eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه ی همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد: تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ ریحانه:فاطمه رو میگی؟ محمد:اها چجوری چادری شد؟ ریحانه:نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌. محمد:ازدواج کرده؟ ریحانه:نه بابا ازدواج چیه‌؟اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. محمد:عه؟پس چیشده یهو؟ ریحانه:نمیدونم والا‌! محمد:آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره. با تعجب گفت:چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ محمد:اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه حس میکنم خبراییه! ریحانه:چه خبرایی؟ محمد:نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ ریحانه:چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. محمد:من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌. ریحانه:اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. محمد:کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره. با تشر گفت:وا داداش حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا راستی!!! محمد:جانم ریحانه:امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره محمد:خب؟ ریحانه:من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ محمد:آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ ریحانه:وا من چ میدونم. محمد:دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! ریحانه:کجا؟ محمد:دم هیئت. ریحانه:اها. محمد:حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ ریحانه:عه باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستمو گفتم:حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت:نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌! رو پیشونیشو بوسیدمو گفتم:بازم درد دارین؟ بابا:اره بابا جان. محمد:شما ک سه ماهه عمل کردین که! بابا:نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم:پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ بابا:الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ محمد:خب میبردمت تهران دوباره بابا:نمیخاد پسر. از جام پاشدمو رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم:قرصای بابا رو دادی؟ ریحانه:اره چطور؟ محمد:میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ ریحانه:نه چیزی به من نگفته. محمد:امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ ریحانه:خب تو که پیشش بودی. فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو برداشتمو از توش آرام بخشش رو در اوردمو بردم براش صداش زدم:اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما دارم میرم تهران‌. بابا:بری تهران؟ محمد:اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد:بیاین غذا حاضره‌. دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش. محمد:اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت:نه پسر. نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313