#ناحله
#پارت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام.دلم هیچکسی رو نمیخواست.میخواستم همه برن.ولی جونی نداشتم که بگم...
به سقف خیره شدمو چشم هامو بستم.حس میکردم صدام میکنن.ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم.حتی تصور اینکه برای من بخنده حالمو بهتر میکرد. کاش همشون میرفتنو فقط یه نفر کنارم می ایستادو میگفت:فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست.ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه.کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم.
نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست.فرصت رو غنیمت شمردمو به اشکام اجازه باریدن دادم.ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم.مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد.نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدمو از بیمارستان بیرون رفتیم.وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم.سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود.اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود.هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم.میرفتم چی میگفتم؟سرمو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاقو باز کرد.از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرمو بالا نیاوردم که گفت:فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور.
سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت.به قرصای تو دستش نگاه کردم.میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام.خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتمو با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم.خیالش که راحت شد لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت.صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدمو گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم.نه برای خودم...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام.به هیچ وجه.تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
چند روز به همین منوال گذشت.هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن...
ولی چه کاری؟کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.به ندرت با کسی حرف میزدم.حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرمو نماز بخونمو به حال خودم دعا کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستمو شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتمو پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم.کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاعو احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد.یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون.الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313