#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_شش
محمد به مامان اینا سلام میکرد خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردمو نگاهمو سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرشو پایین گرفته بود با صدای آروم به ریحانه سلام کردم و با تشر اسمشو صدا زدم ریحانه خندید و گونه امو بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمدم سرشو بالا گرفت بهش سلام کردم که با همون لبخند روی صورتش جوابمو داد محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم به محمد نگاه کردم یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بود و یه شلوار مشکی هم پاش بود بهش خیره بودم که ریحانه گفت:دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفشو گفتم:چی؟هیچکی
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم مامان اومد و گفت:فاطمه جان با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن
از جام بلند شدمو به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود باهاش هم قدم شدمو سمت اتاق نمونه گیری رفتیم آزمایشگاه خلوت تر شده بود یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت:واسه نمونه گیری اومدین ؟
فاطمه:بله
رو به من ادامه داد:خانوم بشینید اینجا لطفا
و به صندلی کنارش اشاره کرد رفتم و روی صندلی نشستم محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت:ببخشید شما میخواین ازشون خون بگیرین؟
اونم در حالی که وسایلشو از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت:بله خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده.
سرمو بالا گرفتمو به محمد نگاه کردم میخواستم واکنششو ببینم که گفت:نه دیگه تا من هستم چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد:فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونم بند اومده بود از جام بلند شدمو کنارش ایستادم اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین؟مگه بیکاریم که وقتمون رو میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت:ببخشید که وقتتون رو گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد یه پیرمردی روی صندلی نشست با رگبند محکم دستشو بست دلم برای پیر مرده سوخت اون آقا هرچی لج از محمد داشت رو سر پیر مرد بیچاره خالی کرد یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت و منم پشت سرش میرفتم یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره رفتیم طرفش که گفت:اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنشو بالا برد فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد با تمام وجودم لبخند بزنم مهم بودن برای محمد حس خیلی لذت بخشی بود داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرشو بالا گرفت کارشون تموم شده بود ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت از صندلی بلند شد و آستینشو درست کرد رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت مشخص نیست شاید یک ساعت دیگه باهم به سمت مامان اینا رفتیم مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردمو منتظر موندم که اون جواب بده بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم دیرم شد دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین ما فاطمه خانومو میرسونیم
مامان:باشه من که مشکلی ندارم ببخشید من رو باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد:خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره!
سارا:چرا شما برید منم الاگ میام.
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم مراقب خودتون باشین فعلا خداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت:فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه یخورده بیشتر فکر کن هنوزم وقت داریا بیا و همچیو بهم بزن تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفشو گفتم:ساراجان ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته برو.
یه پوزخند زد و دور شد کنار ریحانه نشستم نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلکاشو بسته بود کنار من یه صندلی خالی بود که اون طرفش یه خانومنشسته بود محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد با چشمام دنبالش کردم به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد ریحانه با گوشیش سرگرم بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.