#ناحله
#پارت_پنجاه_وهشتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟
بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:ن بابا
رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
فاطمه:گریه نداره؟
رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من...
وااااای.
نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن!
فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم.
مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
فاطمه:عربی.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟
محمد:چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا.
محمد:ممنون.میگم ریحانه.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:هیچی
ریحانه:خب بگو دیگه.
محمد:هیچی.
ریحانه:محمد میزنمتا.
محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
ریحانه:کدوم.
محمد:همون دیگه.
ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟
محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده.
دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده.
محمد:چه خبره ان شالله؟
ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو!
محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!!
دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313