eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺مولای خوبی ها یک سال گذشت. یک سالی که سخت بود برایمان، بی سردار زیستن. از سردار شهید عزیزمان، یک سال گذشت اما هنوز جگرمان تازه است. 🍀دلمان را به رهبرمان خوش کرده ایم و به دست خداوند، گرم اما ، تحمل این همه یک طرف، دلتنگی مان را برای شما چه کنیم؟ 🌸دعای امشبمان این است که این سختی به پایان برسد. بسمان است دیگر. خدایا طاقتمان طاق شده. ما را لایق مولایمان بگردان.. ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
✨سلام مهمان حسین... امشب دلمان حال دیگری دارد... 🍀امشب 《اللهم عجل لولیک الفرج》هایمان هم بوی زینب را به مشام میرساند.. 🍃امشب دعایمان به رنگ حاج قاسم است... نمیدانم درست است یا نه، اما همه فکر میکنیم او با شما برخواهد گشت... 🌺یک کلام آقاجان! دلمان هوای 《 قائم 》 و 《سردار》 را با هم دارد..😭 ارواحناله الفداه عجل الله تعالی فرجه 🆔 @masare_ir
با هر زاویه که می نگرم جز چیزی نمی بینم زاویه نگاهم را ، رو به زیبایی هایت کرده ام وبه خود می بالم که دیدگانم را منور ساختی. ای همه و همه 🆔 @masare_ir
🌹 و به نظرات همسر، یکی از علائم اصلی به اوست. 🌸همسران باید بتوانند افکارشان را با هم به اشتراک بگذارند، بدون اینکه بترسند یا کنند. 🔻اگر به حرفهای همسرتان توجه نکنید و مدام کلامش را قطع کنید یعنی به او بی‌احترامی می‌کنید. 🆔 @masare_ir
▪️ رحلت عالم ربانی و فیلسوف مجاهد و ولایت مدار، آیت‌الله محمد تقی مصباح‌یزدی رحمه الله را در سالروز شهادت ، تسلیت عرض می کنیم. ▫️" ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند. ✨ خدمات ایشان در تولید اندیشه‌ی دینی و نگارش کتب راه‌گشا و در تربیت شاگردان ممتاز اثرگذار و حضور انقلابی در همه‌ی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کم‌نظیر است. 🍃پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است." 📚بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری دامت برکاته در پی درگذشت آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی رحمه الله در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳ 🆔 @masare_ir
- چرا از من درخواستی نمی کنی؟ خیلی دوست دارم از من خواهشی کني من درخواست تو را برآورده کنم. -همین که سایه تان بالای سر ماست کافیست. - زهرا جان درخواستی از من بکن تا امروز برایت برآورده کنم. - راستش از خدا حیا می کنم درخواستی از شما داشته باشم و از توانتان خارج باشد، ولی چون خیلی مشتاق هستید اگر توانستید برایمان تهیه کنید. 🔹در راه بازگشت در مانده ای از گرسنگی ناله می کرد، حضرت از انارهایی که تهیه کرده بود، اناری را برداشت و با دستان مبارکش به او خوراند، اما او دومی و سومی را هم طلب کرد و حضرت همه انارها را به وی عطا کرد. خداوند راضی به شرمساری علی(عليه السلام) نشد و طبقی از انارهای بهشتی را توسط فرشته ای آسمانی به خانه زهرا او فرو فرستاد تا قبل از علی به خانه برسد. 📚ریاحین الشریعه ج ۱ ص ۱۴۲ علیهم السلام 🆔 @masare_ir
نیازهایم را میان دستانِ خالیم به سمتت می‌گشایم! خالی از داشته هاست! ولی پر از خواسته هاست! 🆔 @masare_ir
🤒 تب 🔻دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." 🔹شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد. 🔸به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد. 🔹قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد. احسان: سلام، کجایین؟ 🔸شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان." احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ " قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند . 🔹شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟" 🔸شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟" 🌸شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ." 🔹شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... " 🔸شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند. 🆔 @masare_ir
سلام بر تو ای بهانه خلقت✋ مولای خوبم، چند روز قبل که تولد عمه جانتان زینب سلام الله علیها بود، تلنگری بود برایم، زینبی هستی تا امامت را یاری کنی؟ ولایی هستی تا همانند او حامی پیشوایت باشی؟ مثل او هستی تا پشت سر ولییت حرکت کنی؟ صادقانه کنار قدم های زینب قدم برخواهی داشت؟ می توانی همانند زینب، زینت امامت باشی؟ بهانه هم که نداری او هم معصوم نبود؛ ولی محبوب خدا و عزیز امامش بود. در آخر چیزی که برایم ماند کوهی بود از شرمندگی.😔 مولای مهربانم درست است که نمی توانم همانند او یاریت کنم؛ ولی هستم، امیدوارانه با سماجتی مثال زدنی، شاید همین حسن ظنم عاقبت، دستم را بگیرد و به تو رساند. الهی آمین🤲 ❣️السلام علیک یا داعی الله❣️ ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🌺چه زیبا در هم تنیده ای گل سرخم زیبایی ات نشانه ای است از زیبایی خدای زیبا آفرینم 🆔 @masare_ir
🌸دختر حضرت امام(رحمه الله علیه) می‌گویند که تا خانم نمی‌آمدند امام(رحمه الله علیه) دست به غذا نمی‌زدند یا اگر مهمان می‌آمد، خودشان می‌رفتند در آشپزخانه کار می‌کردند. 📚پا به پای آفتاب، ج1،صص92و97 🆔 @masare_ir