eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده بلند شدم لباسمو مرتب کردمو با لبخند رفتم سمتش حالا متوجه من شده بود... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستمو دراز کردم سمتش و گفتم:سلام علیکم! یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد بابای فاطمه:و علیکم السلام آقای دهقان فرد!اتفاقی افتاده؟ محمد:راستش... یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم:راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! بابای فاطمه:برایِ؟قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا درسته؟ سرمو بلند کردمو صاف تو چشماش زل زدم محمد:بله!میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! بابای فاطمه:ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره!شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!در ضمن!تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!لطف کنید برگردید همونجایی که بودید اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدمو نفس های عمیق میکشیدم آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم:لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! بابای فاطمه:حرفِ دیگه ای هم مونده؟آقا شما به خودتون نگاه کردید؟به خانوادتون؟به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما نگاه کردین؟!چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود سعی کردم حالمو پشت لبخندم پنهون کنمو چیزی نگم تو دلم حضرت زهرا رو صدا کردمو گفتم:آقای موحد!!!خواهش میکنم! سکوتشو که دیدم ادامه دادم!حدس میزدم دردش چیه اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم محمد:به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم محمد:لطفا.... لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود آقای موحد!شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌!دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان شما دخترتون رو نازپرورده بزرگ‌کردین درست!؟من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد!شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود!زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش حالمو بدتر میکرد به خدا پناه بردمو از حضرت زهرا کمک خواستم سرمو انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتمو قرمز شده بود افتاد یه نفس کوتاه کشیدمو گفتم:آقای موحد من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرمو آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و نگام میکرد لبخند زدمو جلوتر رفتمو گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت حس کردم سبک شد. بابای فاطمه:دیگه اطرافِ خودمو خانوادم نبینمت!!!متدینِ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستمو جای دستش گذاشتم یه لبخند زدم!خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم شاید تاوانِ عاشق شدنه!شایدم...! حرفش مثلِ یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!قلبِ نا آرومم آروم شد دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست برگشتم عقب!مصطفی بود!دستشو با تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. مصطفی:ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!فاطمه که داره تاوانِ غلطاشو میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟جا نزن بابا می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش بی اراده لبخند رو لبام بود ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد انگشت اشارشو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد:آخی!رگ غیرتته؟عشقش برات نمیمونه ها!فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی!!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن دستشو گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارمو داشت!جا نخورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313