eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم:کجا به این زودی ؟ گفت:روح الله دم در منتظره میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. فاطمه:الهی قربونت برم مبارکت باشه محمد گفت:همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت:اره داداش بعد محمدرو بغل کردن بوسیدن از هم خداحافظی کردیم که رفت محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم:داری میری نماز جمعه؟ گفت:مگه تو نمیای؟ فاطمه:نه محمد:اها فاطمه:میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه محمد:چشم فاطمه:راستی نهار چی درست کنم برات؟ محمد:تاس کباب!! فاطمه:شوخی میکنی دیگه؟ خندیدُ گفت:شما هر چی درست کنی ما دوست داریم چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم آخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ ها میگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود روی سینش سنگ کاری شده بود و کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش از پشت ویترین بهش نشون دادم فاطمه:نگاه محمد چقدر قشنگه! محمد:کدوم؟اینو میگی؟ فاطمه:عه اره دیگه. محمد:نه خیر اصلا هم قشنگ نیست پوکر نگاهش کردمو گفتم:جدی میگی؟ محمد:بله فاطمه:عه! محمد:ببین خیلی بازه بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد:روح الله بهت محرم نیست که حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..... نه قشنگ نیست اصلا. فاطمه:محمدددد!!! محمد:بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست فاطمه:ولی خیلی قشنگه ببین به دلم نشسته خب خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی آبجیم مشکی بپوشی؟عمرا!!!!در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی بازه هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی!! دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدمو سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم یه پیراهن گلبهی نظرمو جلب کرد آستینش سه ربع بود و بلند بود روی دامن حریرش هم کلی گُل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیادَم باز نبود به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه خیلی عصبی به نظر میرسید پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا گفتم:برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستمو گفت:فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون!!! مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟شماره تلفنش رو گرفتم جواب نداد دنبالش رفتم توی خیابون بارون شدیدی میزد اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین خیلی بهم برخورده بود چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم:کجا بودی شما؟؟؟ محمد:تو چرا خیسی؟ فاطمه:محمد میگم کجا رفتی یهو؟ محمد:ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. فاطمه:دقیقا چرا؟؟ محمد:تو کُلاً تو باغ نیستیا هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی استغفرالله..... فاطمه:خب ادامه بده؟؟؟؟ محمد:ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام ببخشید. فاطمه:نخیر نمیبخشمت. لبخند زد و گفت:خب چیزی نخریدی؟نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. فاطمه:بریم خونه لطفا محمد:چیزی نخریدی که. فاطمه:گفتم بریم خونه محمد:خب باشه بریم چرا عصبی میشی عصبی گفتم:با اون لبخندای زشتت اه. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون گفتم:ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ دستمو سفت تر گرفت انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد گفتم:تو اصلا متوجه نمیشی ها من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی. صدای خنده ی محمد بلند شد محمد:واییی ینی چی هستم و نیستم؟ گفتم:چه میدونم اه گُلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت:منم عاشقتم هست و نیستم! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.