#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_نه
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم داشتم کفشمو میپوشیدم که با صدای بوق ماشین فهمیدم آژانس اومده گوشیمو برداشتمو از خونه خارج شدم چند دقیقه بعد رسیدم کرایه رو دادمو رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم ها یه گوشه نشستم گوشیمو برداشتمو به محمد پیامک فرستادم:من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد:تنها؟
فاطمه:بله!
جوابی نیومد گوشیمو کنار گذاشتم جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هَمو میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردمو باهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید:عزیزم شما خانوم آقا محسنی؟
گفتم:نه
منتظر بود جمله امو کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم انگار هنوز باورم نشده بود دِلَمو زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم:خانم آقا محمدم آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدباخوشحالی گفت:عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم مراسم شروع شده بود چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن ولی من بغض کرده بودم دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی انقدر خندیدیمو به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم یادم رفت!
مراسم تموم شد کلی انرژی گرفته بودم با اینکه محمد رو ندیده بودم حس میکردم کنارمه دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود روسریمو روی سرم درست کردمو از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم از جام بلند شدمو با خانوما خداحافظی کردم همشون رفته بودن وفقط من موندم میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردمو نگاهمو ازش برنداشتم با صدای سلامش به خودم اومدمو لبخندمو جمع کردم
فاطمه:سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت:کسی نیست؟
فاطمه:نه همه رفتن منم میخواستم برم که...
حرفمو قطع کرد و گفت:کجا برین؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:همراه من بیاین بچه ها میخوان بیان این قِسمَتو تمیز کنن کفشمو پوشیدمو دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت:نمیاین داخل؟
کفشمو در آوردمو رفتم داخل با دقت به اطراف نگاه کردم اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزها نشدم چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک رو تقریبا پر کرده بود یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتمو گفت:من چند دقیقه اینجا کار دارم اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم!؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندمو گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس رو شنید جوری برگشت طرفمو نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه از ترس اینکه فکر کنه عجله دارمو میخوام برم گفتم:عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت:خب پس بشینید
نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دستام که از هیجان یخ شده بودن داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد سرمو آوردم بالا که محمد رو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت:محم..
با دیدن ما حرفشو قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرمو انداختم پایین که گفت:همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما مذهبی نماهای...پیش مردم یه جورین تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین؟! حداقل حرمت هیئت رو نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش رو با یه لحن خاصی گفته بود با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخند به پسره زل زده بود پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت:فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه؟
وقتی سکوت محمد رو دید ادامه داد:آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت رو بگیرم!؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت:برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدمو داشتم میرفتم طرف در که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313