eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
" فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی خوبی خوشی و شادی سیر شدم.واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره.خیلی وزن کم کرده بودمو زیر چشام گود افتاده بود.اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.یکم که دور زدیم خسته شدمو بهشون گفتم برگردیم.دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم.چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت. کارت ورود به جلسه،سنجاق قفلی؛کارت ملی؛شناسنامه و چندتا مدادو پاکن برداشتمو گذاشتم رو میز.پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم.خوابیدم رو تختم.هرچقدر پهلو عوض کردمو آیت الکرسیو حمدو توحید خوندم فایده ای نداشت.بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد.سرمو با دستام فشردم.دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم.انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندمو دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.مامان واسم عدسی درست کرده بود.حس کردم انرژی گرفتم.مامانو بابا هم حاضر شدنو با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.حس میکردم نفسام منظم نیست.واقعا هم نبود.ترسو اضطرابو بغض وجودمو گرفته بود.پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.پیاده شدم.برام آرزوی موفقیت کردنو رفتم داخل.جو واقعا استرس زا بود.مادرو پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشمم میخوردن.کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.شماره صندلیمو با هر زوری که شد پیدا کردمو نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام. نفهمیدم چقدر گذشت که.دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن.یه خورده گذشت.یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌.بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم.خم شدمو دفترچه رو از رو زمین برداشتم.نگاه به ساعت انداختمو وقتم رو کنترل کردم.یه آیت الکرسی خوندمو شروع کردم.اضطرابم کمتر شده بود. خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدمو ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش.یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.دفترچه رو از ما گرفتنو دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.دوباره تنظیم وقت کردم.تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.خیلی از سوالا رو شک داشتم.استرسم دوباره برگشتو دستام میلرزید.به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.داشتم سکته میکردم از ترسو اضطراب.در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام. با بهت سرمو آوردم بالا.آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدیو اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.سرگیجه گرفته بودم. دستم رو روی صندلی ها گرفتمو رفتم بیرون مامانو بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت؟ فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشک‌میریختم رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدمو رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردمو باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقو با سرنگ یه مایعی رو تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت:چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313