#ناحله
#پارت_صد_و_چهارده
محمد:
چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتمو کنارداداش علی نشستم نگاهم به زنداداش بود که منتظر گوشیو دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت:سلام حالتون چطوره؟
زنداداش:من نرگسم زن داداش ریحانه جون
زنداداش:قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم؟
زنداداش:عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
زنداداش:راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم.
زنداداش:میخواستم بگم اگه صلاح میدونید هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودمو گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردمو با دقت گوشمو تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت)
زنداداش:میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندیدو گفت:پسر جون بیا بشین اینجا غش میکنی)
زنداداش:آها چشم پس من منتظر خبر میمونم.
زنداداش:مرسی قربون شما خداحافظ.
تا تماسشو قطع کرد گفتم:چیشد؟چی گفت؟قبول کرد؟کی باید بریم؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت:هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده.
ناراحت گفتم:من که دارم میرم
زنداداش:خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری.
محمد:من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه
زنداداش:خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن.
محمد:آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت:نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکیو قبول کنیو بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای.
سرگرم بازی با فرشته شدمو از خدا خواستم زودتر همچیزو درست کنه.
فاطمه:
درسام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدمو جواب دادم:سلام جان؟
مامان:سلام فاطمه لباساتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
فاطمه:کجا بریم؟
مامان:بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
فاطمه:قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم.
مامان:حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش
فاطمه:عهه ماما...
تماسو قطع کرده بود خسته بودمو حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسامو پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرمو سرم کردمو رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن:خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون؟
مامان:فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت:برو دوتا بستنی بگیر بیا.
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:پول ندارم
کارتشو بهم داد رفتمو چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کردو حرکت کردیم.
مامان:ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپسو باز کردم که گفت:بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
مامان:داداش ریحانه
فاطمه:چرا بیچاره؟چیشده مامان؟
خندید و گفت:هیچی
جواب سوالمو نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدمو گفتم:ممنون مامان ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه!
چشم غره دادو چند ثانیه بعد گف:امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
فاطمه:عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید با تعجب نگاهش کردمو گفتم:مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت؟
مامان:ازت خاستگاری کردن.
زبونم قفل شد کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم؟دیگه چه بهونه ای بیارم؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکر این اخر قصه من به کجا میرسه؟صورتمو با دستام پوشوندمو کلافه گفتم:چی گفتی بهش؟
مامان:گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم.
فاطمه:حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی؟مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسیو به عنوان خاستگارم قبول کنم.
مامان:عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
فاطمه:بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم.
مامان:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
فاطمه:نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده...
@mashgh_eshgh_313