eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
همون موقع مامان اومد تو اتاقو بغلم کرد.با چشم های پر از اضطراب گفت:خوبی مامان؟اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی. بابا هم‌پشت سرش اومد تو و گفت:دختر لوسمون چطوره؟ با تعجب نگاهشون میکردمو حرفی واسه زدن نداشتم.مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداختو باعث میشد حالم بدتر شه. یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم. ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت:از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم:ریحانه؟ مامان:اره ریحانه فاطمه:عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه. راستی ساعت چنده؟ مامان:هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم،انتظارشو داشتم.واقعا خودمو نابود کرده بودم.خداروشکر که تموم شد.دیگه مهم نیست چی میشه.من تلاشم رو کرده بودم.چقدر خوشحال بودم که پدرو مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سرو صداها این اجازه رو بهم نمیداد.تختم بالاتر اومد.چشامو باز کردمو مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود.اومد طرفمو بالشت زیر سرمو هم درست کردو گفت:اونجوری گردنت درد میگرفت. سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیمو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارمو بیخیال شه بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شدو نگاهشو رو کل اجزای صورتم چرخوند.با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد.اخم کردم تا شاید از روبه بره.که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهمو چرخوندم.با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست.وقتی که جلو تر اومد.متوجه شدم کسی همراهشه.تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود.اینجا چیکار میکرد؟یعنی واسه من اومده بود؟مگه میشه؟خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدرو مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسیدو گفت:دق کردم از دست تو دختر.سکته ام دادی از صبح.چرا این ریختیی شدیی آخه؟چیکار کردی با خودت؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت:ریحانه جان! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کردو گفت:ای وای ببخشید سلام خوبین؟ مشغول صبحت شدنو من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم.با یه نایلون که تو دستاش بود.اومد سمتم.سرش پایین بود.شالم رو،رو سرم درست کردمو همه ی موهامو ریختم تو.با صدای آرومی گفت:سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم.اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمدو میبلعید.محمد بهش نگاه کرد.از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم.زیر چشمی نگاهش میکردم. ریحانه اومد کنارم دوباره.یه صندلی آورد نزدیکو نشست روش.دستمو گرفت.تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفتو رفت طرف در. به ریحانه هم گفت:پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن.در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم.الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت:راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردمو با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد:خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری. با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد:واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد.خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم. دستمو فشردو گفت:تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟چه دعایی؟از خدا چی بخوام؟ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم؟نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم)هی تو ذهنم تکرار میشد. ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت:فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313