eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شب قدر بوددمامانم حالو روزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم. هنوز که ازدواج نکرده بود... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیامو تنم کردم.روسری مشکیمو سرم کردمو با مدل قشنگی بستمش.تمام موهام رو داخل ریخته بودم.در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم.از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم.گذاشتمش رو سرمو تنظیمش کردم.ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتمو دستم کردمو رفتم پایین.مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم.رفتار ریحانه روالگوم قرار دادمو تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنمو رفتارکنم جاییو نگاه نکنم سربه زیرومتین باشم.وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتمو پیاده شدم.سرم‌ رو هم طرف مردا نچرخوندم.مامانم ماشینو پارک کردو باهام هم قدم شد.دنبال چندتا خانوم رفتیمواز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد:سلام جانم؟ فاطمه:سلام کجایی؟ ریحانه:آشپزخونه حسینیه توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ فاطمه:منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. ریحانه:یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. فاطمه:باشه فعلا. به مادرم گفتموازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنمو یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستمو بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کَفیش بهم نزدیک شدو منو بوسیدوگفت:وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودنو مشغول ظرف شستن بودند ریحانه دستم رو گرفتو گفت:بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌. چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد‌ ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشیو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت:عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم:چیشد؟ ریحانه:فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت: +ول کن دستمو میشورم میبرم خودم.قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم:کجاست دوربین؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردمو چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرمو انداختم پایینو صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم سرمو اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد.حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.سرشو که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.اخم کردمونگاهمو از صورتش برداشتم.ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:ریحانه دستش بندبود دوباره سرشو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف رو برداشتو رفت.منم دیگه نموندمو دوباره رفتم توآشپزخونه. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313