالفقاری،صص ۱۰۶-۱۰۷؛ خانه‌ای با عطر ریحان؛ زندگی نامه داستانی شهید محمد هادی ذوالفقاری، نویسنده: الناز نجفی،ص۲۲۲ 🆔 @masare_ir
💠 چگونه والدین خود را درک کنیم؟ ✅ عشق و عطوفت و نگرانی‌های والدین نسبت به فرزند یک احساس ناخودآگاه است. 🔘 شما تا پدر یا مادر نشوید؛ نگرانی‌های والدین خود را درک نخواهید کرد. 🔘 سعی کنید به این نگرانی‌ها هرچند بی مورد با خشونت پاسخ ندهید. 🔘 همیشه با مهربانی، صبر و حوصله با آنها صحبت کنید. اگر شما معقول رفتار کنید، آن‌ها را مطمئن می‌سازید که در مسیر درست حرکت می‌کنید. ✅ گاهی مراقبت‌های بی‌نهایت والدین باعث می‌شود؛ خسته شوید، اما بدانید کارهایشان از روی عشق است. بنابراین با ملایمت صحبت کرده و اجازه دهید، گاهی نگران شما باشند. 🆔 @masare_ir
✍گذر زمان ☘درختان کنار ریل‌های قطار در آغوش یکدیگر وا رفته بودند.ریل های قطار پر از برگ‌هایشان بود. گویی هر روز اشک درخت‌ها مثل برگ می‌شد و به زمین می اُفتاد. 🍃قطار کوچکی در نیمه راه مانده بود. رفت و آمد آدم‌ها را در سکوت خودش می‌دید. زمانی پرسروصدا بود و حالا یک جا نشین شده و گذر زمان را می‌شمرد. 🌸روی ویلچرش پشت پنجره نشسته بود. دستان یکی روی چشمهایش را پوشاند. با دستانش آن‌ها را لمس کرد. لطافت، لاغریشان داد می‌زد که دخترش فاطمه است. لب‌هایش از دو طرف کشیده شد. 🎋_فاطمه جان تویی؟ کی رسیدی؟ 🌾_سلام بر مامان باهوش و خوشگلم. همین الان رسیدم. چند روزی تعطیلات میان ترم داریم. 🍃_خوب کاری کردی اومدی. از تنهایی و یکجا نشستن خسته شدم. 🌺فاطمه به یادش آمد، سالی که دانشگاه راه دور قبول شد. رشته پرستاری را دوست داشت؛ ولی به خاطر مادر نمی‌خواست برود. مادرش فهمید. اجازه چنین کاری را به او نداد و حالا ترم آخرش بود. 🍃لب‌هایش را روی گونه‌های سرد و تورفته مادر گذاشت. بوسه‌ای بر روی آن‌ها زد و گفت: «الهی من فدات‌شم. به خاطر من چقد اذیت شدی!» 🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم‌رب‌الزهرا از: زینب بنت المهدی به: عزیز زهرا سلام آقای من این نامه‌ام باشد به نیت آن مادر چشم انتظاری که هیچ گاه پسرش را به آغوش نکشید....! همان پسری که سال‌ها پس از دق کردن مادر تکه‌های استخوانش برگشت. عزیز قلب من، امشب به نیت خواسته‌ی قلبی آن مادر میان زمزمه‌های کمیلت برای ما دعا کن. مایه‌ی آرامشم... یاحق 💌❤️💌❤️💌❤️ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱امام زمانم، پدر مهربانم 🛤در مسیر عاشقی‌ هر لحظه‌ دل‌ دل می‌کنیم. 🌊در میان موج دریا فکر ساحل ‌می‌کنیم. 🤔کی ‌می‌شود در ندبه‌های جمعه پیدایت کنیم؟ 🔆السلام علیک یا صاحب الزمان 🆔 @masare_ir
✨چطور سرباز امام زمان شویم؟ آیت الله بهاء الدینی خیلی به جلال عنایت داشت. یک بار که جلال بعد از نماز مغرب و عشاء دعا کردند، آقا فرمود: بابا! دعای تو مستجاب است. بعد از شهادتش هم فرمود: او دائم الذکر بود. نه اینکه همیشه ذکر بگوید، بلکه قلبا ذاکر بود. پس از شهادت، وقتی عکس قاب جلال را به آیت الله بهاء الدینی دادند، گریه کردند و اشک‌شان روی عکس ریخت. سپس فرمود: امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست. من هم صاحب این عکس را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است. راوی: حجة الاسلام و المسلمین اکبر اسدی و سید مهدی سادات 📚 جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، ص۹۶ و ۹۷ 🆔 @masare_ir
🍃🌸🍃 🌸 🍃 🤔اثر محبت چیست؟ 📜با هم بدانیم: 🌺عطر و بوی محبوب به محب سرایت می‌کند. نورانیت محبوب به محب می‌رسد. کمالات محبوب در محب اثر گذاشته و او را رشد می‌دهد. 🧐فکر کن ببین محبوبت کیست؟ فلان بازیگر معروف سینماست؟ فلان هنرپیشه مشهور است؟ فلان بازیکن فوتبال است؟ فلان شهید است؟ 🔆یا نه بالاتر امام هستی، فرزند فاطمه سلام‌الله‌علیها، حضرت مهدی، محبوبت است؟ 🌸اگر محبوبت خوبان روزگار باشد، اگر محبوبت امام عارفان‌ باشد، به تو تبریک می‌گویم. تو در مسیر رشد و کمال هستی. 🆔 @masare_ir
✍نماز 🍃خودش را روی پله های منتهی به حیاط پهن کرد. خون خونش را می‌خورد. محمود نیم ساعت بود که عصبانی بیرون رفته بود و هنوز بر نگشته بود. ☘نیم ساعت دیگر که گذشت، از جایش برخاست، کلافه دستی به آب حوض زد و وضو گرفت. تمام تنش را در چادر جا داد و رو با قبله ایستاد و نماز خواند. 🌸این روزها محمود نگران و کلافه بود. سعی می‌کرد سرکوفتی به او نزند؛ اما فراموش کردن زمین خوردن یک سرمایه‌گذاری سنگین، چیزی نبود که بشود به راحتی انجامش داد. نمازش که تمام شد اشکش از گوشه‌ی چشم غلط خورد روی گونه‌های آفتاب سوخته‌اش. از عمق وجود دعا کرد: «خدایا به حق امام زمان خودت آرومش کن. خودت برایش راه نجاتی بفرست. خودت کمکمون کن. کمک کن دوباره از سر نو رشد کنه و دیگه زمین نخوره.» ☘سجاده‌اش را جمع کرد و به آشپزخانه و قابلمه‌ی کوفته‌هایش سر زد. صدای قدمهای استوار محمود دراتاق پیچید و با یک جعبه شیرینی خودش را به لیلا رساند. 🌾لیلا که از دیدن حال و روز رفتن محمود و برگشتن با جعبه شیرینی شگفت زده شده بود، پرسید: «چی شد، چه خبر؟» 🍃محمود گفت: «انگار یه خبرایی شده. مردک رو پیدا کردن فراری بوده. دارن بر میگردونن. تا اون باشه با مال و آبروی مردم بازی نکنه.» ✨محمود نمی‌دانست چرا دلش سبک شده، ولی لیلا دستش را روی قلب گذاشت و از عمق وجودش از امام زمان تشکر کرد. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: ولایی به: صاحب الزمان به نام خالق عشق سلام به حضرت عشق آقا جان سلام دلم می‌خواهد هر روز با شما حرف بزنم، ولی کلمات در ذهنم برای آمدن بر روی کاغذ به عشق شما از یکدیگر سبقت می‌گیرند و رشته کلام را از من گرفته سر در گمم می‌کنند. البته به آنها حق می‌دهم، حتی کلمات هم دیوانه‌ی شما هستند. ماه شعبان رو به پایان است و ماه مهمانی خدا در پیش، ورود خالصانه و مخلصانه را از خدا خواستاریم. آقا، ای بی‌همتا در اخلاص، کمکمان کن. امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن با هم قرین شده‌اند، این ماه را آنگونه که شایسته است درک کنیم. دستمان را بگیر که بسیار نیازمند دستگیری هستیم. آمین یا رب العالمین 🤲💌🤲💌🤲💌 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘شرط موفقیت و پیشرفت 🌸شده خودت را مثل آینه ببینی؟ مثل تصویر روشن یک گل در میان آب برکه؟! 🌷راستی چقدر برای شناخت خودت وقت گذاشته‌ای؟ برای شناخت استعدادهات؟ برای اینکه بدانی دقیقا در چه مسیری قرار بگیری؟ 🌱امسال سال توست، به شرط آنکه شناخت اصولی از خودت را آغاز کنی و برای پیشرفت، برنامه‌های عملی بریزی. 🆔 @masare_ir
✨چقدر به حجاب اهمیت میدهی؟ سید اصغر خیلی دلواپس فرهنگ عفاف و حجاب بود. گاهی وقت‌ها کنارم می‌نشست و از اوضاع جامعه می‌گفت و نگران این بود که بعضی‌ها می‌خواهند حجاب را در جامعه کمرنگ کنند. می‌گفت:«اوضاع فرهنگی کشور خوب نیست. باید برای بزرگداشت حجاب کاری کرد.» مدتی بعد در منطقه جایزان کنگره حجاب را برگزار کردند و نمایشگاه خوبی هم شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت. وقتی حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل بود، هر وقت می‌آمد برای بچه‌ها سوغاتی می‌آورد. برای نسترن دختر زینب، روسری و گیره می‌آورد. می‌گفت:«در مورد حجاب نباید به بچه‌ها سخت گرفت؛ ولی باید آرام آرام آنها را با حجاب و عفاف آشنا و به آن علاقه‌مند کرد.» راوی: مادر شهید 📚راز قلعه حمود؛ خاطرات روحانی شهید مدافع حرم سید اصغر فاطمی تبار؛ نوشته: اعظم محمد پور، صفحه ۳۲ و ۷۸ 🆔 @masare_ir
🧐ناخن دستام رو بلند بذارم؟ ✋بلندی ناخن در حد متعارف زیبایی دست زن است و شوهر او از تماشای دست زیبای همسرش لذت خواهد برد، اما اگر همان مقدار در عرف جامعه زینت باشد، باید آن را از نامحرم بپوشاند؛ زیرا زیبایی‌های هر زنی برای چشم‌نوازی شوهر و محارمش آفریده شده است. 🍃درباره بلندی ناخن روایتی از پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم رسیده است:«قال للرجال قُصُّوا اظافیرکم و للنساء اُتْرُکْنَ فانه اَزْینْ لَکُنَّ؛ به مردان فرمود: ناخن‌های خود را کوتاه کنید و به زنان فرمود: ناخن‌های خود را بلند نگه دارید که برای شما زیباتر است.»۱ 🌺علاوه بر بحث زیبایی، همسران و مادران باید به فکر سلامت خود و اعضای خانواده باشند و اگر ناخن بلند دارند، بهداشت آن را روزانه رعایت بفرمایند. اگر حوصله و وقت این کار را ندارند، ناخن کوتاه برای حفظ سلامتی مناسب‌تر خواهد بود. ✨ امام باقر عليه السلام نیز در حسن کوتاهی ناخن فرموده‌اند:«اِنَّما قُصَّ الاَْظْفارُ، لاَِنَّها مَقيلُ الشَّيْطانِ وَ مِنْهُ يَكونُ النِّسْيانُ؛ كوتاه كردن ناخن، از آن رو لازم است كه پناهگاه شيطان است و فراموشى مى‌آورد.»۲ 📚۱و۲-کافى، ج ۶، ص۴۹۲و ص ۴۹۰ 🆔 @masare_ir
✍بی‌نیازی 🍃صدای قار و قور شکم همسرش، او را به خودآورد. گونه‌های تکیده‌ی زن، او را خجالت زده کرد، گونه های زارش به قرمزی که زد، زن با چشمهای بی فروغش گفت:«کاش خدمت پیامبر می‌رفتی و از ایشان کمک می‌خواستی. شنیدم او کسی را دست خالی بر نمی‌گرداند.» ☘هنوز آفتاب در آسمان می‌درخشید و زمان نماز عصر فرا می‌رسید. پیامبر در حلقه‌ی مردم نشسته بود و چهره‌ی بشاشش، روشنایی توی قلب مرد، ریخت. 🎋حرف‌ها دهانش را پر کردند. خواست از فقر بگوید، از خجالتش از همسرش؛ اما پیامبر لب‌های مبارکش را از هم گشود وطنین صدایش روی تمام سلول‌های مرد نشست: «هر که از ما سوال کند، به او عطا می‌کنیم و البته هرکس بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز می‌سازد.» 🌸انگار بی‌آنکه چیزی گفته باشد، آنچه باید را شنیده بود. کوبه‌ی در خانه را که به صدا درآورد، زنش دوان دوان آمد تا ببیند پیامبر چه توشه‌ای به همسرش عطا کرده؛ اما مرد، داستان را گفت. زن چهره‌اش درهم رفت با صدایی که رنگ گلایه داشت گفت:«آخر پیامبر هم بشر است. چطور چیزی نگفته‌، امید یاری داری؟ نزد پیامبر برو و بی خجالت، شرح حالمون رو بده.» 🌾مرد به مسجد بازگشت؛ اما باز همان حرف‌ها، همان لب‌ها، همان لبخند تکرار شد و بار دیگر و بار دیگر چیزی در دل مرد تکان خورد. 🍃آفتاب روز بعد کمی تیزتر از روز قبل توی سر مرد، می‌زد. با چشمانی که در اثر نور پر طراوت و شدید خورشید، نیمه باز بود، سراغ مردی را گرفت که شنیده بود کلنگ، بیل و بعضی ابزار را کرایه می‌دهد. ☘کلنگی به عاریه گرفت و به سمت بالای کوه بلند شهر، به راه افتاد. چوب‌های درختان لابه‌لای کوهستان خودنمایی می‌کردند. بعضی پیرتر، بعضی جوان‌تر. بعضی کوتاه، بعضی بلند. کوهستان پربود از لکه‌های قهوه‌ای چوب. ⚡️مرد کلنگ را برداشت و تا غروب، مشغول هیزم‌شکنی شد. آفتاب با کوه‌ها خداحافظی می‌کرد که به میدان شهر بازگشت و هیزم‌ها را فروخت. صدای جیرینگ سکه ها، قند را در دلش آب کرد. دویست وپنجاه گرم آرد خرید و خوشحال به خانه برگشت. توی دلش شمع کوچکی از امید، درخشش گرفته بود. 🎋فردا هم هنوز خروس‌خوان صبح بود که به راه افتاد، با درآمد آن روز کلنگی خرید و روز بعد بی آنکه لازم باشد هزینه‌ای برای کلنگ عاریه بدهد، با درآمدش برای خانه آذوقه خرید و شادمان پیش همسرش بازگشت. 🌾سخن پیامبر روی قلب مرد جاخوش کرده بود.آنقدر به رفت و آمدش تا بالای کوه و فروش آذوقه، ادامه داد که چندی بعد توانست غلامی بخرد و حتی دو شتر. ✨دیگر وقتش شده بود. باید برای تشکر می‌رفت. صدای اذان که شهر را پر کرد، رو به روی درگاه مسجد بود. بسم اللهی گفت و قدم در مسجد گذاشت. طنین نماز پیامبر، روی قلبش جلا انداخت. نماز که به پایان رسید، نزدیک پیامبر رفت، اجازه گرفت و شرح حالش را با ایشان گفت. 🍃دانه‌های مروارید توی دهان پیامبر درخشید، فرمود:«من که به تو گفتم هر که از ما سوال کند، به او عطا می‌کنیم و هرکه بی‌نیازی جوید، خداوند او را بی‌نیاز می‌کند.» این بار ایمان بود که در میان قلب مرد، پا می‌گذاشت. 🆔 @masare_ir
🦋تحول 🌞بهار در گوش زمین، عاشقانه نجوا ‌‌کرد. 🌳درخت خشکیده از زمزمه‌ی بهار دلش لرزید، شکوفه داد. 🌹غنچه‌، گونه‌اش رنگ گرفت. 💡از طبیعت بیاموزیم که از آنچه می‌دانیم، دست بشوییم. 💎با آموختن علوم مفید، درختی پر ثمر شویم. 🆔 @masare_ir
✨چطور با افراد دچار اختلال حواس، رفتار کنیم؟ در کوچه ما پیرمردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی‌اش را دم در می‌گذاشت و می‌نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می‌رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می‌کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می‌کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گرم، حرکت می‌کرد. آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت، ساعت از نیمه شب گذشته و پیرمرد همچنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد. وقتی از او دور شدیم گفتم:«حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.» حمید گفت:«عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می‌شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.» بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می‌رفتیم، همان پیرمرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می‌ریخت. این گریه از آن گریه‌های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم. راوی: همسر شهید 📚 یادت باشد، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملاحسینی، نویسنده: محمد رسول ملاحسینی، صفحات ۱۹۰-۱۸۹ و ۳۱۷ 🆔 @masare_ir
💠 وقت‌های عاشقانه ✅کودکان ما لحظاتی را که با ما هستند، با عشق و لذت می‌گذرانند. از بودن با آنها در تفریح تعطیلات و آخر هفته‌ها استفاده کنیم. 🔘هرکدام این فرصت‌ها، می‌تواند یک فرصت ناب تربیتی برای سخن گفتن، آشنایی با ایده‌ها ، افکار و روحیه آنها و پرورش استعدادها یا تماشای فیلم و کارتونی با اثر تربیتی مثبت باشد. ✅برای وقت گذاشتن با آنها برنامه داشته باشیم. 🆔 @masare_ir