امام خمینی (ره):
یک کسی که پنجاه سال مغزش را آنها [غربیها] تربیت کردهاند و از مغز انسانی بیرونش کردند، یک مغز غربی روی آن گذاشتند، این هرچه هم که ضربه از غرب به این مملکتش میخورد، به این کشور میخورد، باز هم از آنها تعریف میکند.
صحیفه امام؛ ج۱۱؛ ص۲۲۵
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چرامانشستیم تاامثال پولےنژادهاجولان بدن وهرغلطی که دلشون میخوادبکنن..
به پیجش سرزدین؟؟
داره یه عده رو شستشوی مغزی میده باهشتک راےبےراے اونوقت مااینجابےکارایستادیم وهیچ حرکتی نمیزنیمــ
#نشرحدااڪثرے
همہ توےڪمپین
#من_رای_میدهم✌🏻🇮🇷
شرڪت ڪنیم نبایدبزاریم توےفضاےمجازے هشتڪ دیگہ اےترندبشـہ...
تــآمےتونیدتواینسٺــاازاین هشتڪ حمآیت ڪنید...
امثال مسیح پولےنژادهادارن سینہ چاڪ ميڪنن براےتضعیف ایرانــ
فڪرميڪنن اسلامــ باامثال این روباه صفٺـها تمومـ میشہ...
دوسٺان عجلہ ڪنید...✊🏻💪🏻
آقافرمۅدن↓^^
[خیلےهاهستن ڪہ اینـ حقیــر روقبول ندارنــ...اشڪالےنداره
ایران روڪہ دوسٺ دارنـ...
پسـ براےڪشورشون همـ ڪہ شده دراینـ انتخــاباٺ شرڪتـ ڪنند•••📣]
••••هریڪ فعالیت شمـادرجبهہ مجازے=تعجیل درظهورحضرٺ حجٺ••••
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مھدوۍتایم♥🌱
.
•↺ مَھدۍ غریبُ بے ڪَس ست؛
جـٰانِ مولا..
مَعصیت دیگر بَس ست؛
.
•↺ مـٰا زِ خود،
مولاۍ خود را راندهِ ایم؛
از امامِ خویش غافِل ماندهِ ایم..
.
•↺ از دعا بَھرِ فرج،
غافل شُدیم؛
سَخت مشغولِ رهِ باطل شُدیم..
.
•↺ صُبح عـٰاشوراست..
یاراݧ دیـر نیست،
هَمچو حُر آزاده و آمادهِ ڪیست؟
.
#مھدوۍتایم
#دلنویس
.
✍🏻🌵⛓^°
••🦋••
#ثواب_یھویی➿
.
واسه سلامتی و تعجیل در فرج مولا جانمون صاحب الزمان هر چه قدر میتونید صلوات بفرسید🍃
.
حتی شده یه صلوات😉💕
°•|..اللھم صل علی محمد و آل محمد..|•°
.
♥️🌱🌟⇅
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتادو_شش
کارای فاطمه برام عجیب بود با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:نگفته بودی دلت بچه میخواد!
لباس رو پوشیدمو بعد از شونه زدن به موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون.
محمد:فاطمه؟؟
جوابی نشنیدم میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود هرچی که باعث میشد اشتهام باز بشه روی میز پیدا میشد صبحانه ی اون روزم عجیب بود نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی کانتر رو برداشتم یادداشت نوشته بود:
"صبحت بخیر عزیزِ جانم حموم بودی نشد بهت بگم من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش در ضمن حواست به دور و برت باشه!"
جمله آخرشو درک نمیکردم انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از ی لقمه بردارم چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد پوتینم تو جا کفشی نبود حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدمو کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود رو برداشتمو روی کف دستم گذاشتم حس میکردم استرس دارم حس عجیبی هم داشتم که نمیدونستم اسمش چیه دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم بود غنج میرفت.
دوتا انگشتمو تو کفشا گذاشتمو رو زمین کشیدمشون که چراغای زیرش روشن شد و صداش در اومد داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه به سرعت برگشتم عقب.
...........
فاطمه:
انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم.
موهامو باز ریخته بودمو یه تل صورتی به سرم زده بودم یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیده بودمو با یه لبخند روبه روی محمد ایستاده بودم دستامو پشت سرم گرفته بودمو منتظر مونده بودم که ی چیزی بگه.
در رو بست و یخورده اومد جلو تر تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.
به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت:فاطمه این کفشا چی میگه؟
با ذوق صدامو بچگونه کردمو گفتم:داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت.
تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهمنگاه کرد و با لحنی که دلم رو لرزوند گفت:
فاطمه میدونی اگه بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقد حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو چون من دارم سکته میکنم.
برگه آزمایشو که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم:از جدی ام جدی تره!
محمد:وای نهههه
وای خدایااا....
از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی کانتر لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند.
از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم.
چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد.
محمد:خدایا شکرت!
یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم شونه هامو گرفت و گفت:توخوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی!وای ما مسافرت رفتیم ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟
فاطمه:من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم
محمد:از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیوفتی کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم خب؟
یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:ای وای
باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم رفت تو اتاق پشت سرش رفتم اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله اینجور وقتا نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم مزاحم خلوتش نمیشدم.
نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم زل زد بهم چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت:به نظرت دختره یا پسر؟
فاطمه:دختر دوست داری یا پسر؟
محمد:اینش مهم نیست مهم اینه که دارم بابا میشم فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه.
اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد.
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشکاش اشک میریختم میترسیدم از حالت خاصی که داشت از اینکارای پنهونیش میترسیدم میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند توجه اش روی من خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم می رنجوندم.
جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم.
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم.
حوصله ام سر رفته بود روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دو ساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه البته به خودشم گفته بودم که با اینکارش موافق نیستم ودلم میخواد به منم از مشکلات بگه هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه.
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه.
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم:آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت:تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت
بهت زده نگاهش میکردم من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم (تو) میگفت گریه اممیگرفت برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم با بهت و چشمای در اومده پرسیدم:محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت:مگه جز تو گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم:من زشتم؟اگه زشتم چرا روزی صد بار بهم میگفتی خوشگلم خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من رو از خونت میندازی بیرون الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
محمد:خب اولش چشمامو باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم نگفتم؟
کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش که صدای خنده هاش بلند شد
فاطمه:خجالت بکش بچه ات صداتو میشنوه میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
محمد:دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه میدونه دارم با مامانش شوخی میکنمو عاشق خودشو مامانشم.
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسریو پنهون کردی...
محمد:خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره امو جدی نشون بدم:میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داریو به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اشو مظلوم کرد و گفت:آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
فاطمه:بله خیلی
خودکارش رو برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام روو بالا دادمو با لبخند گفتم:خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:منم خیر
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:قول بده پررو نشی تا بگم
محمد:باشه بگو
فاطمه:خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم شایدم خودم میومدم خواستگاریت!!
محمد:عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت:فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم..
#ناحله
#پارت_صدو_هشتادو_هشت
بعد چند لحظه سکوت گفتم:چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
محمد:من چیزیو پنهون نمیکنم از شما
فاطمه:محمد بگو بهم خواهش میکنم این ی بار رو بگو فقط.
دستمو گرفت و گفت:کارای بیرون از خونه با منه نمیتونم اجازه بدم تو هم بخاطرشون غصه بخوریو افکارت بهم بریزه نپرس چیزی ازم.
فاطمه:محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلکاشو روی هم فشرد و گفت:مهم نیست خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت:یخورده مشکل مالی به وجود اومده که خدا درستش میکنه تو غصه نخور.
فاطمه:چه مشکلی؟
محمد:چندتا قسط عقب مونده دارم...
یخورده الان سخت شده برام.
فاطمه:مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمینِ روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
محمد:چرا ولی همش که برای من نبود ما سه تا خواهروبرادریم تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش رو داد داداش علی هم که سهمش رو باید میگرفت گرفت.
پولی که من گرفتم خیلی نبود بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم.
فاطمه:چرا اصرار کردی خونه بخریم؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم.
محمد:نه دیگه این شرط بابات بود من دلم نمیومد تو رو تو سختی بیارم الانم که اتفاقی نیافتاده این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبوده دیدی که تا الان جور شد و خدا رسوند.
سکوت کردمو به انگشتام زل زدم که دستشو زیر چونه ام گرفتو سرمو بالا اورد و گفت:دیگه هیچی رو بهت نمیگم!
اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران بشی؟زندگی همینه دیگه اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن!بخند ببینم بدو بخند تا قلقلکت ندادم!!!
انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من رو بخندونه.
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود تصمیممو گرفته بودم با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت بشه
چند روزی بود که سکه ها و طلاهامو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحتُ با محمد باز کنم میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته.
بلاخره یه روز دلُ زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کردُ هیچی نگفت از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت ناهار و شاممون رو کنار هم میخوردیم ازم تشکر میکرد و خودش ظرفا رو جمع میکرد و میشست نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت:بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه هر وقت وقت کرد بیاد بهت سر بزنه.
لباساتو جمع کن این ده دوازده روز رو خونه ی بابات بمون تا من برگردم.
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم:من خونه ی خودم راحتم جایی ام نمیرم به کمک کسی هم نیاز ندارم تازه شرایط بدی هم ندارم شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس.
نگاه سنگینش رو حس میکردم بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد توی اتاق چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسامو برداشت.
یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میذاشت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من.
خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم.
رفتم کنارش نشستم داشت لباسامو تا میکرد که دستشو گرفتمو با یه لحن مظلوم گفتم:داری من رو از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد بیشتر لباسامو که برداشت درِ چمدون رو بست و گوشه ی اتاق گذاشت.
اومد نشست کنارم بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟اینجا خونه ی ماست خونه ی ما دوتا!!
میخواست ادامه بده که گفتم:پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه؟
محمد:بله که قبول دارم
فاطمه:قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم؟
محمد:آره
فاطمه:خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود وقتی حرف زندگی مشترک میشه همچی مشترکه دردای تو دردای منه غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهشو بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم:بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
#قسمت_صد_و_نود
خیلی گرفته و ناراحت بودم. دلممیخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم .
مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم.
نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم. رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد
کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین.
بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی. بلند نشو بگو بیارم برات.
_چیزی نمیخوام،باید برم بیرون.میام میگم بهت
رفتم بیرون. برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره.یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد
صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده. لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد.
بدون اینکه چیزی بگم و چیزی بگه دستم و گرفت و تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت. با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم.
نشستیم تو ماشین و گفت :سلام مامان خوشگله.خوبی دورت بگردم؟
+سلام تاج سرم. قربون چشمای خسته ات برم. کی رسیدی؟
ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان.
_الهی فدات شم پس چرا اومدی اینجا ؟
+خدانکنه.اومدم عشقم و ببینم خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات.
تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم.
رفتیم خونه. تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم. خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده.
خیلی زود اومد بیرون تا زودتر به مراسم برسیم
+ببخش کشوندمت خونه نزاشتم از مراسم استفاده کنی.
_نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود. میرسم.
یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید.
دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود.
دکمه هاش و براش بستم و یقه اش و درست کردم.
پیشونیم و بوسید و برگشتیمتو ماشین که بریم هیئت. یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم. زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن
شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم
با تصور قیافه اش خندم گرفته بود.
محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟
.....
+سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی.
نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من.
رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش.گریه اش گرفته بود.با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد.
___
مراسم تموم شده بود.نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه. به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم . وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد.
نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود
_تسبیحت کو؟
+یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش
_چرا؟دوستش داشتی که؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#جمعه... عاشق ترین روز هفته است... آنقدر که رنگ غریب انتظارش را بر قلب همه اهل زمین میپاشد... هفته
روزهارفٺــ
و فقط ...
حسرٺدیدارِرُخٺــ💔🌿
ماندهـبــر
ایندلِـ یعقوبـےما
آقاجانـــــــ♥️|•°
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#العجلیاصاحبنا
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°•🥀•°
#مھدوی_تایم♥️🌱
دنیا
بۍ[تو]
فقطیڪفصلدارد!
تنهایـــــے…
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج•|🦋|•
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مهدےجان!
مگر #ٺُ چندنفرے...؛
کہدنیابدونِٺوخالیہ!؟🌱
#جمعہهایِانٺظار
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
مهدےجان! مگر #ٺُ چندنفرے...؛ کہدنیابدونِٺوخالیہ!؟🌱 #جمعہهایِانٺظار . . °•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق
رَفیقدیدے
اینجمعہهَمـ🖐🏿...؛
آقانیومد!؟💔🙃
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
مهدےجان! مگر #ٺُ چندنفرے...؛ کہدنیابدونِٺوخالیہ!؟🌱 #جمعہهایِانٺظار . . °•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق
گاهۍٺمامِجمعیٺیڪشہر
همـانیڪنفریسٺ..؛
کہنیسٺ:)🌱
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
مهدےجان! مگر #ٺُ چندنفرے...؛ کہدنیابدونِٺوخالیہ!؟🌱 #جمعہهایِانٺظار . . °•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق
آقاڪجابایدبرم!؟
کہثانیہاےآنجاٺوراببینم!؟🌱💔
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
آقاڪجابایدبرم!؟ کہثانیہاےآنجاٺوراببینم!؟🌱💔
جمعہجانغروبنڪن:)
هنوزحضرٺمعشوقنیامدهـٖاسٺ...؛✨
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
جمعہجانغروبنڪن:) هنوزحضرٺمعشوقنیامدهـٖاسٺ...؛✨
ازدلبَرِمانشانکہدارد!؟😭💔
ٺُ حسنٺ رو مخفے ڪن!:)
خدا آشڪــــــــــــار میڪنہ🌱🐚
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
ٺُ حسنٺ رو مخفے ڪن!:) خدا آشڪــــــــــــار میڪنہ🌱🐚 . . °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.co
قربونٺبرمخدا🦋☔️
خودمٺاٺہٺہشسنجاققفلیٺم🖇🔖...
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#Wall🌸🌱
『^~^ 』
رهبرانہ🤩
═~^-^~═╝
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#Wall🌸🌱
『^~^ 』
رفاقٺانہ🦋✨
═~^-^~═╝
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#Wall🌸🌱
『^~^ 』
گلگلۍجان🙃💕
═~^-^~═╝
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🖤|
جاےزهرا،بعدزهرا،مثلزهرا #مادرے
هرچهمادرهستقربانچنیننامادرے
#وفاتحضرتامالبنین
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#قسمت_صد_و_نود_و_یک
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم.
با لبخند نگاش کردم و گفتم:
گاهی وقتا برای خودمم سوال میشه چجوری میتونم نبودت و طاقت بیارم.
محمد خیلی دلم برات تنگ شد.
نگاهش به جاده بود.
+من خیلی بیشتر ازتو دلم تنگ شد،باور کن.
دیگه چیزی نگفتم و زل زدم بهش. تو فکر بود
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟
سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه.خیلی حالم خوب بود که دوباره کنار محمدم تو خونه ی خودم.
از چشماش خستگی موج میزد.
داشت دکمه های پیراهنش و باز میکرد که روبه روش ایستادم و با لبخند نگاش کردم. از طرز نگاه کردنم خنده اش گرفته بود.
+جانم؟
دست هاش و تو دستام گرفتم و همونطور که به چشماش زل زده بودمگفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره من برای شما دعا نکنم؟
کف دست راستش و بوسیدم که با تعجب نگام کرد.بغلش کردم و روی سینه اش وهم بوسیدم.
سرم و بوسید و گفت:فاطمه جان قضیه چیه مهربون شدی؟ از دلتنگیه؟
_من مهربون بودم. اینم از روی دلتنگی نبود. دست همسری که واسه امام حسین سینه میزنه رو باید بوسید. توی یکی از این کتاب ها هم خوندم که دست و سینه ی کسی که واسه امام حسین سینه میزنه،هیچ وقت نمیسوزه.
+بابا حرفه ای شدیا!!باید بشینم از شما درس اخلاق بگیرم
باخنده گفتم: اختیار دارین جناب، درس پس میدم
شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد.
تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت.
برام سوال شد ولی چیزی نگفتم.
دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره.
وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا.
چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن
اینو از ته دلمگفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن.
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید. اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم.
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن. مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین ؟
_هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار