eitaa logo
[ مَشْعَـــــــر ] °•°
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
36 ویدیو
4 فایل
🌷 جایی برای احساسی ها... تکه شعر تکه نثر پرده را برداریم، بگذاریم که احساس، هوایی بخورد #سهراب_سپهری 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی نگفته به من سر به شانه ام بگذار در انتظار همین عاشقانه خواهم مُرد... @mashaar🌱
قلـبِ عـاشق می‌تپد، تنهـا بـرای یک نفر بـایـد از عـالَـم بُرید و ماند، پـای یک نفر گاه، از آییـنه هـم، باید فـراری بود و دید عکسِ خودرا بین قابِ چشم‌های یک نفر جایگاهۍاختصاصۍباید ازآغوش ساخت تنگ بـایـد کرد آن را ؛ قـدّ جـای یک نفر آرزوهــای محـالِ دیگـران بـایـد شـد و مستـجابِ ربّنــاهـای ؛ دعــای یک نفـر روی هـر بـامی نبـاید رفت از پرواز گفت بـال باید جـَلـد باشد؛ در هـوای یک نفر @mashaar🌱
آرزوی خنده‌ات را داشتم، ممکن نشد... پس بگیر این آرزوی خنده دارم را بگیر... @mashaar🌱
دریا جواب سرزنش موج را نداد ! آری فقط سکوت سزای سبک سریست ... @mashaar🌱
خداحافظ، اگرچه اشک شد شعرت ولی روزی جهان مست از همین دریاچه یِ انگور خواهد شد! @mashaar🌱
ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست @mashaar🌱
قصه ام را همه خواندند! چگونه ست که او خاطرات منِ انگشت نما یادش نیست؟! @mashaar🌱
خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت... @mashaar🌱
اندر رَه انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست... @mashaar🌱
دِلخوش‌ به‌ خَنده‌های‌ِ مَن‌ِ خیره‌سَر نَباش دیوانـه‌ها به‌ لُطف‌ِ خُـدا غالبـا‌ً خوش‌انـد @mashaar🌱
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا   ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا   آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم نور یک فانوس باشم پیش پای روستا   یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا   حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا   کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر راهیم می کرد قبرستان به جای روستا   قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا   من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..! @mashaar🌱
غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت @mashaar🌱
بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم چگونه دست دلم را به دست تو برسانم @mashaar🌱
ای كه مهرت نرسيدست به من باور كن هيچكس قدرِ من از قهرِ تو رنجيده نشد... @mashaar🌱
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق میشود @mashaar🌱
هَر غَزَل را گُفته‌ام دَر وَصفِ تو بی‌نُقطه بـود جورِ هَر یِک نُقطه را هَر قَطره اشکَم می‌کِشَد @mashaar🌱
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد رود را از جگر کوه به دریا بکشد گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه، شب که اینقدر نباید به درازا بکشد! خودشناسی قدم اول عاشق شدن است وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ من من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد @mashaar🌱
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست @mashaar🌱
چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن @mashaar🌱
هر چند تا ابد به غمت مبتلا شدم اما دلم خوش است که این نیز بگذَرَد..! @mashaar🌱
‌شعر می‌خوانـم که دلتنگی فراموشم شود گر چه می‌دانم دوای دوری‌ات این کار نیست..! @mashaar🌱
زدم بر سیم آخر عزم خود را جزم کردم اگر زلفت گذارد تا ببوسم گردنت را @mashaar🌱
گرهمین سوزرَودبامن مسڪین درگور خاک اگربازڪنے سوخته یابی ڪفنم... @mashaar🌱
قدم قدم بکشانم به خلوتت و ببین که جز تو از همه شهر رو گرفته دلم @mashaar🌱
باران گرفت پنجره‌ها را شمُرد، رفت خود را به انفجارِ خیابان سپرد، رفت آمد کنار دلهره‌هایم نشست بعد قدری برای بی‌کسی‌ام غصه خورد، رفت ساعت _که ازدحامِ صدا بود در سرم_ وقتی که خوب عقربه‌ها را فشرد، رفت حجم گلایه‌هام برایش زیاد بود جز چند تکه پاره‌ی کوچک نبرد، رفت با گریه شعر خواند برایم که مرد باش! هی گریه کرد، قافیه‌هایش که مُرد، رفت آن سایه مرگ بود به دادم رسیده بود لعنت به او که راه به جایی نبرد، رفت... میلادپشابادی @mashaar🌱
اگر بدانند در دل ما چه جايگاهى دارند از شرمسارى رفتارشان به گريه مى افتند @mashaar🌱
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم @mashaar🌱
وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند خوش باش هم به جای خودت هم به جای من @mashaar🌱
حال من حال طبیبی است که بیمار شود! حالِ نان آورِ یک خانه که بیکار شود... ناخدایی که پس از یک شب طوفانی، باز دو قدم مانده به کوه یخ و بیدار شود! مثل یک شعبده بازی که میان کف و سوت ورد کفتر به کلاهش زده و مااار شود.. مادری داغ پسر دیده و، این داغ بر او مثل کابوس ولی هر شبه تکرار شود! پدری را که گرفتار نزول است و به جاش دخترش را بدهد! باز بدهکار شود! منم آن خاک که اندیشه ی مُهرش به سر است دست تقدیر چنان کرده که دیوار شود... @mashaar🌱
نشسته ام به انتظار خودم ، خودم نمی آید... ز عشق تو سر به بیابان گذاشته او شاید...! خودم فدای خودت ، خودت که تنهایی... اگرچه دور ز من تو ، ولی تو با مایی! @mashaar🌱