#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_سه
ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونمو بوسید منم بغلش کردم چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردمو بوسیدمش
فاطمه:زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
ریحانه:ممنونم ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودمو آروم جلوه بدم با این حال نتونستم لبخندمو پنهون کنم ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه
ریحانه:این کیه؟فامیلتونه؟
فاطمه:نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
ریحانه:اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
فاطمه:یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد میبرمش آگاهی.
ریحانه:اها باشه حالا بیا بریم بشینیم.
دستشو گرفتمو رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفشو با گریه بچه رو بغل کرد و رفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد بهش نگاه کردم محمد بود ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردمو با لبخند جوابشو دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!ریحانه محکم رو بازوم زد.
ریحانه:اه حواست کجاست فاطمه؟
فاطمه:چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد:میگم من میرم یه دوری بزنم
فاطمه:باشه منم میام
ریحانه:بیا من میگم خل شدی میگی نه!
محمد گفت:اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت نوک نیمکت نشسته بودمو هر آن ممکن بود بیافتم خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت:خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم فقط میخواستم حرفاشو بشنوم ولی به ناچار گفتم:ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد:فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت چشمامو بستمو باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد اومده باهات خداحافظی کنه شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره بغض تو گلوم نشست محمد حق داشت کم بیاره.
محمد:این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفشو قطع کردم و گفتم:بله مادرم بهم گفتن
سعی کردم بغض صدامو پنهون کنم نفس عمیق کشیدمو گفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت:نزاشتین ادامه بدم
فاطمه:ببخشید بفرمایین
محمد:قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم به هیچ وجه هم کنار نمیکشم ولی ...
امیدوار شدم بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
محمد:شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام
اگه دورشو خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم من نمیخوام بین شما و کارم یکیو انتخاب کنم من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم ایشون خیلی شمارو دوست دارن شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود نگاش کردمو پرسیدم:چرا انقدر این شغل براتون مهمه؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت:عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد سعی کردم بیخیال شم الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه مجنون شده بودمو هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم