#روز_بعد_از_جنگ
سیدحسن نصرالله را با سنگرشکن شهید کردند. و برای من این معنایی نداشت جز اینکه سیدمقاومت، یک فرد، یک تن، یک نفر نبود. یک سنگر بود. بعد از شهادت سید، خیلیهامان افسرده بودیم. فروریخته. شبیه همان تلنبار و آوار مشهد سید. توی صحبت با یکی از رزمندگان دفاع مقدس، ناامیدانه گفتم: تقریبا مقاومت تمام شد. خندید و گفت: نه! شاید من هم توی دلم خندیده بودم به این خوشخیالی. ولی خوشخیالی نبود. یک اطمینان، یک استحکامی داشت که سنگرشکن هم از پسش برنمیآمد. حالا که غزه از پس یک مقاومت طولانی و صعب به روز بعد از جنگ رسیده آن هم فاتحانه، مشخص است مقاومت تمام نشد، نمرد، کشته نشد. به این فکر میکنم که آن رزمنده حق داشت بخندد. اطمینان او از چه ریشه میگرفت؟ فکرم به جایی قد نمیدهد جز اینکه این مردان #تجربه_شکست دارند. همانی که نسل ما ندارد. همانی که دلسوزانه، بزرگترهایی نگذاشتند ما لمسش کنیم. نازکنارنجی بار آمدیم. بیطاقت. پرتوقع. غیرواقعی. فانتزی. رمانتیک. تجربه شکست کاری میکند که به این راحتی فاتحهی یک حرکت عظیم تاریخی را نخوانیم. همانگونه که نمیگذارد سهل و ساده رجز فتح و پیروزی در جنگ با پیچیدهترین ماشینهای جنگی را بخوانیم. پس از هر تجربهی شکست، حالت انکسار میآید. انکسار افتادگی میآورد. غرور را کنار میزند. عُجب را بیرون میکند. عجب همان به تعجب درآمدن از امکانات است. انکسار، قلب را رقیق میکند. اما همانقدر که در ابتلائات دلمان نازک میشود، باید پوستمان کلفت شود. شاید اینگونه مستحکم شویم و مطمئن.
1بهمنماه سال 3
#سید_میثم
@Masihane
#جزئیهای_کوچک_حیاتبخش
در روایت آمده کنیزی برای امام حسین دستهی گلی آورد. بهنشانهی احترام، محبت و ابراز ارادت. حضرت گُل را گرفت و سپس به کنیز فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم.
کوتاه و شاهکار! باید لحظات را کُند کرد و بهتماشا نشست. چون تا همینجا هم خیلی اتفاق مهیبی افتاده! ولی من فکر میکنم بعدش قصه مهابت بیشتری مییابد.
در ادامه روایت آمده: شخصی آنجاست و از حسین(علیهالسلام) میپرسد: در برابر شاخهی گُلی، آزادش کردی؟!!
و حسین این آیه را میخوانَد:
وَ إِذَا حُيِّيتُم بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَسِيبًا (نساء/۸۶)
مترجمان گفتهاند اگر یکی به تو درودی فرستاد، با بهتر از آن پاسخ بده! مثلا جواب سلام را با علیک سلام بده.
اما من ذهنم میرود سراغ ریشههای واژهی "تحیّت". از حیی، از حیّ، حیات، زندگی.
گویی حسین یک شاخه گُل گرفتن از کنیزی را حیاتبخشیدن قلمداد کرده و درنتیجه پاسخی بهتر داده که همان بخشیدن زندگی و ارادهی بر حیات خویش است.. یعنی آزاد کردن کنیز!
حالا حساب کنید که توی زندگی چقدر از این کارهای جزئی کوچک هست که تحیّت است و حیاتبخشی. روح تازه دمیدن است و مروح کردن.
ما چقدر مراقب این چیزها نیستیم! این جزئیهایِ کوچکِ حیاتبخش.. این تحیّتها!
#مراقبه #ماه_رجب
#سید_میثم
@Masihane
هدایت شده از کتابشهر کرمان
#کتابِ_ماه |📖
خوانش کتاب { سنگی بر گوری }
اثر جلال آل احمد
پنجشنبه ۱۱ بهمنماه
ساعت ۱۲ ظهر در کافه کتابشهر منتظرتون هستیم. 🌱'''
| @ketabshahre_kerman کتابشهر |
پاپلییزدی در کتاب "شازدهحمام" میگه توی کودکی سهتا محیط بود که طبقاتی بودن جامعه رو میشد اونجا به وضوح دید:
۱- حمام؛ که طبقهی مرفهین جای مخصوص داشتند.
۲- مکتب؛ ملّاباشی بچهها رو دو دسته میکرد. شپشوها و بیشپشها. ولی مترش برای شپشو بودن و نبودن، پول بود نه خود شپش.
۳- حسینیه و تکیه؛ پولداران و صاحبانصنف دورتادور مینشستند و به دیوار تکیه میدادند و کارگرهای بیصنف و فقرا باید وسط مینشستند.
گو اینکه نداشتن اجازه برای تکیه دادن، استعارهای بود از نداشتن تکیهگاه حتی توی تکیهی امام حسین.
شاید اصطلاح "طبقاتی" باعث بشه اینطور حرفا برچسب "چپگرایی" بخوره ولی حرف پاپلییزدی حاکی از یک وضعیته که در طول تاریخ همواره جریان داشته. وضعیتی که سهم عمومی و حق عمومی نادیده انگاشته میشد.
لذا خدا انبیاء رو میفرستاد تا مردم قیام کنند برای قسط. قسط یعنی سهم و با توضیحی، ترکیبی است از آزادی و عدالت.
تمایز کار انبیاء با زورمندان و حتی مدعیان عدالتخواهی هم نه در "قسط" که در "قیام ناس" است.
در اولی یعنی طرح انبیاء، مردم به حاکمان/مسئولان سهم میدهند و ولیّ نعمتاند و در دومی حاکمان/مسئولان به مردم سهمی از آزادی یا عدالت میدهند و قیّماند.
#مبعث عید برانگیختن مردم برای قسط و گرفتن سهام #آزادی و #عدالت مبارک!
#سید_میثم
@Masihane
اميرالمؤمنين نامهای دارد به عثمانبنحنیف.. نامهای که شهرتش بابت عتاب علی است نسبت به کارگزار خویش وقتی که بر سر سفرهی اغنیا نشست.
اما فراز دیگری در نامه وجود دارد که توضیح دهندهی وضعیت امروز ماست وقتی که میبینیم آدمها هرچقدر مرفهترند، بیشتر نِق میزنند و نسبت به آرمانهای بلند، سستترند.
علی به پسر حنیف مینویسد:
أَلَا وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّیةَ أَصْلَبُ عُوداً وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْیةَ أَقْوَی وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً.
هرچند درختان بیابانی آب کمتری میخورند ولی چوب سفتتری دارند و درختان سرسبز کنار سواحل هرچند آب بیشتری میخورند، ولی پوست سستتری دارند. گیاهان صحرا، آتشی قویتر دارند و دیرتر خاموش میشوند.
#برای_این_روزها
#۲۲بهمن
#مستضعفان
#سید_میثم
@Masihane
#چالش_یکنواختی
رفیقی دارم بهاسم "مهدیعلی"!
آدم عجیبی است. دنیایی دارد که هرکسی را به آن راه نمیدهد. هرچند خودِ همین، میتواند موضوع نوشتن باشد، به مثابهی "کشفالاسرار" ولی عجالتا میخواهم دربارهی مهدیعلی چیز دیگری بگویم.
او از ماه رمضان سال پیش، با خودش قرار گذاشته که در طول ماه رمضان، دستکم یکی از نمازهای یومیه را در مسجد بخواند. ممکن است بگویید: چه مبارک عهدی! اما ماجرا به همین ختم نمیشود. چون توی قراردادی که صیغهاش را احتمالا با خودش در یک گوشهی دنج خلوتی خوانده، قید کرده مسجد نباید تکراری باشد. عجیب آنکه از ماه رمضان سال قبل تا همین الان که این سطرها را مینویسم، این عهد را ادامه داده و اکنون عهدش در آستانهی یکسالگی است. یکسالی که هر روزش را به یک مسجد جدید سر زده. سوای از اینکه مهدیعلی الان شبیه جعبه سیاه اطلاعات مساجد شهر شده و برخی روزها سر از مساجدی درآورده که شاید نامش هم به گوش ما که هیچ، حتی به گوش متولیان امور مساجد شهر هم نخورده باشد؛ خود این پایبندی به عهد و سپس ادامه دادن آن امری شگرف است که من حیفم آمد از آن نگویم و ردّی از آن در این مفشوی مجازی به یادگار نگذارم.
انسان، انسانیتش به ارادهورزی است و چنین ایستادن بر سر عهدهای بهظاهر ساده ولی حقیقتا صعب، نشانهای است بر یک عزم جدی و یک تمرین تقویت اراده. چالشی است قابل تأمل و گاهی غیرقابل تحمل و مهدیعلی، آدم به چالش کشیدن خودش است. اینطور آدمهایی نقطهی مقابل افراد چالشگریزند. آدمهایی که یکنواختی نه تنها آزارشان نمیدهد که آن را "مُلک لایَبلی" میپندارند. ماه رمضان نزدیک است... ماه برهم زدن یکنواختی! کاش از آنهایی باشیم که دربارهی ما میگویند: "نَجِد لَه عَزما"
#سید_میثم
@Masihane
هدایت شده از دبیرخانه هماندیشی ها
🖇سلسه نشست های "مروری بر آرا و نظریات موجود پیرامون هویت ملی ایرانیان"
🔰نشست پنجم
📌ارائه نظریه حجت الاسلام دکتر داوود فیرحی پیرامون هویت ملی ایرانیان
✔️با ارائه: دکتر سید میثم میر تاج الدینی
🔎ناظر علمی: دکتر حمید ابدی
⌛️ زمان : چهارشنبه، ۸ اسفند ۱۴۰۳
🕰 ساعت: 15 الی 16:30
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
📞 برای حضور در جلسه با شماره زیر تماس بگیرید:
09100931083
لینک مجازی:
https://gharar.ir/r/22a8ad74
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
🔸دبیرخانه هویت ایرانی اسلامی
🔸مرکز علوم نوین اسلامی (معنا)
🌐 @maana_hamandishi
«وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذیرٌ لَیَکُونُنَّ أَهْدى مِنْ إِحْدَى الْأُمَمِ فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذیرٌ ما زادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً» (فاطر/۴۲)
قریش و همقبیلههای پیامبر، محکمترین قسمها را میخوردند که اگر پیامآوری از سوی خدا بیاید، به او گرویده و هدایتیافتهترین امتها خواهند شد. اما محمد که به عنوان پیامآور آمد، به جای هدایت، قلبهایشان لبریز از نفرت شد.
عصر جمعه، به این آیه فکر میکنم. به اینکه آیا شبیه قریش شدن از ما منتظران دور است؟
#سید_میثم
جمعه ۳ اسفندماه سال۳
#ظهور #انتظار
@Masihane
روز اول ترم جدید بود. پرسیدم نماینده کلاس کیه؟ جواب دادند: نداریم!
بعد دیدم دست یکی رفت بالا. پرسیدم: داری اعلام آمادگی میکنی برای نمایندگی؟
با اعتمادبهنفس گفت: آره!
گفتم: ولی باید بچهها هم تو رو به نمایندگی از خودشون قبول داشته باشن. بعد رو به همهی کلاس پرسیدم: قبولش دارید؟
برخی گفتند: بله و برخی به شوخیجدی گفتند: نه!
گفتم: برخی قبولت ندارند و چشم چرخاندم در جمعیت کلاس تا برخی پوزخندها را شکار کنم. چندتایی را دیدم.
فضا لحظهای برای من ناراحت کننده شد و احتمالا برای دخترک علاقمند به نمایندگی هم.
رو کردم بهش و گفتم: مهم اینه تو خودت رو در قوارهی این کار میبینی و من هم قبولت دارم... و اینگونه شد نمایندهی کلاس.
آن دانشجو، از نگاه من نمایندهی ارادهها بود نه نمایندهی امیال!
در جهان ما [این ما خیلی توضیح و توصیف دارد] ارادهها در "انسان" تبلور مییابد، درحالیکه امیال در تکنیک [بهمعنای دقیق کلمهاش] تجلی میکند.
همین اتفاق ساده، مرا برده به عمق یکی از مبناییترین مسائل روزگار.
راستش را بخواهید، ممنون اعتمادبهنفس آن دانشجویم و حتی شاید ممنون آنهایی که پوزخند زدند؛ آنکار ناراحتکننده!
حالا مثالی دارم و قصهای که با آن از چارچوبهای سیاسیاجتماعی مثل دموکراسی، جمهوریت، استبداد و... حرف بزنم.
#سید_میثم
۶اسفندماه سال۳
#دموکراسی #جمهوری #استبداد #انسان_ایرانی #قهرمان #تکنیک #اراده #امیال
@Masihane
🔰 لاس زدن با حقیقت
شاید برای شما هم پیش آمده که وقتی عجله دارید، همه چیز روی دور کُند قرار میگیرد. گو اینکه همهی کسانی که با آنها سروکار دارید به شکلی غریب، اهمالکارند و شُلشُل.
مثلا برای رسیدن به جلسهای عجله دارید و ناگهان میبینید گیر رانندهی اسنپی افتادهاید که طمأنینه خاصی در راندن دارد.
تجربه شخصی من به خودم ثابت کرده که هنگامهی تعجیل، دیگران کُند نیستند بلکه کُند به نظر میرسند. در شتابزدگی، طبیعت هم طبیعی رفتار نمیکند. عقربهها تندتر میچرخند و فرمان در دست رانندهی اسنپ دیرتر.
همچنین باز تجربهی شخصی من ثابت کرده وقتی شتابزدهایم، تصمیمها و رفتارهای اشتباه ما افزایش مییابد. مثلا یک خیابان را اشتباه میپیچیم و یک خروجی را اشتباه ردّ میکنیم و درنتیجه از مقصد و مقصود دورتر میشویم.
حالا بروم سر اصل قصه. برخی انقلابیگری را با شتابزدگی اشتباه گرفتهاند. عجولند و چون عجولند هر حرکت طبیعی برایشان غیرطبیعی است. از قضا خروجیهای اشتباه زیادی میپیچند و ورودیهای درست بسیاری را ردّ میکنند. در نتیجه دورافتاده از مقصد و مقصود، برای جبران مافات، بر شتاب میافزایند و در عجله هم تعجیل میکنند.
دیروز محضر یکی از گُندههایی بودیم که بسی بزرگوار هم بود. اما عجلهی زیادی داشت. حرف در حد یک خط رسید به ساحت حقیقت و علم. کوتاه و با تلخندی متذکر شدم این وادی هرگز عجله را برنمیتابد. عجولانه از وی شنیدم که "با علم و حقیقت نباید لاس زد"!!
خواستم قصهی موسی را متذکر شوم. وقتی سراسیمه برای زن و فرزندش در بیابانِ تنهایی، به دنبال آتشی میگشت. نوری دید و شتابان سوی آن شعلهها آمد و ناگهان دریافت به وادی حقیقت پا نهاده. پس عجله را کنار گذاشت و در پاسخ یک سوال خدا، از روی حلاوت چند سطر حرف زد. بعید است اهل معرفت کار موسی را لاس زدن با حقیقت بنامند.
خواستم متذکر شوم ولی عجله و شتابزدگی و البته خودداناپنداری وی را از یک خروجی برده و به یک ورودی دیگر کشانده بود. من هم قبول دارم که باید نگران دیر شدن خیلی چیزها باشیم ولی نباید از هول حلیم در دیگ افتاد و از ترس مرگ خودکشی کرد. شتابزدگی، انقلاب نیست.
#سید_میثم
۹اسفندماه سال۳
@Masihane
الهی! ظَلِّلْ عَلَى ذُنُوبِی غَمَامَ رَحْمَتِکَ وَ أَرْسِلْ عَلَى عُیُوبِی سَحَابَ رَأْفَتِکَ (مناجات تائبین)
ای خدایی که برای کویرهای خشک و بیدرختِ وجودِ گناهآلود ما، ابرهای رحمتت را میفرستی تا سایه اندازد؛
و برای سرزمین مُردهی قلبِ معیوبِ ما که افلیج از حرکت برای پیوستن به دریاست، ابر را میفرستی تا ببارد!
ای چنین خدا! محتاج تو و غمام و سحاب توایم! (مناجات بازگشتهها)
غمام: ابر سایهانداز
سحاب: ابر بارانی
#سید_میثم
#رمضان #دعا
@Masihane
نجوا، فُرمی برای دوران ادبار!
بحث در کلاس رفت سمت باورهای ما نسبت به خدا. باورهایی گاه سنگی، سفت و سخت، غیرقابل تکان دادن...شبیه بُت.
در همین بین، یکی از دوستان پرسید: خدا مگر مهربان نیست؟ پس چرا وقتی یک دختربچهی بیگناه مورد تعرض و تجاوز قرار میگیرد، برایش معجزه نمیکند و از چنگال آن نامردها نجاتش نمیدهد؟ [حتمی اشاره داشت به یک مصداق واقعی که شدیدا متأثرش کرده و خراش به روحش انداخته بود]
من از دل آن پرسش شاهدی یافته بودم بر باورهایی نسبت به خدا که باید در ذهن پرسشکننده بهروزرسانی میشد. لذا پرسیدم: آیا واقعا خداوند از این معجزهها رو میکند؟ چند مورد را میتوان سراغ گرفت که خدا شبیه یک رابینهود به معرکه آمده و جلوی ضایع شدن حق مظلومی را گرفته؟
آیا مهربانی خدا یعنی سلب کردن اختیار از آدمیزاد در بستر دنیا تا نتواند خطا کند و زور بگوید و تجاوز نماید؟ آیا عدالت خدا یعنی نگذارد به یک دختربچهی بیگناه، تعرض و تجاوز شود؟ اگر بله، پس کدام گوشهی تاریخ را میتوان نشان داد که خدا اینگونه خودش را بر ما ظاهر کرده؟ آیا واقعا خدا هست و آیا خداوند مهربان و عادل است؟
این لحظه دقیقا همان لحظهای است که زلزلهای میافتد به جان باورهای آدمی. اینجاست که گویی باورهای قدیمی به آدمی پشت میکنند و حالتی بر تمام ساحات زندگی سایه میاندازد به نام اِدبار [و شاید همان نهیلیسم]. وضعیتی که گویی زبان تمام استدلالها و برهانها گُنگ میشود و پای چوبینِ عقل، لَنگ!
برزخی پدید میآید که در آن خدای کهنه رفته و خدای نو هنوز نیامده. تزلزلی پُتکوار میافتد به جان بُتها. بُت نه به مثابهی سنگها و چوبها که به معنای باورهای سنگشده و اعتقادات عُقدهدار (دارای گره).
در چنین وضعیتی، ولیّ خدا و امام معصوم بهجای آنکه منبری برپا کند و با زبان برهان به استدلال بپردازد، دست به مناجات برمیدارد و گلایههای انسان جراحتدیده از دنیای لبریز از ستم را به زبان میآورد:
أَيْنَ فَرَجُكَ الْقَرِيبُ أَيْنَ غِيَاثُكَ السَّرِيعُ أَيْنَ رَحْمَتُكَ الْوَاسِعَهُ
پس کو، کجاست گشايش نزديكت؟ کجاست فريادرسی زودت؟ کو مهربانی وسیعت؟
این عبارات و این مضامین یعنی به رسمیت شناختن گلایهها و باز آوردن آنها به دامن خدا؛ یعنی از زبان یک زخمخورده و آسیبدیده با خدا سخن گفتن. شکوائیه طرح کردن. ولی از خدا نبریدن! به دادوقالها حق دادن ولی از حق نرمیدن.
شاید تنها فرمی که در لحظهی ادبار جواب میدهد این باشد: نجوا!
نجوا، همزمان که آدمی را از عقدهی عقائد تهی میکند از عنایت حق سرشار مینماید. چه سرّی دارد؟ خدا میداند!
پ.ن: تلاقی فرم و محتوا را در #ابوحمزه_ثمالی دریابید.
#سید_میثم
#رمضان #مناجات
@Masihane