eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر.چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرده بود واسم که معطل نشم.نشستم رو به رو دکتر.چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.مامانم کنارش وایستاده بود.از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.برا همین میشناختتش.بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت:خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و گفت:این جور که معلومه... ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستمو سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلیو علامتا رو بهش بگم.چندتاییو درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفتو دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.چشمامو بازو بسته کردمو گفتم:نمیتونم واقعا نمیبینم.نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.زود گفتم:عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد و گفت:مطمئنی؟ فاطمه:بله دکتر:شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.برخلاف همه من از عینک متنفر بودمو پهمیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.مامان خیلی بد نگاهم کردو روشو برگردوند سمت دکتر. مامان:الان باید عینک بزنه؟ دکتر:بله دیگه‌.عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.از جام پاشدمو کنارش ایستادم.بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کردو رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.سفارش عینکودادیمو گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بودو رنگشم طلایی انتخاب کردم.مامان بیعانه رو حساب کردو من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.تا مامان بیادو تو ماشین بشینه جواب داد:اره مامانو ملتمسانه نگاه کردمو بهش گفتم:میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زدو گفت:چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ فاطمه:جزوه ام دستشه بابا باید بگیرم ازش. مامان:الان من حوصله ندارم. فاطمه:اه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بستو گفت:باشه فقط زود برگردیاا.. فاطمه:چشم فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشونو زود رسیدیم.با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد. حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستمو محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتنو ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورمو رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستمو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد.حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستمو که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم. تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم.سرشو انداخت پایینو گفت:سلام. ببخشید پشت در موندین.صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو. با تمام وجود خداروشکر کردم.با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرشو بیاره بالا.صدامو صاف کردموسعی کردم حالت چهرمو تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم:سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل.رفتم تو حیاط.درو نیمه باز گذاشتو تند تر از من رفت داخل.صداش به گوشم رسید که گفت:ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفرو زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کردو من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاطوتو ماشینش نشست. ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میادو چه همخونی جالبی با رنگ چشمو ابرو و مژه های پُرِش داره.ریحانه منتظر به من نگاه میکردو من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313