eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
. گم‌شده هویتم‌بس‌ڪه گنهڪار شدم المثنۍ‌مرا‌‌با‌ڪرمت‌صادر کن °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اشتیـاقِ سـردار حـاج قاسـم سلیمانے براۍِ رفـتن و رسیـدن بہ خدا در وصیتــ نامـ💌ـہ اَش: •[خدایـا چهل سال دربِ خانہ‌ی تـو اِیستادم، چـرا اِجازه ملاقـات بہ من نمی‌دهے]• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+ســردار سلیمانی دیپلم داشت اما دکتراےِ ولایت بـود دکتراےِ مردم دارۍ بـود دکتراےِ دِل مـا بـود:)💞 ☘ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⊰🌿⊱ •هَمہ‌ۍ •عمر↺ •بدهڪارِ •نگاهِ 「حُسِینیم💛」
بِسمِ‌رب‌العِشْق✨🌱🖤
اهل‌بیت گفتن😊 کونوا لَنا زَیْناً... برای ما زینت باشید🍃🌸..؛ شهید زین‌الدین از بس زیبا بود که خوشگلِ خوشگلا، یوسف زهرا❤️، خریدش! تا خریدنی نشیم شهید🌷 نمیشیم. | حاج حـسین یکـتا | °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°• ای شهـید ؛ من ازچشمان تـو ، چیـزی نمی‌ خـواهم به جـز گاهـی نگاهـی ... •° #گاهی_نگاهی °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
【ツ】 میگفٺ↓ +ماازاونایۍهسٺیم‌ڪہ‌نہ‌مذهبیا قبولمون‌دارن‌نہ‌غیر‌مذهبیا:)🙂🖤 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پروفایل✨ #رهبـرانہ💚 رهبر معظم انقلاب از نگاه بزرگان و علما: آیت الله بهجت(ره) در سن حدود نود سالگی جزء جمعیت استقبال کنندگان از آیت الله خامنه ای آمده بودند. شخصی به ایشان گفت که حاج آقا شما با این سن و سال آمدید وسط این جمعیت استقبال کنندگان؟! آیت الله بهجت(ره) فرمودند: اگر مردم میدانستند که استقبال این سید چقدر ثواب دارد، هیچ کس در خانه نمی نشست. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌱 اوخیلۍمراقبِ‌چشم‌هایش‌بود:) رامیگویم:)🍁🖤 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ٺاخدابراٺ‌شہادٺ‌ننویسہ...؛ آرزوش‌نمیڪنۍ:)✨🌈 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هیچی نمیگفت انگار صدام به گوشش نمیرسید خیلی ترسیده بودم این رفتار محمد بی سابقه بود داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتمو با عصبانیت گفتم:اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟کسی طوریش شده؟ اولین باری بود که صدام روش بلند شد چند ثانیه به چشم هام زل زد نگاهش پر از ترس بود با صدای لرزونی گفت:برمیگردم بهت میگم نگران نباش!! بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد با تعجب به در بسته نگاه کردم کلی سوال تو ذهنم ساخته شد اعصابم‌خورد شده بود نشستم روی مبل و زانوهامو توی بغلم گرفتم دلم‌از محمد پر بود نگاهم رو به ساعت دوختم انگار عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌ حوصله فیلم دیدن رو هم نداشتم از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه با نه. محمد اومد ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود با ترس صداش زدم:م...محم...محمد!!! جوابی بهم نداد دوباره به سمتش قدم برداشتمو فاصله ام رو باهاش پُر کردم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت چشم های تَرِش کاسه خون شده بود از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده وقتی بُهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد خیلی داغون بود یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه یخورده گذشت با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم حس کردم تنهایی براش بهتره ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم:بِمون پیشم دوباره رفتمو کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم نور لامپ نیم رخ راست صورتش رو یخورده روشن کرد بود دستش که روی بازوش بود رو محکم تو دستم گرفتم باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشکاشو ندیده بودم حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارمو وقتشه که حرف بزنم باهاش دلم نمیخواست اشکاشو ببینم به دستش زل زدمو گفتم:خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... فاطمه:چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ محمد:میثم... فاطمه:خب؟؟ محمد:میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. فاطمه:میثم؟ محمد:آره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون و نمیذاشت بریم همون که دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه با فکر کردن به زن و بچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخواد من برمو خبر شهادتش رو برسونم فاطمه باورم نمیشه باید سه ساعته دیگه... با اینکه خودم گریه ام گرفته بود تلاش میکردم که محمد رو اروم کنم فاطمه:خودت گفتی آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت یعنی بیشتر از ده سال هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه... با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش رو برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست. وقتی چیزی نگفت گفتم:محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.... خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بود که محمد دوباره خودش رو پیدا کنه همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم:مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟ صداشو صاف کرد از جاش بلند شد و گفت:چرا دارم فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباساشو عوض کرد و رفت توی اتاق کوچیکمون...
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده. دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهید و دوتا دختراش رو ببینیم آماده شدم و رفتم پایین یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت تو ماشین نشستم که سلام کرد فاطمه:سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود. محمد:فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه. طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود محمد عاشق بچه بود بچه که میدید هوش از سرش میرفت گاهی وقتا یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش رسیدیم به خونه اشون چون میدونستم الان طهورا میاد و میپره بغل محمد من نایلون ها رو دستم گرفتم محمد جلوی درشون ایستاد از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر داده بود که میاد بچه هارو ببینه در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:بفرمایین داخل. رفتیم توی حیاطشون نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت:سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟ طهورا:سلاااام عمو محمد. محمد:فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود. چندبار پشت هم لپشو بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد از نگاهش حس کردم ناراحته تو دستش یه کاغذ بود وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم:آقا محمد محمد با صدای من برگشت و متوجه حضور حلما شد رو کرد سمتش و گفت:به سلام حلما خانوم‌ گل خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل این رفتار حلما برامون عجیب بود میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره داییِ حلما از خونه اومد بیرون و گفتم:سلام... دوست محمد:سلام خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیمو رفتیم داخل مامان حلما بیرون بود محمد کنار گوشم گفت:میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟ فاطمه:چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو روی تختش نشسته بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود فاطمه:چیشده حلما جان با من قهری؟ حلما:با عمو محمد قهرم فاطمه:چرا عزیزدلم؟عمو محمد که خیلی دوستت داره. حلما:عمو محمد من و دوست نداره طهورا رو دوست داره همه طهورا رو دوست دارن. فاطمه:چرا اینُ میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟ +نه ولی دیگه منُ بغل نمیکنه فقط طهورا رو بغل میکنه عمو محمد دیگه منُ دوست نداره ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم. فاطمه:ببینم نقاشیتو محمدرو کشیده بود که یِ دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشته بود عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدمو بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود بغلش کردمو سرش رو بوسیدم. فاطمه:ببین عزیزم تو اول ازش دلیل رفتارش رو بپرس بعد باهاش قهر کن من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده تازه یه چیز خوشگلم برات خریده بریم پیش عمو محمد؟ حلما:باشه بریم ولی من قهرم! خندیدمو گفتم:باشه در اتاقش رو باز کردم و منتظر موندم که بیاد گره ی روسریش رو محکم کرد و اومد کنارم خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه. فاطمه:نقاشیتو نمیاری؟ حلما:نه لبخند زدمو چیزی نگفتم با هم رفتیم و توی هال نشستیم محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:چیشد؟ حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد. رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم خیلی ناراحت شده بود. عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود رو برداشت و رفت روبه روش نشست روی سرش دست کشید و گفت:خوبی عمو؟کتاباتو خریدی؟ حلما:خوبم کتابامم خریدم محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود رو به حلما داد و گفت:این دختر خانومی که میبینی همسن شماست چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده حجاب گرفته از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم حتما بخونش!حلما کتاب ‌رو از محمد گرفت و نگاش کرد راجبه حجاب و محرم ها و نامحرم هانوشته بود
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت:من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم حلما رفت تو اتاق و نقاشیشو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش تعریف کرد اون شب محمد دیگه طهورا رو بغل نکرد خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارشو با بچه ی خودمون تصور میکردمو دلم براش غنج میرفت محمد خیلی بابای خوبی میشد از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد حسودی میکردم کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون رو جلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادمو اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از تهِ قلبم روی لبام مینشست هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم محمد کنارم نبود خیلی گرمم شده بود کلافه از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد تشنه ام شده بود با تعجب راهمو از آشپزخونه به اتاق چرخوندم تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد برگشتمو نخواستم که خلوتش بهم بریزه دلم گرفت یه لیوان آب خوردمو دوباره برگشتمو روی تخت دراز کشیدم هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد نفهمیدم چقدر به محمد فِک کردمو چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد صدای قدماشو که شنیدم چشمامو بستم تا نفهمه بیدارم صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم یخورده چشمامو باز کردم که دیدم تیشرتشو با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده به کف دستا و محاسنش عطر زد و موهاشو با شونه مرتب کرد مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادمو چشمامو باز کردم اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود نگام کرد و باخنده گفت:سلام مثل خودش جوابشو با لبخند دادمو از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده امو دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود ایستاده بود و دستشو کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازشو ببنده سریع چادر نماز آستین دار گل گلیی که دوخته بودمو سرم کردمو بهش اقتدا کردم نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدمو کنارش نشستم سرمو خم کردمو به صورتش زل زدم داشت ذکر میگفت و سرشو پایین گرفته بود نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق رو روشن کرده بود. فاطمه:آقا محمدم چرا نگام نمیکنی؟ سرشو که بالا گرفت تازه متوجه چشمای قرمزش شدم نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرشو پایین گرفت با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم از جام بلند شدمو چادرمو تا کردمو از اتاق رفتم بیرون با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم محمد هنوز تو اتاق بود بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار امروز برای ورزش نرفته بود از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم:صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام فاطمه:نمیری پیاده روی؟ محمد:نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم کارم که تموم شد روی مبل نشستمو به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد از جام بلند شدمو رفتم تا پیراهن رو از دستش بگیرم‌ پیراهن رو بهم نداد و دو شاخه اتو رو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست پیراهنش رو روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه دیگه کلافه شده بودم لباساشو خودش با دست میشست پیراهنش رو خودش اتو میزد کفشاشو خودش واکس میزد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم:پس من اینجا چیکارم که همه ی کاراتو خودت انجام میدی؟ محمد:خب مگه من با شما ازدواج کردم که کارامو انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی اومدی که همسفرم باشی نه کارگرم! فاطمه:آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارا اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه اینا وظیفه ی منه محمد:وظیفه ی تو این نیست همینکه کنارمی میبینمت حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خِیلیه و بابتش بهت مدیونم. فاطمه:محمد من اینجوری ناراحت میشم میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباساتو بشورمو اتو بزنم خودم کفشتو واکس بزنم خودم لباساتو انتخاب کنم خودم برات غذا درست کنم خودم... نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم الانم پیرهنت رو بده به من هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم. محمد:آخه... محمد خواهش کردم باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم هر بار میزارم کنار تا با دست بشورم که تو میای میگیریش محمد:باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته بشی حرفی نیست ولی من اینجوری ناراحت میشم همیشه این وقت صبح از خوابت میزنیو به خاطر من بیدار میشی من واقعا شرمنده ام. فاطمه:نَفَسَم من اینطوری حالم خوب میشه چراشرمنده میشی آقای من؟ وقتی پیراهنش رو ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم درست به همون اندازه خوشحال بودم. پیراهنش که اتو شد روی مبل پهنش کردم که چروک نشه این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم. محمد:چجوری جبران کنم خوبیاتو؟ یخورده فکر کردمو بعد با شیطنت ادامه دادم:خب هر روز بوسم کن بغلم کن بیست دقیقه بشین جلوم‌ فقط نگات کنم هر ساعت بهم بگو دوستم داری همه لباساتو بده خودم بشورمو اتو بزنم اونوقت شاید فقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم فاطمه:نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم دوباره خندید هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن یاد حرف مامانم افتادم میگفت:فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون رو قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتمو ازش برای تو خاستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت موهاشو خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم:عافیت باشه عزیزم محمد:قربونت برم خانومم دوتا لیوان شیر گرم ریختمو با خرما روی میز گذاشتم. مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اشو کامل بخوره زل زدم بهش انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت خودش میدونست که هرکاری کنه تا وقتی صبحانه اشو بخوره من ازش چشم بر نمیدارم آخرشم دلم طاقت نیاوردو رفتم کنارش و روی ریششو بوسیدم بعضی وقتا شدت علاقه ام به محمد خودمو میترسوند هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه دِلبَرَکَم محمد:نوش جانت عزیزم. به ساعت نگاه کرد و رفت توی اتاق خواب یک ربع بعد لباس فرمشو پوشیده بود و آماده اومد بیرون ساعتشو دور مچش بست و به طرف در رفت کفششو قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب سرشو تکون داد و گفت:هر چی بگم شما آخرش کار خودتو میکنی فاطمه:بله دیگه رفتم جلوش و پشت یقه اش رو مرتب کردم. بهش نگا کردمو گفتم:خدایا مراقب عشقم باش اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم. گونه امو بوسید و گفت:تو هم خیلی مراقب خودت باش خدانگهدارت عزیزدلم رفت بیرون و کفشاشو پوشید منتظر آسانسور بود از ترس اینکه چیزی بگه در رو یخورده باز کردمو سرمو خم کردم که ببینمش یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت:جون دلم؟ فاطمه: میگما محمد تو واقعا مطمئنی ریشت رو با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزیو یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرتو میده و دهنم از عطرت تلخه! داشت خودشو کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت:بدو بدو برو تو! براش بوس فرستادمو رفتم تو خونه و در رو بستم. با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفاه بود دلم براش تنگ شده بود. امروز کلاس نداشتم ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدمو همه جا رو برق انداختم تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم. چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدمو سراغ قابلمه های صورتیم رفتم..
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردمو صداشو بلند کردم اینا همه رفتارای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم برنج گذاشتمو مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم بعد گذشت اینهمه مدت هنوز هم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدمو کلی عطر به خودم زدم ساده و ملیح آرایش کردمو بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم موهامو شونه کردمو پشت سرم بافتمشون و با کِشِ مویِ صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام که تا وقتی غذا آماده میشه و محمد میاد خونه یکم درس بخونم نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت با صدای در یهو به خودم اومدمو فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته یدونه زدم رو صورتمو دوییدم تو آشپزخونه شعله گاز رو خاموش کردمو در قابلمه رو برداشتم قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم بوی سوختگیش توی ذوقم زده بود حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد رو که پشت در منتظر ایستاده بود رو یادم رفته بود پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض بشه همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم اعصابم خیلی خورد شده بود محمد با کلید در رو باز کرد و اومد داخل چند بار صدام زد که آروم گفتم اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزیو خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن. محمد اومد و با تعجب بهم نگاه کرد محمد:سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرمو اوردم بالا و چهره ی ماتم زده امو دید به حرفش ادامه نداد و گفت:میرم لباسمو عوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت:به به بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون رو... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود رفت و در قابلمه قرمه سبزی رو برداشت و گفت:وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارمو گفت:چیشده؟چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقتایی که اینجوری باهام حرف و میزد میخواست نازمو بکشه لوس میشدمو اشکم در میومد با زار گفتم:محمد چرا مسخره ام میکنی؟خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد:یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستیو گریه میکنی؟ فاطمه:آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت خیلی جدی بود رفت سر قابلمه و گفت:راست میگی خیلی سوخته میدونی فاطمه تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این رو الان دارم اعتراف میکنم از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی رو نداری مجبورم که.... ایستادمو با ترس گفتم:مجبوری که؟ خیلی جدی گفت:مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم که گفت:خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت:عه فاطمه چهار تا دیگه خیلی زیاد میشه حقوقم نمیرسه خرجشونو بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدمو گفتم:چشمم روشن همینُ و کم داشتم رفتمو دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز رو چید و گفت:دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوریا تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی یه بار حواست نبود وسوخت این ناراحتی داره؟ فاطمه:آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت:اشکالی نداره خانومم مهم اینه که قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌ بعدشم فاطمه خانوم من دلم نمیخواد انقدر زحمت بکشی تو درس میخونی کارای خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من رو خندوند که ناراحتیمو به کل فراموش کردم. محمد: مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال بشم و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهامو خشک کردم. خواستم شونه امو از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودمو فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم با تعجب شونه رو برداشتمو نگاش کردم یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعدا از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست. به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس رو برداشتمو رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید ناخودآگاه لبخند زدمو گفتم:ای جونم یخورده نگاهمو تو اتاق چرخوندمو لباسمو دیدم که به دستگیره ی در آویزون شده بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
|♥️| /•ازتـو \•بهـ‌یڪ‌اشارهـ /•واز‌ـمَن‌دویدنش👣🌱~ \•ج‌ــان‌را /•بخواهـ،تاڪهـ \•‌ـبرایَـت‌بیاورمــ💖(: [🌙 [❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊🕊🕊🍃🍃... نہ قـــــرمز❤️ نہ ابـــــی💙 فقط 😍 . ابراهیم میگفت : ورزش اگر براے خدا باشد عبادت است! اما اگر بہ هرنیت دیگہ باشہ ضرر کردین. . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~•بِسمِ‌ربِ‌المهدے💚💫•~
#سلام_امام_زمانم 🙏 تـو خودت صبح دل‌انگیز جهانی بہ خدا پس تو ای صبح دل‌انگیز جهان... صبــ🌤ــح بخیر 【السَّلامُ عَلَیڪََ ﺣﻴﻦَ ﺗُﺼْﺒِﺢُ ﻭَﺗُﻤْﺴﻲ】 〖سلام بر تو هنگامی که... شب را صبح و صبح را شب می‌کنی〗 📚 زیارت آل یس °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سببِ‌غیبتِ‌امـام‌زماڹ،خودِمآ هستیمـ.. +آیت‌الله‌بہجت(ره)🌱🌼 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💚🌸 🍃امام باقر علیه السلام 🔺 {امام زمان} با همراهى سيصد و سيزده مرد، كه راهبان شب و شيران روزند، ظهور مى كند. 🔅يَظهَرُ في ثَلاثِمِأةِ و ثَلاثَةَ عَشَرَ رَجُلاً . . . رُهبانٌ بِاللَّيلِ اُسدٌ بِالنَّهارِ ؛ 📙 الفتن،ابن حمّاد، ج1،ص 345 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💰 شاه دزد 🔹رئیس دزدها خود شخص شاه بود! دزدی ۳۵میلیارد دلاری که معادل درآمد حاصل دو سال فروش نفت کشور در سال۵۶ بود، تازه با آن میزان بالای فروش در آن سال‌ها. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
امام خمینی (ره): یک کسی که پنجاه سال مغزش را آنها [غربیها] تربیت کرده‌اند و از مغز انسانی بیرونش کردند، یک مغز غربی روی آن گذاشتند، این هرچه هم که ضربه از غرب به این مملکتش می‌خورد، به این کشور می‌خورد، باز هم از آنها تعریف می‌کند. صحیفه امام؛ ج۱۱؛ ص۲۲۵ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چرامانشستیم تاامثال پولےنژادهاجولان بدن وهرغلطی که دلشون میخوادبکنن.. به پیجش سرزدین؟؟ داره یه عده رو شستشوی مغزی میده باهشتک راےبےراے اونوقت مااینجابےکارایستادیم وهیچ حرکتی نمیزنیمــ همہ توےڪمپین ✌🏻🇮🇷 شرڪت ڪنیم نبایدبزاریم توےفضاےمجازے هشتڪ دیگہ اےترندبشـہ... تــآمےتونیدتواینسٺــاازاین هشتڪ حمآیت ڪنید... امثال مسیح پولےنژادهادارن سینہ چاڪ ميڪنن براےتضعیف ایرانــ فڪرميڪنن اسلامــ باامثال این روباه صفٺـها تمومـ میشہ... دوسٺان عجلہ ڪنید...✊🏻💪🏻 آقافرمۅدن↓^^ [خیلےهاهستن ڪہ اینـ حقیــر روقبول ندارنــ...اشڪالےنداره ایران روڪہ دوسٺ دارنـ... پسـ براےڪشورشون همـ ڪہ شده دراینـ انتخــاباٺ شرڪتـ ڪنند•••📣] ••••هریڪ فعالیت شمـادرجبهہ مجازے=تعجیل درظهورحضرٺ حجٺ•••• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♥🌱 . •↺ مَھدۍ غریبُ بے ڪَس ست؛ جـٰانِ مولا.. مَعصیت دیگر بَس ست؛ . •↺ مـٰا زِ خود، مولاۍ خود را راندهِ ایم؛ از امامِ خویش غافِل ماندهِ ایم.. . •↺ از دعا بَھرِ فرج، غافل شُدیم؛ سَخت مشغولِ رهِ باطل شُدیم.. . •↺ صُبح عـٰاشوراست.. یاراݧ دیـر نیست، هَمچو حُر آزاده و آمادهِ ڪیست؟ . . ✍🏻🌵⛓^°