•﷽•
لحظهی آخر قمقمه رو آوردن نزدیک
لبهای خشکش و گفت: مگر
مولایمان امام حسین(ع) در لحظه
شهادت آب نوشید؟! شهید که شد
هم تشنه بود و هم بی دست...
#شهید_شاپور_برزگر💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
.
در تمامِـ ـ🍃
جانِ من جا کردهاے😌*
اے تمامتـ ـ☝🏻
آیہ ےِ تکرارِ دل...🧡🍊
.
.
• #هما_کشتگر
•°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رفقا...
انشاالله از امروز
رمان " #رنجمقدس " هرعصر ساعت 17:00 در کانال قرار میگیره
سپاس از همراهیتون🙏🏻🍃♥️
#تلنگرانه
یادمانباشـد
گناهکهکردیم
آنرابهحسابِ
جوانینگذاریم...
بهجوانےجوانارباب
برمیخورد...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#معرفے_ڪتاب
📚چهار بانوےتاریخ ساز📚
📝این ڪتاب بہ سرگذشت چہار بانوے نمونہ تاریخ مے پردازد. روایتے است از زندگے فاطمه بنت اسد، نرجس خاتون، هاجر و رابعہ عدویہ. بانوانے ڪه هر ڪدام نقش و تاثیر مہمے در سرنوشت بشر داشتہ اند. بانوانے ڪہ با گذشت قرن ها، همواره نامشان زنده بوده و بر تارڪ اندیشہ و ایمان انسانے درخشیده اند.
بہ قلـ✍ـم
زهرا زواریان
نشـ🖨ـر
قدیانے
•••●❖📚❖●•••
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتے از ڪتاب☟
زن الهہ اے است ڪہ دامانش محرم اسرار خدا است. او معبد آفتاب است و نور وجود او جارے بر طبیعت آدمیان ڪہ در حضور او همہ چیز بہ جنبش در مے آید و زندگے بےتپش وجود او سرد و افسرده است. او آن الهہ اےاست ڪہ خداوند خانہ اش را حرم امن او قرار داده و با نعمات انس و نفحات قدسےاش او را پذیرایے ڪرده است. او بهشتہ خداست بهشت زیر پاےاو معنا میشود. زن بزرگ است و تاریخ بزرگے او را نشناختہ است.جفای تاریخ بہ زنانےڪہ دین عظیمے برگردن دارند نابخشوندنے است اگر در مورد مردان بزرگ چہ بسیار لب بہ سخن گشوده درباره زنان بیش از همه چیز سڪوت اختیار ڪرده و خاموشے گزیده است.
#ڪتاب_خوب
#چہار_بانوے_تاریخ_ساز
•••●❖📚❖●•••
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
تو هم مثل من اصلا نمیخوای به این فکر کنی که ممکنه اربعین نشه کربلا بریم یا فقط من اینجوریام؟
اره...اصلا فکرشو نکن...دق میکنی...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#رمان_رنج_مقدس
#قسمت_اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود.
از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم.
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت.
سرم را بالا میآورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالیاش گرداندهام، آنقدر گریه کردهام که سرم چند برابر سنگینتر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم میگذارد و آرام آرام نوازش میکند. از عالم خیالم نجات پیدا میکنم.
– لیلاجان! خیلیها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بیعاقبته.
با صدای تلفن همراه، نگاه همهمان میرود سمت صفحهای که روشن شده:
– یا خدا! باباتون اومد!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 #رمان_رنج_مقدس #قسمت_اول چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش
#رنج_مقدس
#قسمت_دوم
دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش کند. تنهایی نمیتواند این بار را بردارد.
– سلام خانومم.
– سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟
صدای مادر میلرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است.
– تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه میرسم انشاءالله. همه خوبند؟
مادر لبش را گاز میگیرد.
– خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
– خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر میشود.
– نه. طالقانیم.
مادر آرام به گریه میافتد. صورت سفیدش قرمز میشود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد میشوند.
پدر هر بار که میرود، چشم انتظاریهای مادر آغاز میشود. انتظار حالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیقتر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را میگیرد.
– سلام بابا.
– بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟
– چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم!
– خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمیخواهد جواب سؤالهای پدر را بدهد.
– تا یک ساعت دیگه میرسید. نه؟
– بله. فقط علیجان! گوشی رو بده با مادرجون هم حالواحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما…
و سکوت میکند.
– علی؟
– بله
این را چنان بغضآلود میگوید که هرکس نداند هم متوجه میشود.
– شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همهتون… علی… طوری شده؟
صدای هقهق گریه من و مادر اجازه نمیدهد تا چیزی بشنویم…
***
به اتاقم میروم و از پشت پنجره آمدن پدر را میبینم. هر وقت میخواستم مردی را ستایش کنم بیاختیار پدر در ذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیدهام. علی میرود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانههایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان میکند. این لحظهها برایم ترنم شادیهای کودکانه و خیالهای نوجوانانهام را کمرنگ میکند.
درِ اتاقم را که باز میکند، به سمتم میآید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطرهام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
°• #پسرونہ •°
باتمامتحقیرهاوتمسخرها
هنوزهمهستندپسرانیک
حریمالهیبرایشانبیشتراز
جانهایشانارزشدارد...✌️🏻🌱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رفقا...
ادمین تبادل جدیدمون هستن 🙃💛
جهت تبادل در روز های یکشنبه سه شنبه و پنج شنبه پی وی شون مراجعه کنید🌱✨
@Ali110_135
•هر شب به جای خواب
•نشینم به خلوتی
•در دل کتاب یاد حـرم را
•مشـق میکنم.......
°حـرم،تـَنها پَناه قَلبـ♡خَستِه مَنِهـ :)
#شبتون_حسینے♥️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پیاممعنوے
کمے متفاوت تر از هرروز
عدم پیگیرے...
یڪے از مشڪلات عمده ی ما
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شهید حسن طهرانی مقدم:
کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید. از همان در پشتی بیرون بروید، چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفته ای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمیماند....
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیو🌱✨
بے راه نَـرو، سـاده تَرینـ راه حُسـیـن استـ...:)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر!!!
هیئت میریم ..
پروفایلامون خفن ..
یا تسبیح داریم یا انگشتر عقیق و دُر ..
یه عکس داریم تو سنگرای راهیان نور ..
عکس بین الحرمین ..
نزدیک اربعین استوریای حسرت ..
و... کلی نشونه که باعث شده به خودمون میگیم
حزب اللهی ولی حاجی یه نگاه بنداز ببین معرفت داری
که امام زمانتم حال کنه
که تو سربازشی ...!!!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
dcp_62b5bc9dd81d344b5ebfb99d9625e47f.mp3
2.16M
🎵مذهبی بودن به این خصلتهاست!
🔻مسجدی بودن به نمازخوندن نیست! هیئتی بودن به نوحهسرایی نیست!
🔻خاطره کمک شهید ابراهیم هادی به دیگران!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
گاهی وقتا خدا برای مواظبت از ما یه سری از ادما رو از زندگیمون حذف میکنه،
برای برگشتش تلاش نکنید!!!
واسه همین باید گاهی یه وضو گرفت،
نشست پای سجاده،
و یه دل سیر از خدا تشکر کرد بابت این حذف و اضافه!!!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رهبرانہ🌹✨
گرچہ با ماسڪ
تماشاے #رُخش ممکن نیست
غم مخور دل!
ڪہ پسِ ابر نمےماند #ماه..🌙
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🎈✨
سهمِ ما در وسطِ معرکه ی عشق چه بود؟
غم و دلتنگی و حسرت همه یکجا باهم((:
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔶 #مانتو ها نه دکمه داره نه زیپ داره...نه آستین..پس چی بپوشیم ما آخه😳😢
این درددل خیلی از #خانوم های #ایرانی شده.. 👆
کسانیکه دوست ندارند #بدحجاب باشن و با بدن نیمه عریان #گناه کنن، اما بخاطر نوع #لباس موجود در #بازار مجبور میشن هر روز #بیحجاب تر بشن.. به این میگن #بیحجابی_اجباری.. اما نرم و یواش.. ❌
دلیلش چیه؟👆
روند بدحجابی در کشور ، یک فرایند و پروسه نیست.. یک پروژه و برنامه است..
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وقتے که گفتـ میخواد بره،
انگار ته دلم، آخرین بنـد پاره شد💔
انگار میدونستمـ که دیگه برنمےگرده...
نمےتونستم گریه کنمـ😔
چون مےترسیدم بعدا پیش ائمه(ع) شرمنده بشم..
اشکامو که دید،😢
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفتـ:
دلـمو لرزوندے اما ایمانمو نمیتونے بلرزونے..🥀
#شہیدحمیـدسیاهکالےمرادے
#یادتباشد♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3