eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان با دیدنم گفت:دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدمو گوشه های لباسمو گرفتمو چرخیدم لبخند زدمو ذوق زده گفتم:چطور شدم؟؟ مامان:خیلی ماه شدی چرا چیزی به صورت نزدی؟ فاطمه:راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد. مامان پاکت دستمال کاغذی رو به طرفم پرت کرد و گفت:هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه میخوای بابات بشنوه؟طلاهات رو چرا نزاشتی؟ یه قیافه مظلوم به خودم گرفتمو گفتم:شاید ریحانه ناراحت بشه. چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب رو تصور کنم تصویر محمد اومد تو ذهنم با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش تازه ریشم نداشت موهاش رو هم با ژل بالا داده بود با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط رو گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود رو داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی رو از جیبش در آورد و سمتم گرفت منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتمو کمکش کردم تا از جاش بلند بشه بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن بعد محمد جلوی همه پشت دستمو بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت از تفکرات مسخرم خندم گرفت این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن خجالت زده ایستادمو به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم. بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی!حالت خوبه باباجان؟ وقتی جوابشو ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت:هنوزم میگی چیزیو پنهون نکردی؟ مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندشو خورد و چیزی نگفت بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت:ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم! قیافش جدی شد و ادامه داد:باباتم فهمید!همینو میخواستی؟میدونی چقدر کارِت رو سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت رو کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن نخواست دلشون روبشکنه فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی!ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطِرِتو بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟ حرف های مامان تمام حال خوبمو ازم گرفت راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد دختر خوب واسش زیاد بود چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه؟ فاطمه:نمیخواستی ذوقمو کور کنی ولی باید بگم تمام امیدمو ازم گرفتی مامان جان چند بار صدام زد بدون اینکه جوابشو بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچیو درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودمو برداشتم ذکر میگفتمو یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازمو خوندمو اتاقمو چک کردم‌ یه نگاه تو آینه به خودم انداختمو دلمو به خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون رو شنیدم‌ دلم ریخت تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرمو سرم کردمو از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم بابا با پرونده هایی که تو دستش بود در رو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور بشه الان فقط تو رو کم داشتم...! رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده گفت:با بابات کار داره زود میره. مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدمو ازش جدا شدم داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313