eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم:ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد:بیا کتت رو بگیر بپوش. محمد:من کت نمیپوشم. ریحانه:مگه دست خودته؟ محمد:ن پس دست توعه.عروسیه مگ ؟ با خشم گفت:محمد میام میزنمت صدا بُز بدی به خدا.انقدر منو حرص نده.مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد:بس کنین دیگه از دست شماها.بریم دیر شد.پس علی کجاس؟ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت:چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت:توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدمو گفتم:چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود،از رو پشتی برداشتمو پوشیدم.یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتمو تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادمو مشغول تماشای خودم شدم.یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت:محمد!!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه‌. محمد:انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کردو گفت:به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. محمد:تو نیا اصلا. ریحانه:وای محمد خواهش کردم ازت. محمد:نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد. ریحانه:محمد من اخر میمیرم از دست تو.دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش. دستمو بلند کرد که گفتم:خیلی خوب میپوشم بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ محمد:عهههه بابا. بابا:بابا و... استغفرالله.دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر.ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.اومد سمتم. کتم رو کشیدو منو برد سمت حیاط محمد:عه بابا سوییچمو ورنداشتم. بابا:از دست تو. برگشتمو سوییچمو برداشتمو رفتم پایین.ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.بابا رو سوار ماشین کردمو خودم هم نشستم.ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن من هم دم ی گل فروشی نگه داشتمو سفارش گلای رزِ سفیدو صورتی دادم تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گلو گرفتمو گذاشتم عقبِ ماشینو راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. فاطمه: چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم.دیگه نزدیکای دوازده شب بود.سرمو تو دستام گرفتمو گفتم:وای خدایااا... دراز کشیدم رو تختو پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بودو هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.فکر کنم دوباره تب کردم.تو افکار خودم بودمو مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود.کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌.یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه... همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.با عجله پاشدم و نشستم رو تخت... چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌:مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.دنیا رو سرم میچرخید. حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد:وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه!!!فلانه بهمانه!! ...هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم. محمد حق داشت از من بدش بیاد.کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد. گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودمو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام،انرژیم!!!دیگه اشکی برام‌نمونده بود.حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردمو چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه.نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313